کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

خالده فروغ

    

 
فرخنده قهرمان شد

 

 

 دیگر باورمند‌تر شدم که ما در روزگاری و در سرزمینی زنده‌گی می‌کنیم که بی‌فرداست. آفتاب صداقت و آگاهی و ایمان از اینجا کوچیده و به گذشته‌های دور دور پیوسته. حادثۀ وحشتبار کشته شدن فرخنده دختر قهرمان این سرزمین روشن‌تر ساخت که شمار زیادی به جز عقده و نادانی و بی‌فرهنگی چیزی در بساطِ سَر و قلب خود ندارند. سیاستمدارش خود را وقف این دیارِ زخم خورده نکرده‌ است و نمی‌کند.

 

همواره به خود و مقام و قدرت خود مشغول بوده است و خواهد بود.. آن جوانانش که توقع می‌رفت مهربان و آگاه باشند، با دریغ که درس عیاری و انسانیت را نیاموخته‌ بودند و نمی‌دانستند که: تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی چه میان نقش دیوار و میان آدمیت (آخر از کجا می‌آموختند؟ از دیاری که تا سر بلند کرده اند با کشتار و شقاوت و بدبختی و ده‌ها مصیبت ناخواستۀ دیگر مقابل شده اند.) عالمان دینش نقاب‌های زره بر روی کشیده اند تا چهرۀ شان از واقعیت خدشه دار نشود. شماری از زنانش نیز به نحوی خود را شکسته اند و توده‌های شان در زیر پا‌ها له شده است. نه، این مردم گناهی ندارند! سَر‌ها و قلب‌های این مردم را حکومت‌ها و قدرت‌های غیر انسانی سال‌هاست به فروش گذاشته اند و اینک سَری و قلبی نمانده است. از این که بی‌سَر نمی‌توان دید و بی‌قلب نمی‌شود زنده‌گی را ادامه داد، ناگزیر این مردم سنگ‌های سنگین و سختی را به جای قلب‌های خویش در سینه قرار دادند و آن سنگ‌ها را با همه شدتش بر سَر و روی و سینۀ قهرمان (فرخنده) پرتاب کردند.

 

قهرمان ( فرخنده) هر چه بر می‌خاست باز هم سنگ‌ها شدید‌تر پرتاب می‌شدند و چوب‌ها نیز سنگ‌ها را همراهی می‌کردند و بر پا‌ها و پشت و شانه‌های او زده می‌شدند. باز هم می‌افتاد باز هم بر می‌خاست. باز هم سنگ‌ها شدید‌تر و شدید‌تر بر سَر و سینه و رویش پرتاب می‌شدند. آن‌گونه که تصور می‌کردی زمین و زمان برای قهرمان (فرخنده ) سنگ و چوب شده اند. حتا کبوتران شاه دوشمشیره سنگ‌های سفیدی بودند که پرواز کرده بر فرخنده پرتاب می‌شدند اما قهرمان (فرخنده) بر می‌خاست. او در برابر زمین و زمان ایستاده بود به فوارۀ خون مبدل شده بود و مردمِ بی‌آب از فوارۀ خون فرخنده می‌نوشیدند و می‌نوشیدند و هیچ عطش شان فرو نمی‌نشست. سپس چشم‌هایش را آتش زدند و نگاهان شگفتی‌انگیز و پرسش‌آلود و حیرانش به جز از گرگ‌های هار کسی را ندیدند و برای ابد شعله‌ور ماندند. سپس فرخنده را به دریای کابل پرتاب کردند و دریای کابل سونامی بدنامی شده بود. دریای کابل تا آن روز این گونه داغ بدنامی و بی‌آبی را بر جبینش تجربه نکرده بود.

 

فرخنده قهرمان است و من به چنین قهرمانی در شگفتم که با تنهایی پیروز شد. (اصلاً پیروزی با تنهایی به دست می‌آید) و باورمند شدم که گاهی کسانی وجود دارند که ما آن‌ها را نمی‌‌شناسیم و به یکباره‌گی چهرۀ درخشانی می‌شوند که همه آفاق را تسخیر می‌کنند. اما غم بی‌فردایی را این روزگار چه‌گونه بر دوش بکشد؟

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۷                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول اپریل     ۲۰۱۵