من در گذرهگاه یک شام تلخ
وحشت شب را به تماشا نشسته ام
حنجرهی سنگها را خموش کردند
من در گذرگاه یک شام تلخ
درد کوچه را فریاد میزنم
و دلتنگی پنجره را،
من در گذرگاه یک شام تلخ
سرنوشت سپیداری را گریه میکنم
و غنچههای را که ترانه را از لبهای شان دزدیدند
من در گذرگاه یک شام تلخ
زوزهی دردمندی میشوم در سکوت«کوکچه»
این جغرافیا را اکل خواهد برد
چشمهای من چنین میبینند
یا حقیقت در مسیر دهان راه گم شده؟
حنجرههای پوسیده را کی خواهد شست؟
اذیان امروزیان بوی گندیده میدهد
این جغرافیا را الکل خواهد برد
کبوتر خسته!
پناهم مده
هر چند دستهایم را حادثه با خویش برد
باز استوارم |