کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

گزارنده به فارسى : تراب صورتگر

    

 
-- در --

پابلو نرودا (١٩٠٤- ١٩٧٣)
از مجموعه ى "آخر دنيا" - ١٩٦٩

 

 




چه يك قرن نا آرام!

ما مى پرسيم:
چه زمانى سقوط ميكند؟
چه زمانى با رويش محكم ميخورد
با قاطعيت، در پوچى؟
با بُتِ انقلاب؟
و يا با آخرين دروغ سُنتى؟
مگر آنچه يقين است
آنقدر در آرزوى زندگى بوديم
كه ياد مان رفت زندگى كنيم.

هميشه رنج بود،
هميشه مرگ،
شفق شد با نور و شب باخون:
صبح ها باران ، ظهر ها فرياد.

تازه عروسان دريافتند
كه كيك عروسى زخم ها دارد
چون عمل جراحى اپانديس.

كيومرث ها از نردبان آتش بالا رفتند
و زمانى كه ما تازه پاى حقيقت را مى بوسيديم
به سياره ى ديگرى كوچ كردند.

و ما به يكديگر با نفرت نگاه ميكرديم:
حتى كاپيتاليست هاى خشن نمى دانستند چه كنند:
نگرانِ سرمايه
و سرمايه نگران تر از آنها
و هوا پيما ها خالى سفر ميكردند.
نشانى از مسافران تازه نبود.

ما همه در انتظار
مثل مسافران ايستگاه، در شب هاى دراز زمستان:
ما همه در انتظار صلح
ولى جنگ از راه ميرسيد.

هيچكس حرفى به ميان نمى آورد:
همه مى ترسيدند از خطر
فاصله ميان مردمان افزوده مى شد
و زبان چيزى ديگرى شد
همه خاموش بودند
و يا همه با هم حرف مى زدند در يك زمان.

تنها سگ ها ادامه مى دادند، عو عو را
در شب هاى وحشتناكِ كشور هاى فقير و بيچاره.
نيمه اى اين قرن خاموشى بود:
نيمه اى ديگرش، عو عوِ سگان
در شب هاى وحشتبار.

دندان گنديده و دردناك نيفتاد.
و درد و رنج ما ادامه داشت.

اين قرن يك در را بر ما مى گشود،
و دنبال مان ميكرد، با سياره اى دمدار طلايى،
يك درِ ديگر را مى بست،
با ضربه اى در شكم ما، با قنداق تفنگ،
رها مى كرد يك زندانى ما را،
و زمانى كه ما او را روى شانه هاى مان بالا مى كرديم
زندان ها يك مليون ديگر را مى بلعيدند،
و مليون ديگر آواره، در فرار،
و يك مليون ديگر در كوره هاى آتش
خاكستر مى شدند.

من در ميان در، آماده ى رفتن
و به انهايى كه ميرسند خوش آمديد مى گويم.

زمانى كه بمب پايين افتاد
(مردم، حشرات، ماهى ها سوختند)
ما فكر كرديم ترك كنيم همراه با كوله بارِ خانه بدوشى مان،
براى تغير، به جسم و نسل آسمانى.
ما آرزو كرديم اسب باشيم، اسبانِ بى آزار، بى تزوير.
ما ميخواستيم برويم - از اينجا.
دور از اينجا، و هنوز هم دور تر.

نه براى فرار از نابودى،
نه از بيم مردن،
(بيم، خوراك روزانه ى ما بود)
بلكه با دو پا ديگر نميتوان راه رفت،
جدى،
خجالت بود،
شرم،
انسان بودن
نابود ساز
ذغال كننده.

و بار ، بار،
و دوباره، تا چه زمان؟

شفق پاك به نظر ميرسد،
با فراموشى پاكش كرديم،
همزمان، اينجا و آنجا -
كشتار را -
كشور هاى مجذوب قتل،
ادامه ميدادند
خطر را توليد و حفظ شان ميكردند
در أنبار هاى مرگ.

بلى مسئله حل شده، تشكر:
ما هنوز اميدواريم.

براى همين است كه من در ميان اين در منتظرم
براى آنهايى كه در آخر اين جشن ميرسند:
در آخر اين دنيا.

من با آنها داخل ميشوم، هر چه بادا باد!
و با رفته گان ميروم، و بعد دوباره بر ميگردم.
وظيفهء من زندگى است، مرگ است، زندگى.


 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۰                     سال  یــــــــــــازدهم                      ثـــــور/جوزا         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         ۱۶  مَی     ۲۰۱۵