کمیت بزرگی از روشنفکران کشور در غرب بهسر میبرند.
آنها بیشترینه در اروپا، امریکای شمالی و آسترالیا جایگزین شده اند.
واقعیت این است که بهترینهای افغانستان در عرصههای فرهنگ سیاسی و
علوم اجتماعی در این کشورها زندهگی مینمایند. هرچند، در برخی موارد،
عدهیی از این شخصیتها بهصورت جداگانه تبارز یافته اند. اما بهندرت
دیده شده است که پیامها، نامههای سرگشاده و فراخوانها پیرامون وضعیت
کنونی از آدرس همین کتلههای روشنفکری به نشر رسیده باشد.
این
رویکردِ پسیف باعث آن شده است تا جامعهی مدنی و روشنفکری داخل
افغانستان ذهنیت خوشبینانهی خود را نسبت به روشنفکران برون مرزی از
دست دهند. پیشکسوتانِ متبارز سیاست، هنر و ادبیات که نامهای شامخی در
کشور دارند، چنان مشغول روزمرهگی و زندهگی خانوادهگی خویش در غرب
شده اند که حتا از ذهن همنسلهای خویش نیز در حال برون رفتن هستند.
گروههای سیاسی چپ و راست که در این کشورها بهسر میبرند دچار
«سرگیچی» سیاسی شده اند و هیچ پیامی از خود تبارز نمیدهند. حتا آنها
از پلورالیسم غربی چیز نیاموخته اند. این گروهها آنقدر فرصتطلب و
مضمحل گردیده اند که ظرفیت تحلیل از وضعیت را از دست داده و بهجای آن
به امراض و اغراض روانی-سیاسی مبتلا گردیده اند.
اینجا، در غرب برخی از فعالان روشنفکری دست به ایجاد رسانههایی زده
اند که خیلی غیر حرفهیی عمل میکنند. گروهی از افراد مغرض میآیند و
در این رسانهها چنان غیر منصفانه «نظریهپردازی» کرده و وضعیت را
«تحلیل» میکنند که گویی کوچکترین برداشت واقعگرایانه از وضعیت درونی
افغانستان ندارند.
تا هنوز افغانهای برون مرزی نتوانسته اند «مرکز فکری» را ایجاد کنند
تا از آن طریق تحلیل از وضعیت کشور را با در نظر داشت سیاست مناسبات
بینالمللی ارایه دهد. این در حالیست که در غرب تمام وسایل و امکانات
قانونمند برای ایجاد و توسعه نهادهای فکری مساعد است. رسانههای
اجتماعی و تنکنالوژی معاصر غرب این زمینه را مساعد گردانیده است تا
افغانهای مقیم این دولتها بتوانند دیدگاههای شان را به هموطنان شان
در داخل کشور در میان گذارند.
این
کتلههای روشنفکری حتا نتوانستند در برابر بحث «دوتابعیته» که بهصورت
مغرضانه از سوی شورای ملی تحمیل شد و حقوق شهروندی کتلهی بزرگ از
شهروندان افغاستان را زیر پاکرد، دفاع نماید.
آیا ما واقعاَ حرفی برای گفتن نداریم؟ آیا فرهنگ داینامیسم و همگرایی
در وجود ما تضعیف شده است؟ آیا ما به نبود پارادایمهای فکری مواجه
هستیم؟ آیا ما با زیستن در جوامع به شدت کثرتگرا دچار مریضی ایگویزم
فکری هستیم؟
من
این پرسشها اینجا مطرح میکنم و به این باورم که اگر ما به این
پرسشهای دشوار پاسخ ارایه نکنیم، جایگاه و نقش ما در کشور بومی ما
کمرنگ خواهد شد و پیوند ما با این «کانتسکت» دچار ناهمآهنگی خواهد
گردید. دردآورتر این که پایگاه حقوقی ما نیز با این سکوتِ سرد از دست
خواهد رفت و روزی بیوطنی بیش نخواهیم بود!
کمیت بزرگی از روشنفکران کشور در غرب بهسر میبرند. آنها بیشترینه در اروپا، امریکای شمالی و آسترالیا جایگزین شده اند. واقعیت این است که بهترینهای افغانستان در عرصههای فرهنگ سیاسی و علوم اجتماعی در این کشورها زندهگی مینمایند. هرچند، در برخی موارد، عدهیی از این شخصیتها بهصورت جداگانه تبارز یافته اند. اما بهندرت دیده شده است که پیامها، نامههای سرگشاده و فراخوانها پیرامون وضعیت کنونی از آدرس همین کتلههای روشنفکری به نشر رسیده باشد.
این رویکردِ پسیف باعث آن شده است تا جامعهی مدنی و روشنفکری داخل افغانستان ذهنیت خوشبینانهی خود را نسبت به روشنفکران برون مرزی از دست دهند. پیشکسوتانِ متبارز سیاست، هنر و ادبیات که نامهای شامخی در کشور دارند، چنان مشغول روزمرهگی و زندهگی خانوادهگی خویش در غرب شده اند که حتا از ذهن همنسلهای خویش نیز در حال برون رفتن هستند.
گروههای سیاسی چپ و راست که در این کشورها بهسر میبرند دچار «سرگیچی» سیاسی شده اند و هیچ پیامی از خود تبارز نمیدهند. حتا آنها از پلورالیسم غربی چیز نیاموخته اند. این گروهها آنقدر فرصتطلب و مضمحل گردیده اند که ظرفیت تحلیل از وضعیت را از دست داده و بهجای آن به امراض و اغراض روانی-سیاسی مبتلا گردیده اند.
اینجا، در غرب برخی از فعالان روشنفکری دست به ایجاد رسانههایی زده اند که خیلی غیر حرفهیی عمل میکنند. گروهی از افراد مغرض میآیند و در این رسانهها چنان غیر منصفانه «نظریهپردازی» کرده و وضعیت را «تحلیل» میکنند که گویی کوچکترین برداشت واقعگرایانه از وضعیت درونی افغانستان ندارند.
تا هنوز افغانهای برون مرزی نتوانسته اند «مرکز فکری» را ایجاد کنند تا از آن طریق تحلیل از وضعیت کشور را با در نظر داشت سیاست مناسبات بینالمللی ارایه دهد. این در حالیست که در غرب تمام وسایل و امکانات قانونمند برای ایجاد و توسعه نهادهای فکری مساعد است. رسانههای اجتماعی و تنکنالوژی معاصر غرب این زمینه را مساعد گردانیده است تا افغانهای مقیم این دولتها بتوانند دیدگاههای شان را به هموطنان شان در داخل کشور در میان گذارند.
این کتلههای روشنفکری حتا نتوانستند در برابر بحث «دوتابعیته» که بهصورت مغرضانه از سوی شورای ملی تحمیل شد و حقوق شهروندی کتلهی بزرگ از شهروندان افغاستان را زیر پاکرد، دفاع نماید.
آیا ما واقعاَ حرفی برای گفتن نداریم؟ آیا فرهنگ داینامیسم و همگرایی در وجود ما تضعیف شده است؟ آیا ما به نبود پارادایمهای فکری مواجه هستیم؟ آیا ما با زیستن در جوامع به شدت کثرتگرا دچار مریضی ایگویزم فکری هستیم؟
من این پرسشها اینجا مطرح میکنم و به این باورم که اگر ما به این پرسشهای دشوار پاسخ ارایه نکنیم، جایگاه و نقش ما در کشور بومی ما کمرنگ خواهد شد و پیوند ما با این «کانتسکت» دچار ناهمآهنگی خواهد گردید. دردآورتر این که پایگاه حقوقی ما نیز با این سکوتِ سرد از دست خواهد رفت و روزی بیوطنی بیش نخواهیم بود!