با روانِ تکه تکه به طرف
خانه روانم. دانه های برف رقص کنان روی شیشه ی موتر می افتند و دمی نگذشته
غیب می شوند.
بی هیچ عجله ی موتر را بسوی خانه می رانم. تماشای مُردن دانه های برف روی
شیشه ی موتر خیال هایم را ازهم دریده. مصروفِ تماشای این بی هوده گی ام.
در این دم دیگر هیچ چیزی روانم را نمی آزارد. دنیایم در چار چوکاتِ شیشه ی
موتر گیر کرده همانجا با دانه های حیران و سرگردان برف مصروف است.
کله ام خالی از هر خیالی شده. نمیدانم که راحتم، یا خودم را گم کرده ام. در
پوچی این لحظه ها، غرق شده ام. خودم را می بینم و حس می کنم. از حماقت
وجودم در این دم خنده ام می گیرد.
تلفون همراهم به صدا می آید. تلفون را بر می دارم. می بینم کسی پیامی
فرستاده. نامی آشنا از دورها ...
پیام را نخوانده نام پیام ده را که می خوانم. هراسی مرا در خود می گیرد.
هیجان زده ام و حیران. نمی دانم چی کنم ...
موتر را در جایی پارک می کنم. پیام را می خوانم. حیرانم که این پیام از
کجای آسمان ریخته. مگر می شود کسی درون ات را از هزاران فرسخ دور بخواند.
من که دردِ دلم را در هزار لایه ی از خود پنهان کرده ام. رنج من که سال
هاست در حصارِ از "من" زندانی است.
چسان امکان دارد که در این حصار غریبه ی آشنا بریزد.
پیام را می خوانم. با یک سلامِ ساده می خواهم پاسخ دهم و همه چیز را خلاصه
کنم.
گپ و گفت در میانه ی فاصله های هزاران فرسخ رنگ می گیرد. واژه ها به جمله
ها بدل می شوند.
من غرق هیچی می شوم که بی اراده در آن گم شده ام. گپ و گفت ها از "شما" به
"تو" می رسند. از "تو" ی که می ترسم. از خودی که من باشم، هراس دارم.
در گفت شمارِ گپ ها، عاطفه بجای خیلی گفتنی ها فریاد می کشد. ولی هراسِ من
همانگونه در جایش بی خیال ایستاده. رفتنی نیست.
من در هر لحظه ی از بودنِ این گونه ی خویش، غرق می شوم.
خوشی و درد در من فریاد می کند. از این رویای که در تلخِ یک واقعیت رخنه
کرده در رنجم.
واقعیت را مثل روز می بینم. غنچه های بودن او هر روز در لحظه ها می شگفند.
ولی من هر روز شاهد ریختن برگ های بودنِ خویش در زمانم.
می دیدم که دایره ی گپ و گفت ها در توالی زمان از هیچ خزیده به سوی جدی های
زندگی قد بلندک می کنند.
تلخ و شیرین این گپ را نمی توانستم با دروغ پنهان کنم و خودم را فریب دهم.
در لحظه های بودن. در هر گام، با گریز از خویش، روی عاطفه ام پا گذاشتم. با
اینکه از "نامردی" عاطفه ام در هراس بودم...
من هیچ گاه خواسته دست نامردی را در زندگی نفشارده بودم. نمی خواستم که
حالا در نشیبِ زندگی ام، این شیوه بگزینم.
هراسِ این سقوط رنجم می داد. بی اینکه احساسم بخواهد. آهسته آهسته گریختم.
دور از خودم. دور از او ...
او را از خود راندم. بی اینکه خواسته باشم. او هم از من گریخت. بی اینکه
بفهمد ...
___________________
پ.ن: این نوشته را به اساس قصه ی واقعی یک دوستم نوشته ام. |