کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

 

    

 
طنزی از سرزمین هندوستان
نوشته دلیپ سنگهـ ترجمه ذبیح الله اسمایی

 

 

تصادفهای شگفت انگیز در خارج
عجایبات نیویارک افسانه ایست و ادم غیر مترقبه به انها مواجه میگردد

 


یکی از ان عجایب که من به ان مواجه شدم این بود که در یک روزنامه خبر کوتاهی را به این شرح خواندم:
،، میتنگهای بیوه زنان و بیوه مردان وادی شمال درخیابان ۳۲۱ ، کوچه واشنگتن برگنفیلد روز چهار شنبه ساعت هشت بعد از ظهر دایر میگردد. درمحفل دینس جانز موزیک مینوازد. رقص وجود خواهد داشت و موجودیت کیک و قهوه نیز برکیفیت محفل خواهد افزود. ،،
با خواندن این خبر برای لحظه یی به اصطلاح امریکاییها حیران ماندم و یا میتوان گفت که گیچ شدم. با حفظ هوشیاری و با درنظرداشت عنعنه های خود فکر کردم که محفل بیوه زنان و بیوه مردان جز ریختن اشک چی میتواند باشد ، ولی این هم مشکل نه بود که ادم در مورد نوشیدن قهوه وخوردن کیک ، همراه با گفت و شنود و خنده های بیمعنی انها که با چهره های افسرده در محفل اشتراک میکنند ، نتوان فکر کرد، اما نواختن موزیک توسط دینس جانز چی معنی باید داشته باشد . باخود اندیشیدم و با شجاعت توریستیکی خود تصمیم گرفتم که دراین مورد به تحقیق بپردازم.
با احتیاط تمام لباسهایم را عوض کردم ، زیرا خصوصیتهای محافل همیشه برایم مهم است و ارزش خاص دارد. به این ترتیب لباس خیلی سنگین را انتخاب کردم. بعد از جورکردن سرو صورتم به طرف کلوپ عرض اشتراک در محفل روان شدم.
زمانیکه به کلوپ رسیدم و داخل صالون ان شدم ، دراولین نگاه دریافتم که درمیان همه یی انها که در صالون حضور به هم رسانیده بودند ، فقط من بودم که لباس مناسب پوشیده بودم. دیگران همه از رنگها پر بودند و با داشتن روحیه جشنی در محفل اشتراک کرده بودند. تا جاییکه دیده میشد دراین محفل پرکیف قهوه و کیک به مشکل فکر ادم را به خود معطوف میداشت ، زیرافریادهای خوشی تمام فضا را پرکرده بود. انطرف سکرتر مسوول کلوپ در لباسهایش نمیگنجید. ایستاده بود و محفل را تماشا میکرد. من درحالیکه به لباسهای سنگین خود فکر میکردم از پیش رویش گذشتم و از او پرسیدم:
هدف از ایجاد چنین کلوپها چیست؟
سکرتردرپاسخ با مهربانی گفت:
،، هدف از ایجادچنین کلوپها این است که به این انسانهای تنها نیز کمی افتاب بتابد،،
او در حالیکه با مهربانی این گپها را میزد؛ علاوه کردکه خودش نیز یکی از این موجودات از بین رفته است که به یک لقمه افتاب ضرورت دارد. من درحالیکه حرفش را تایید کردم ، پرسیدمش که :
درجامعه شما برای یک بیوه مرد این امکان خیلی زیاد است که با یک دختر جوان ملاقات چی که حتی ازدواج کند. ایا شما درچنین محافل بالای مردان بیوه فشار نمی اورید که به ازدواج دوباره تن دردهد؟سکرتر درحالیکه تعجب کرده بود گفت:چی! باز ازدواج ؟ کی به شما گفت که یک مرد هوشیار باردیگر ارزوی رفتن به کشتارگاه را دارد؟ یک مرد بیوه درجاروجنجالهای خانواده گی سهم خود را ادا کرده و انجه را حالا میخواهد این است که برای یک لحظه خنده کند تا موازنه اش برابر شود.
و اما خانمها ی بیوه چطور؟
سکرتر پاسخ داد:
واضح است که یک دختر مطابق میل خود ازدواج میکند نه یک بیوه زن . اوازخود تجاربی دارد که برایش مهم است.
من از موضوع گذشتم ، باادب لبهایم را گویا چوشیدم و سکرتر نیز از اینکه رهایش کردم تبسم کرد.بعد به طرف یک ادم سرشار رفتم. او تلاش میکرد که تامیتواند دراین محفل بخندد و خوش باشد. از او پرسیدم:
چی باعث شد که اینحا تشریف اوردید؟

او به طرف من با تعجب نگاه کرد و بعد دفعتا چنان معلوم میشد که دست پاچه شده است.

من ....من اینجا به خاطر ان امده ام که اینده خود را بیبینم . تاهنوز ازدواج نه کرده ام ؛ اما به زودی ازدواج میکنم. فکر کنم که خانمم قبل از من بمیرد؛ مگر کی میداند. شاید چنین اتفاث نیفتد.
من درحالیکه تبسم کردم اورا گذاشته به طرف یک گروپ دیگر روان شدم. ان طرف یک خانم بیوه که از چهره اش خوشی میبارید و غرق در مستی بود ، مردان بیوه را یک بعد از دیگری مصروف میساخت. او تلاش میکرد که تا میتواند باید مردان بیوه را خوش سازد. از او پرسیدم:از چنین گردهماییها چی توقع دارید؟
توقع؟ من هیچ توقعی ندارم و برای به دست اوردن چیزی هم نیامده ام ؛ بلکه برای ان امده ام که دیگران را خوش سازم. وختیکه من با همسر خدا بیامرز خود ازدواج کردم ؛ وعده دادم که تا جان دارم او را خوش میسازم ؛ ولی چی کنم که خداوند بزرگ او را از من گرفت. اکنون بادادن عشق خود به این موجودات تنها وعده یی راکه با شوهرم گذاشته ام ؛ به جا میکنم. آیا روح اؤ خوش نه خواهد شد؟به هر حال ، یک روشنفکری عجیبی در جریان بود و علت ان هم نا توانی بود ، چنان ناتوانی که باری از سپایک میلیگان خوانده بودم:
،، زمانیکه خسته گی ما رفع شد ، خواب مان برد.،،درهمین سفر زمانیکه از نیویورک بازدید میکردم ، مهماندارم تاکید میکرد که اقلا نصف روز ما در فروشگاه چندین منزله که از سوزن گرفته تا فیل دران یافت میشود ، خواهد گذشت و علاوه کرد که هرتوریست هنگام بازدید از نیویورک حتما این مغازه را میبیند. به این ترتیب با من وعده گذاشت تا به فروشگاه مذکور با هم برویم.
درداخل فروشگاه متیقن شدم که گفته های او بیمورد نبود. نخستین بخش ان به سامان و لوازم ارایش تخصیص یافته بود که با بزرگترین فروشگاه های هندوستان همسری میکرد. قبل از انکه به دیدن فروشگاه اغازکنم ، معاون بخش مذکور پیش امد و اظهار همکاری کرد. با سه دالری که در جیب داشتم ، با معذرت برایش گفتم که فقط به طرف بخش لوازم اشپزخانه میروم.
به زودی به خاطر اوردم که گرهمه چیز چنین اتفاق بیافتد ، بازدید من از فروشگاه خیلی زود تمام خواهد شد. به هرحال ، در اثنای گردش دفتر بزرگی را دیدم که بالایش لوحه ،، ‍‍‍‍‍‍‍رییس ،، اویزان بود. داخل دفتر شدم و پس از لحظه یی با یک شخص سالخورده که درعقب میز قرارداشت به گپ زدن اغاز کردم. مانند توریستان مفلس برایش گفتم که فقط میخواهم بدون خریدن کدام چیز به دیدن فروشگاه بپردازم ؛ ولی رییس تبسمی کرد واز چوکی خود برخاست و بالای یخن کاغذی را سنجاق کرد که روی ان نوشته شده بود ،، فقط میبیند،،. بعد به شانه یی من اهسته زد و گفت:
،، اکنون هرجایی که میخواهی برو ، کسی با تو کاری ندارد ،،
دربازگشت ، بعد از انکه شانزده منزل فروشگاه را دیدم ، خواستم که اقلا صد دانه از چنین کاغذ ها رابا خود بگیرم و بر سینه چندین نفر که به خانه هایشان میروند ، سنجاق کنم. فکر میکنم یکی از این ادمها باید ماموری باشد که از یکسال به این طرف کاغذ ها را ،میبیند، تادریابد که چرا دیوار اپارتمان من شکست کرده ؛ درحالیکه مبلغ لازم به خااطر مخلوط کردن مقدار معین سمنت مورد استفاده در ترمیم دیوار قبلا پرداخته شده است.
شخس دیگر عبارت از خسر محترم من است که به خانه ما رفت و امد بی حساب دارد. او میخواهد که یک بار دیگر مرا ،، بیبیند ،، ولی تا هنوز تصمیمش را نگرفته. و اما در کشوری که میلیونها انسان ،، بیننده ،، کارها را به پیش میبرند و مسوولیتهای سنگین را به عهده دارند ؛ حساب کردن شان به این ساده گی پایان نمی یابد. ‍‍‍

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۸                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل/ثـــــور         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         ۱۶ اپریل     ۲۰۱۵