دم دمای سپیده بامدادی بود
که صدای شلیک توپ و تفنگ ها خاموشی گرفت. در و پنجره از لرزش باز ماند و
شیشه ها از جرینگ جرینگ زدن، ایستادند.
مرد که در طول شب از سر و صدای راکت و گلوله باران، خواب به چشمانش راه
نیافته بود، با آرامش لحظه ها و دقیقه ها، اندکی آسوده خاطر گشت و سنگینی
پلک هایش او را به خواب عمیقی فرو افگند.
از سرشب تا بانگ خروس، مانند ماهی بیرون آب مانده، تپیده بود و بار ها بستر
و جامه خواب را، از این اتاق بدان اتاق کشانده و از آنجا به دهلیز و از
دهلیز به پسخانه و بار دیگر به اتاق نشمین اولی که در جهت شرقی ساختمان
قرار داشت، بدوش کشیده بود. با این تصور که گلوله های سنگینی که از جانب
مغرب آتش می شدند، احتمال برخورد کمی با آن اتاق داشتند. هرچند به خوبی می
دانست که جهت آتشباری از چند سوی و از چند گروه است و معلوم نیست که کی با
کی می جنگد و این به هر در و دیوار زدن های او و از این اتاق بدان اتاق
رفتن های او، سودی ندارد.
حرارت گوارایی زیر پوست تنش راه می یافت. ذهن و روان اش آرام گرفته بود و
از خواب لذت می برد. اما زن هنوز ناراحت و پریشان بود. خوابش پریده بود.
شبی نا آرامی را صبح کرده بود. غُرغُر مرد و غُرغُر جنگ لحظه یی آرامش
نگذاشته بودند. چنین شبی وحشتناکی را هرگز به یاد نداشت. هرچند، سال های
پیهمی بود که در محیط جنگزده روزگار می گذاراند.
*****
پشت شیشه های شکسته ارسی، کرانه های افق رنگ برنگ می شد و نور خورشید دامنه
ابر ها را، نقاشی می کرد. اتاق در سکوت و خاموشی قرار داشت و جز صدای تنفس
آرام مرد که به خواب عمیقی فرو رفته بود، دیگر صدای بر نمی خاست.
زن از شدت خستگی، گیج و حیرت زده می نمود. در سرش گویی هزاران مگس وزوز می
کردند. فریاد های گوشخراش مرد و انفجار های هولناک، پرده های گوشش را
ترکانده بود. غریو ممتدد فریاد های مرد هنوز در کاسه سرش سوت می کشید : اگر
از این نفرینکده می رفیتم، حال به این روزگار نمی افتادیم. هزار بار برایت
گفتم که بار و بندیل ما را ببند که از این خراب شده برویم، ولی تو.. تو..
تو.. ( گویی هزار تو.. تو.. تو.. در مغز زن چیغ می زدند. ) قبول نکردی. هی
گفتی که پدر و مادرم چطور می شود ؟ هی برادر و خواهرم ؟ هی خانواده ام ؟
هی.. هی... قبول نکردی که نکردی، زندگی ام را جهنم ساختی.. تو کجا آدمی که
حرف بشنوی...
از سنگ صدا برآمد و از زن نی.
و بار دیگر که انفجار هولناکی شیشه ها را شکسته بود و مرد سراسیمه لحاف و
تشک را به شانه انداخته و از اتاق بیرون دویده بود، بازهم چیغ زده بود :
تو.. تو.. تو.. ( و هزاران گژدم در سر زن نیش زدند. )
ناگهان زن از جایش بلند می شود و تو.. تو.. تو.. گویان چیغ می زند و از
اتاق بیرون می رود.
مرد همچنان خوابیده است. مثلی که از چیغ زن بیدارنمی شود. از پهلو به
پهلویی می غلتد ولی سربلند نمی کند. گویا می خواهد ساعات بیدار ماندگی شب
گذشته را جبران کند.
زن با زلفان پریشان، سر و صورت خسته و دل افگار، روی حویلی ته و بالا رفت.
بدون قصد معینی به در و دیوار نگاه دوخت و بعد رفت کنار جوی آب کوچکی که با
سستی و کهالت آبش را می برد، نشست. به رفتن آب چشم دوخت و به چرت و خیال
دور و درازی فرو رفت : ولی نه ! این طوری نبود. اصولا این طوری نمی شود
!... چطور می تواند با آن لت و پار شدن روح و روان زن، او این چنین ساکت
باشد و چرت هایش را خاموشانه ادامه بدهد... چطور می تواند همه چیز آرام
باشد... چطور ممکن است که این آب ها اینگونه آرام و بی خیال بروند و از شور
و جنون زن بی خبر ؟... غیر ممکن است. جهانی ویران می شود، آدم ها خون شان
می ریزد، شب ها ناله می شوند، زمین به لرزه می آید، فریاد و فغان از سنگ و
چوب بر می خیزد، پس چطور ممکن است باد ها آرام بوزند و برگ ها نرمک بجنبند
؟... نه ! ممکن نیست که این چنین آرامشی در این فضا و هوا موج بزند.
زن از جایش برخاست، ناله بلند آوایی برکشید. سنگی از زمین برداشت و به سوی
پنجره های شکسته با شدت پرتاب کرد. تف غلیظی رو به آسمان پرتافت و به سوی
مطبخ دوید و خود را در آن جا گم کرد.
****
شیشه های شکسته پنجره به ارتعاش درآمدند و صدای جرینگ جرینگ آن ها، مرد را
بیدار کرد. چشم گشود و به بیرون نگاه انداخت. بیرون آفتابی بود. این بار
باد بود که به شیشه ها دست می کشید و شاخه های درختان را به اهتزاز درآورده
بود. مرد لحاف را کنار زد. از بستر برخاست. پشت ارسی درنگی کرد. شیشه های
شکسته و خرد شده، روی تاقچه ارسی تیت و پراگنده بود. به بیرون خیره شد. برگ
های زرد ریخته روی زمین، در دم باد این سو و آن سو می دویدند. مرد شال خود
را از میخ کنج اتاق گرفت. گرداگرد شانه اش پیچید. در را گشود و بیرون
برآمد. باد سرد خزانی بر رخسارش تیر زد. احساس بریدگی در صورت خود کرد. شال
را بیشتر به خود پیچید. حویلی را تا دم در کوچه طی کرد و به کوچه قدم
گذاشت.
کوچه آرامش عجیبی داشت. نه تند بادی می وزید و نه سرمای آزارنده یی حس می
شد. مرد دچار نوعی بیخودی و شادمانی شد. نوعی بی حسی و کرختی نوازشش کرد.
پیشتر رفت. آنسوی کوچه، نهر آب جاری بود. آب در بستری از سنگریزه های شفاف
و روشن، روان بود. برگ های کوچک بید، نیمه زرد و نیمه سبز، با آب می رفتند.
شاخه های کشال شده بید، تا روی آب پایین خمیده بودند و سرپنجه های یشمی خود
را بر آب می کشیدند. توته ابر های تاریک و روشن، خوشنما، در آسمان حرکت می
کردند. مرد کنار نهر آب ایستاد. پاره یی از آسمان دم پایش، روی آب آفتاده
بود. با سرور و خوشحالی در آن نگاه کرد. بعد آستین هایش را بالا زد و دست
به آب گرفت. آب گوارا و باد آرام و نوازشگرانه می وزید. مرد دست و روی
آبچکانش را با گوشه شال خشک کرد. گویی تازه بیدار شده باشد، چشمش به
سنگریزه های سفید و درخشان ته آب خیره ماند. چند تا سنگچل سفید از آب
برداشت. سنگچل ها مانند گهر می درخشیدند. لبخندی زد و به حویلی برگشت.
سنگچل ها را در تاقچه اتاق گذاشت تا مگر باری معجزه یی شود و این سنگچل ها
مرادش را حاصل کنند. در افسانه شنیده بود که باری سنگچل های سفید به کودکان
زیبایی تبدیل شده بودند.
به نماز ایستاد. با نیایشی و خلوصی و آهسته و آرام دعا خواند.....
چرا چرت و پرت می نویسد این روای ؟ اصلا صورت مسئله این طوری نمی تواند
واقع شود ! ناممکن است که مردک لبخندی بزند و سنگچل ها را از ته آب بردارد
و صاحب کودکان زیبایی شود. این روایت غیر واقع را از کجا می آورد این روای
؟ این روایت من درآوردی است. هیچ منطقی آن را نمی پذیرد. اصلا این طور
نبود. مرد نیایشی به جای نیاورد. از کدام دعا و نیایش پرخلوصی می گوید ؟
مردک اصلا حضور ذهن نداشت. سراسیمه بود. جنون زده و ترسیده بود. او تمام شب
از ترس نخفته بود. هراسان و بیمناک، ده بار از این طرف اتاق بدان سوی اتاق
سینه کش خزیده بود. در فردای شبی چنین با جنون سپری شده، کدام خلوص و
آرامشی باقی می ماند ؟ او کجا به کوچه رفته بود. هرگز نه رفته بود. او
دیوانه وار گرد اتاق و خانه قدم می زد و هذیان می گفت. او کی کنار نهر آب
رفته بود ؟ نهری بدان زیبایی و طروات در آن کوچه وجود نه داشت. جوی پر از
زباله و خاکروبه را، مولیان نوشته این روای ! چرا این چنین بادپیمایی ها را
به هم بافته است ؟ سنگچل های درخشان ته آب و قرار دادن آن ها در تاقچه
مراد، که به کودکان کاکل زری و ماه پیشانی مبدل شوند یعنی چه ؟ این خیالات
کجا و آن شب وحشتناک کجا ؟ هر آن منتظر ترکیدن گلوله یی در بام و دیوار
خانه اش بود. شاشش رفته بود از ترس. به همین سبب زنش را زجر می کرد. صدای
انفجار ها مانند جز جز زنبور های زهرناک در مغزش نیش می زد. صاعقه های وحشی
راکت و گلوله که سینه آسمان را از غریو می ترکاند، مگر می گذاشت که لحظه یی
آرام گرفته باشد و به چنین خیالات زیبا فکر کرده باشد. از ترس و خوف گنگ
شده بود. مسخ شده بود و مانند جانوری قوله می کشید. صدای جنگ بود که همه
صدا ها را زیر گرفته بود. گرگ سیاه جنگ، سایه شوم خود را روی شهر و آبادی
پهن کرده بود. فقط گرگ ها بودند که شهر را فتح کرده و در آن فرمان می
راندند. دم دمای سپیده بامدادی... سحرگاه و آفتاب روشن... آب روان و سنگچه
های درخشان... اینطور چیز ها کجا بودند ؟... باری بس کنید اینگونه روایت ها
را ! اصلا صبح و سحری نبود. نه سپیده دم و نه آفتاب جهان تاب ! از این حرف
ها و سخن ها هیچ گپی در میان نبود. فقط راکت ها و داشاکا ها بود که خاک و
آتش باد می کردند و دیوار ها و خانه ها را روی سر مردم ویران می کردند. در
و پنجره ها و کاسه و دیگ، شیشه و آهن، سقف و دستک، تا پگاه در هر خانه و
منزلی مانند چوچه سگ های گرسنه ونگ ونگ زدند. مرد هم هر آن منتظر بود شیشه
های ارسی از هم بپاشد و بر سر و روی او وزنش که از ترس ارواح شده بودند،
بکوبد. واهمه زده، لحاف را بر سر و روی خودش پیچیده بود و از گوشه لحاف
فواره های آتش را که در آسمان پراگنده می شدند، با یک چشم دید می زد. خون
خونش را می خورد و مثانه اش از شاش و ترس ورم کرده بود.
بام می لرزید و خاک می ریخت. وقتی لحاف را پس زد، خاک نرم و تلخی بر سر و
روی شان پاشیده شد. خاک نرم و سرمه مانند، به چشم مرد رفت که سوزش آن آوخ
مرد را برآورد. زن مضطرب گشت، فکر کرد گلوله یی یا ترکشی به او اصابت کرده
است. تا دهان گشود که بپرسد چه خبر شده، مرد غرید : چیزی نیست، چیزی
نیست... خاموش باش ! زن خپ کرد و زیر لحاف خزید.
شلیک ها قوت گرفتند و انفجار ها شدید تر شدند. لرزه های در و دیوار بیشتر و
بیشتر می شد. زن ریزش خاک را بر روی لحاف می شنید. بام خانه می جنبید و
صدای سم کوبیدن بزک چینی از بام می آمد. انگگ و بنگگ خود را صدا می زد.
بع بع او ناگهان در پی پای کوبیدن گرگ سیاه بر بام، خاموش شد. گرگ سیاه می
خواست شکم بزک را بدرد. بام همچنان می لرزید و خاکتوده نرم از لابلای
بوریای سقف، زن و مرد را که در لحاف پناه برده بودند، می پوشاند و زیر خاک
گور شان می کرد. گوری در میان خانه و گورستانی در بیرون، خاکپشته ها را به
وجود می آورد. صدای دندان به هم ساییدن گرگ سیاه، ترس آور بود. زن از دندان
خایی گرگ می لرزید. زن ترسان خود را به پشت مرد چسپانده بود. گفت : گرگ
سیاه بر بام است، خانه را ویران می کند. مرد غر زد : چپ شو، گرگ سیاه کجاست
؟ بام از ضرب توپ ها و راکت ها می لرزد. دیوانه شده ای ؟ از ترس و هول،
هوشت را از دست داده ای ! از گرگ سیاه روی بام چه می ترسی. این یک افسانه
است. گرگ های سیاه واقعی به جان یکدیگر افتاده اند، آن جا در بیرون درگیر
شده اند و یکدیگر را پاره و توته می کنند. زن گفت : می دانم ! گرگ سیاه
افسانه را می دانم. او خیلی خطرناک است. پشت بام خانه نعره می کشد و هر آن
ممکن است حمله ور شود. در ذهن و خاطره ام جا دارد. همین گرگ سیاه افسانه
است که گرگ های امشب شده اند و باری هم این گرگ های واقعی، گرگ های افسانه
فرداها می شوند.
****
غرش ماشیندار ها سینه تاریک شب را سوراخ سوراخ می کرد. راکتی در آن نزدیکی
ها فرود آمد و کفید و انفجار مدهشی رخ داد. زمین از بیخ و بن جنبید و خانه
از بنیاد تکان خورد. زن چیغی زد و از جا جست. شیشه های باقی مانده در و
پنجره، فرو ریختند و باد سردی با بوی باروت و زرنیخ به درون آمد.
زن و مرد با تشویش و اضطراب برخاستند، جل و پوستک شان را برداشتند و با
عجله به دهلیز گریختند. کنج دهلیز نشستند فشرده با هم. مرد به لحاف پناه
گرفت. شاید حس می کرد لحاف او را از آسیب گلوله و ترکش نجات می دهد. چشم
هایش را بست و خود را به خواب زد. اما زن بیدار ماند. چشم به سقف تاریک
دهلیز دوخته بود. تصور می کرد هنوز صدای پای کوفتن گرگ سیاه را، می شنود.
گویی گرگ سیاه همه جای زندگی او را پر کرده بود. زندگی او پر از قصه گرگ
های سیاه بود. گرگ سیاه و زن خواجه بازرگان که جگر فرزند او را دریده بود،
گرگ سیاهی که انگگ و بنگگ را خورده بود و گرگ های دیگر.. زن خواجه بازرگان
با دیوی رابطه بافته بود. دیو خود را به هر شکلی که می خواست، در می آورد.
خود را به شگل گرگ سیاه درآورده و ظاهرا پاسبانی خانه بازرگان را به عهده
داشت. اما در نهانش قصد دیگر بود.
گرگ سیاه در دمی که فرصت می جوید، شاش خود را به چشم خواجه بازرگان می
پراند و او را از دو دیده بینا، نابینا می گرداند. خواجه بازرگان، خانه
نشین و بیچاره می شود. دیگر از سفر رفتن و همراهی با کاروان های بازرگانی
اش، باز می ماند. دیگر آهن شهر حلب، به مصر و شکر مصر به شام برده نمی
تواند. ناگزیر می شود یگانه فرزند خام خلف اش را با خواجه کاروانسالار، به
سفر های دور و دراز، تا آن سوی کوه های قاف بفرستد. خاتون خواجه بازرگان از
گرگ سیاه می خواهد برای حفاظت جان پسرش از مهلکه های سفر، با کاروان همراه
برود. گرگ سیاه به خاطر خاتون می پذیرد. ولی در نهان قصد داشت یگانه پسر
نوخاسته خواجه بازرگان را نابود گرداند تا بر هست و بود زندگی خواجه دست
بیابد.
روایت اعجاب آور خواجه بازرگان، در آن شب های دور کودکی برای زن بیم آور
بود. پشت کوه های قاف، جایگاه دیوان، برایش بهت آور بود. اما حالا به نظرش
واقعی می نمود.
افسانه پردازبرای آن که او را نه ترسانده باشد، چهره های بازیگران قصه را
با خشونت ذاتی آنها، ترسیم نه می کرد. نرمک نرمک حادثه ها را بیان می کرد و
می کوشید وحشت ها را از آن بزداید. از وحشی گری گرگ سیاه کم تر می گفت. این
که گرگ سیاه کاروانسالار را در آن سفر نافرجام از هم دریده بود و پاره های
تنش را در دره های ناپیدایی، گم و گور کرده بود نه می گفت، بلکه می گفت که
کاروانسالار راهش را گم کرد و دیگر به شهر خود باز نه گشت. از اینکه گرگ
سیاه، جگر نوباوه خواجه بازرگان را از جگرگاهش کنده و به دندان کشیده بود،
باز هم چیزی نه می گفت...
همواره روایت ها را بی سر و ته روایت می کنند. راوی برای آن که خواب از
چشمان چرت زده یی او فرار نکند، نه گفت که خاتون از غم فرزند دیوانه شد و
با هلاهل خودش را کشت، و نه گفت که خواجه بازرگان از زبان ماند و لال و گنگ
شد. آخر آن قصه، دردناکتر از آن است که در روایت ها آمده. گرگ سیاه به هیچ
چیز رحم نه کرده بود. حتی به خاتون که فریب او را خورده و دل به او بسته
بود، وفایی نه کرد.
زن از بی رحمی گرگ های سیاه می ترسید و تنش از بیم و واهمه به لرزه آمده
بود. قوله گرگ سیاه در گوش اش می پیچید که در دل شب، خون آدم ها را می ریخت
وجهان را ویران می کرد.
زمین می لرزید، صاعقه ها و رعد ها این سو و آن سوی آسمان را می شگافتند.
خانه می جنبید، دل زن شور می زد.
لحاف را بر روی کشید تا ترس و بیم اش را در پناه لحاف گم کند. خود را به
پشت مرد چسپاند، تا مگر آرامش یابد. دست اش را آهسته آهسته زیر پیراهن مرد
فرو کرد و بر تخت پشت اش دست کشید. پشم نرمی روی تخت پشت مرد روییده بود.
تن پشم آلودی کنارش، خرخرمی کرد. زن چیغی زد و از هوش رفت.
پایان
۲۴ اپریل ۲۰۱۵ |