کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

کمال نصرالله  شاعر و نویسندۀ تاجیکستانی

    

 
پارسی تنها نمی‌ماند
(اندیشه‌ها پیرامون شعر خالده فروغ)
 

 

 

 

به شرافت استقلالیت و سیاست در‌‌های گشادۀ حکومت مان مناسبت‌های دوستی و همکاری و رابطه‌های ادبی و فرهنگی با کشور‌های گوناگون و خصوصاً با همزبانان مان در ایران و افغانستان و دیگر ممالک دنیا، در سال‌های آخر گسترش تازه و تحکیم نو گرفته اند. میتوان در مثال رابطه‌های ادبی ادیبان کشور‌های همزبان مثال‌های مشخص زباد آورد.

خالده فروغ چهرۀ درخشان شعر معاصر افغانستان به شرافت رابطه‌ها امروز در محیط ادبی تاجیکستان خوش استقبال گردیده است و محفل شعر خالده فروغ  که دو سال پیش در اتحادیۀ نویسنده‌گان برگزار گردیده بود، و اخیراً رو‌نمایی کتاب او در تالار اتفاق نویسنده‌گان تاجیکستان گواه گفتۀ ماست. خالده فروغ نیز شخصاً خود سهم مناسبی در تحکیم این رابطه‌ها می‌گذارد. توسط برنامه‌هایی که او برای تلویزیون طلوع افغانستان طرح ریزی و آماده می‌گرداند، ادبیات معاصر تاجیک چه در سیمای ادیبان به گونۀ جداگانه و چه در مجموع خیلی خوب ترغیب و پیشنهاد می‌شوند و این برنامه‌ها که گردانندۀ آن‌ها خود خالده فروغ است، تا جایی بیننده‌گان کشور همسایه را با شعر و ادبیات تاجیک آشنا ساخته است.

انتشار مجموعۀ اشعار خالده فروغ  تحت عنوان «گفتم که یابم جلد جلد خویش» در نشریات ادیب دوشنبه نیز دلیل همکاری‌های پر ثمر و رابطه‌های فرهنگی ماست که چندی پیش رونمایی آن، چنان‌که گفتیم در تالار ریاست اتفاق نویسنده‌گان تاجیکستان برگزار گردید و صحبت ما نیز پیرامون اشعار خالده فروغ در اساس این کتاب است. خالده فروغ شاعریست که محدود در دایرۀ احساسات زنانه و شخصی خویش نمی‌ماند. وقتی «پرنده‌گانِ دست» اش به پرواز می‌آیند ، این پرواز تا خم گیسوان او نیست.  این پرواز از کمند گیسوان او رهایی می‌یابد؛ بند‌ها را می‌گسلد؛ می‌رود بلند‌تر به سوی آسمان آزادی، تا « از پشت میز ابر‌ها برکشد حقیقت را» و «آیینه شود در دوستی با ماه» .

یکی از ویژه‌گی‌های شعر خالده این است که او بیهوده سخن نمی‌گوید.

شعر او همیشه صدای نبض دل اوست و درد و نیاز و آرمان‌هایی با خود دارد که نیز درد و نیاز تنها خودش نیست. او بیانگر آرمان‌های یک خلق و یک کشور است و گاهی کل انسانیت:

 

 

 

ای برده ها ز خویش بلالی بر‌آورید

از کارگاه روح کمالی برآورید

ای دختران بادیه، ای همرهان من

 از هجر سرنوشت وصالی بر‌آورید

تا رستمی عجیبه تولد شود زشرق

بخت سپید و معنی زالی بر‌آورید

شب را رها کنید و ز چشمان روزگار

ایمان آفتاب‌مثالی بر‌آورید

آزاده‌گان باغ، هیاهوگران شعر!

تا کعبۀ صدا پر و بالی بر‌آورید

 

گفته‌های بالا را میتوان با آوردن مثال دیگری از شعر مدرن نیز تحکیم بخشید:

 

آفتاب کاغذی بر مردمان آهنی تابید

و جبین کوچۀ عزت

از هجوم سرد آن‌ها داغ شد

من ندانستم

کآهَنی استند

و سلام سرفرازی هدیه شان کردم

شانه‌های بی‌پناه خویش را بالا زدند و سر نجنباندند

در میان اشک‌های بی‌صدا و بی‌مروت من غزل خواندم

آفتاب کاغذی خورشید بیدار حقیقت نیست

آن که در تنهایی مشرق

بر سکوت سایه‌ها تبدیل شد

آن که بر ما پشت پشتِ سال‌ها را کاغذی بوده ست

باد می‌خندد کنون فرسوده‌گی‌های نگاهش را

خصوصیت دیگر شعر خالده فروغ با یک نظر فراگرفتن چندین موضوع زنده‌گی ، اجتماع و فلسفۀ هستی است. او وقتی به منظره می‌نگرد، نگهش ژرف‌تر می‌بیند. او نه تنها این منظره و ظهورات را بلکه پشت و پیش آن ‌را نیز می‌بیند:

این کوه‌های پیر سراپای شاعراند

از خویش رسته اند که با ما معاصراند

این کوه‌های پیر و شبیخون باد‌ها

 از سال‌های دور در این‌جا مهاجراند

همین مهاجر بودن کوه‌ها که مثل پیران، گرفتار شبیخون باد‌هایند، نظر تازه و شاعرانۀ او به طبیعت است و این تصویر در تابلوی وقت و گذر زمان به تصویر می‌آید. مسافر بودن کوه‌ها در حدود وقت نیز بازیافت شاعرانه است. تصویر‌های خالده غیر معمولی و غیر چشمداشت اند، زیرا او نظر خاص خود را دارد.

آن شاعرانی که از دیدگاه شاعران پیشین می‌نگرند، در سخن شان تکرار تصویر‌ها و اندیشه‌های پیشینیان به چشم می‌رسند. طراوت و تازه گی در چنین شعر‌ها بدین سبب کم اند. اما نگاه خالده  کشف و دید شاعرانۀ خود را دارد:

از پشت میز ابر‌ها برکش حقیقت را...

و این تصویر تهی نیست، اشارۀ هدفناک واقعی دارد. و شاعر بر روی پردۀ باد برباد رفته نوایی را می‌بیند، از «گاه کیومرث تا امروز».

تصویر او از زنده‌گی در شعر«آه این پیاله»  خیلی شگفتی انگیز است:

گاهی ز زنده‌گی پُر و گاهی زمرگ پُر

آه این پیاله این که همش آدم است نام

 

و او در این پیاله تقدیر و سرنوشت ملت خود را جای می‌دهد:

آه این پیاله این که سرود شکستن است

لبریز گشته این همه از چای انتقام

او اندیشه‌های غم‌انگیز و دردناک تقدیر ملت خود را نه با صدای لابه و فریاد و دعوا‌های بلند ، بلکه با تمکین، اندیشه و ملاحظه‌های دردناکی می‌گوید که شاید بیشتر به خوانندۀ ذکی تأثیرگذار باشد.

تصویرۀ خداست فراموش خود شده ست

در این مقام سخت به هم ریخت بی‌مقام

و این تصویر از بیت به بیت کامل‌تر می‌شود و در مجموع واقعاً سیمای خلقی را با تقدیر تلخ و روزگار  پر‌ از شگفتی  پیش نظر می‌آرد:

اعرابی است و کعبه نمی‌خوانَدش به خویش

این راه رفته است به بازار‌های شام

آهوست هایهوی سرشتش دویدن است

هم می‌جهد ز دام وَ هم می‌رود به دام

آه این پیاله این که به تخمیر رفته است

زآب حلال سرزده و می‌شود حرام

آه این پیاله پخته نخواهد شد ایچگاه

این خام کی به سوخته‌گی می‌رسد تمام؟

 

شعر «حافظ» با بیت خوبی آغاز می‌شود:

 

حافظ! صدای عشق آمد ما شدم در تو

از ما گذشتم آمدم تنها شدم در تو

 

در این یک بیت سحرِ کلام حافظ،  زیبا  بیان شده است. بعداً بیت‌هایی می‌آیند که اصلاً شرح همان یک بیت اند که در آن‌ها هم زیبایی جولان می‌زند:

 

حافظ! سرود اشک‌هایت را نیوشیدم

چشمت شدم، کشتی شدم دریا شدم در تو

 

خالده چنان که گفتیم در هر موضوع شعر بگوید به پس و پیش حادثات می‌نگرد و تاریخ دور و آیندۀ مبهم را نیز می‌بیند. سیمای زن و دختر در شعر او همیشه تصویر کُلی و تاریخی می‌گیرد. وقتی او در بارۀ زن امروز سخن می‌راند، از رابعه و رودابه تا به رضیه سلطان سیمای تاریخی این زن را نیز فرا می‌گیرد.

 

 

 

آمدند این سوی هستی آبرو شان ریخت

دختران عشق مفهوم سبو شان ریخت

آمدند از قرن های دور تا اینجا

قافله در قافله و جستجو شان ریخت

 

و در این شعر تصویر‌های زیبای شاعرانه فاجعۀ قسمت تلخ زن افغانستان را تصویرِ تأثیرگذار می‌بخشد:

دست من چونان گل زردی که خاموش است

در میان کوچه‌های شعر مو شان ریخت

نرگسستان بود در چشمان شان اما

گامِ باران زمانه رنگ و بو شان ریخت

 

و اشاره به رابعه ، و فاجعۀ تقدیر رابعه می‌کند که امروز در سیما و تقدیر هم‌عصران ما تکرا ر می‌یابد:

باز در حمام بلخ و کابل و هر جای

رگ رگ سرسبزِ سر سبزِ گلوشان ریخت

 

در شعر خالده دید و نظر شاعرانه و بیان ویژۀ او همیشه حضور دارد. در این شعر، شما با تعبیر‌های آب‌شسته و کهنه بر نمی‌خورید. این است که کتاب او را با توجه و ذوق می‌خوانید. در این شعر سخن برهنه نیست. سخن او پیراهن هنر و صنعت‌های شعری به بر دارد. در شعر خالده فروغ «دریا پیانو می‌نوازد» و « کتاب ماه بر میز آسمان باز است».

واقعاً، ببینید، دریا به پیانو چه قرابت دارد؟ هیچ! اما وقتی او می‌گوید «دریا پیانو می‌نوازد»، شما نه تنها به این باور می‌کنید؛ بلکه صدای پیانوی دریا را می‌شنوید. خالده فروغ شاعریست که حضور خود را فراخ‌تر از خود می‌بیند و تنهایی را به طریق خاص خود احساس می‌کند:

 

 

تنهایی ام دگر همه‌جا را گرفته است

شرق و شمال و قبلۀ ما را گرفته است

هم راه یافته است به شب‌های چشم‌ها

 هم روزگار آینه‌ها را گرفته است

...

هم در غیاب قامت تاریخ زه زده است

 هم در حضور تاریخ،  ما را گرفته است

 

البته این شعریست که خواننده را به اندیشه وا می‌دارد و با یک تأثیر ظاهری از ما نمی‌گذرد.

بیان و افاده‌های خالده فروغ معمولی و قالبی نیستند.

دریچه نیست منم دریاست

و یا:

پدر دگر مرا مبوس

که دست‌هام را به دور گردن بلند آفتاب حلقه کرده ام

مثال دیگر:

عبور می‌کنم از دره درۀ تاریخ

 در این هوا که نگون گشته طالع باران

و البته این تصویر‌ها تصویر‌های ظاهری نیستند و در عمق آن‌ها درخشش معنایی جلوه می‌زند:

و از زمرد صدایم هندوکشی سبز می‌شود

 

شعر خالده فروغ شعر آگاه از دیروز و امروز است که به فردا نگرانیده می‌شود.

و این نهاد لطیف زنانه در سلک یک شعر می‌تواند فرا بگیرد. اهل قونیه، باغ‌های شیراز، طوطیان خراسان، بوی جوی مولیان، بلیتیس، رضیه سلطان، بارگاه هارون و رود امازون را تا مدرن و پست مدرن و این‌ها همه به اندیشه و احساسات بیان او شکوه وسعت می‌بخشند.

در شعر خالده رمز‌های زیادی ظهور می‌کنند و این رمز‌ها و تصویر‌ها بار اندیشه و معنا می‌برند و سؤال‌هایی می‌گذارند که خود جواب اند و جواب‌هایی می‌دهند که خود سؤال اند.

 

زمین چه کرد که از چشم آسمان افتاد

به صورت ظاهر نه که در نهان افتاد

شکست پای زمین و نشست و خونین شد

عصا گرفت وَ بار دگر از آن افتاد

 

و تصویر شاعرانه را برای بیان فاجعۀ انسان استفاده می‌کند:

به گور چهره ترک بسته آهِ خویش مریز

تنی ست اینجا کز سرزمین جان افتاد

 

 

و دعوت می‌کند انسان را به پاکی‌های عالم علوی:

پری نهان شده در قاف چشم ما آدم!

تو از هوای زمینی خود برآ آدم!

و یا:

ما چو دستان به هم ریختۀ دریاییم

خود ز آبیم مگر تشنه‌ترین آواییم

 

ببینید، او تقدیر فاجعه بار زمان را چه گونه شاعرانه به تصویر می‌دهد:

کاغذین کشتی زنده‌گانی رهاست

در دو چشم عطشمند دنیا

تا کجا می‌رود؟

و خوانندۀ ذکی خود مشاهده می‌کند که شعر‌ها پر از صنعت سخن و آرایش هنری اند و آن چه این گفته‌ها را شعر می‌کند همین هنرمندی است. در شعر خالده تصویر طبیعت و فاجعۀ زمان به هم آمیزش شاعرانه می‌یابد. باد‌های بد‌گمانِ زمان

موسیقی برگ را می‌ریزاند بر سکوت خاک

 ***

قامت اندیشه‌های من از آن‌جا یرگ کرد

از میان کوچۀ اندوه

***

اشک دریده ام سینۀ صدای من است

***

کسی نمی‌شنود گریه ‌های شبنم را

شب آب گشته و وجدان روز ترکیده ست

***

ویرانه‌های آزادی

سوگوار سر به زانو نهاده اند

بریده اند رگ‌های هوا را

و آسمان را آویخته اند به دار

 

شاعر همیشه از زمان خود یک قدم به پیشتر گام می‌نهد. خالده با اندیشه‌های شاعرانۀ خود که بیانگر آرمان‌‌‌های ملت اند، پیشاپیش جامعه گام می‌گذارد و می‌کوشد مردم را با شعر خود آن‌سو‌تر به پیش ببرد.

این معنی را از شعر خود او نیز میتوان دریافت:

آیینه‌ها به من خیره شدند

گفتم:

نمی‌شناسم خود را اینک

مرا از دیوار‌های قرن آن‌سو‌تر جستجو کنید

 

به تعبیر خود خالده بگوییم: «افلاطون بیداری در او سخن می‌گوید».

 

یکی از بهترین شعر‌های گزینۀ مذکور، شعری است به نام « جغرافیای آزادی». عادتاً شاعران در بارۀ والدین با احساسات صمیمانۀ شخصی شعر می‌گویند و این شعر‌ها اکثر افادۀ مهر و محبت آنها به پدر و مادر است. در شعر خالده سیمای پدر مفهوم خیلی وسیع‌تری می‌گیرد. این‌جا پدر وطن است، ملت است، فرهنگ هزار ساله است:

پدرم...

آتشستانی‌ست که در قامتش

 که هر روز یک سیاوش از آن می‌کند عبور

با ترانه‌های غرور

پدرم زمانه‌ها را می‌سازد

پدرم جغرافیای آزادیست

زبان منست

واقعاً «با تبسم‌ها شناختن» تعبیر تازۀ شاعرانۀ اوست و چنین مثال‌ها را از شعر خالده میتوان فراوان آورد.

پدرم خون آفتاب را به رگ‌های من جاری می‌کند

میتوان هر بند این شعر را مثال آورد چون نمونۀ خوب شعر رمزیی که در خود معنا‌های زیادی را به جلوه گذاشته است. کنایه ، رمز، تلمیح با علاوۀ صنعت‌های دیگر شعری و زبان و بیان و اسلوب خاص افاده شعر او را شیوا می‌سازند.

چرا به عرصۀ فروش می‌برند میوه‌های خام محتوای خویش را؟!

***

در شب بدبختی که عطش بیداد می‌کند

و درختی نمی‌تواند

به سلام بارانی پاسخ گوید

سرود آزادی تنها به گوش تاریخ می‌رسد

***
پرنده‌گان هیاهو

از آشیانۀ اندوهگین حنجره‌ها

پریده اند و قفس پایبند شان کرده ست

***
... که هر نگاهی را

دراین میانه طهارت نمانده‌است به‌جا

 

شعر خالده شعر اجتماعی است، شعری که در آن درد، نیایش و آهنگ‌های عدالت و حقیقت و دعوت به آزادی و پیروزی صدا می‌دهند:

 

چرا از چشم‌های پر‌فروغ ملت دریا

شب است و جلوۀ بیدار گوهر بر نمی‌خیزد؟

در این شهر تباهی کوچه‌ها تنها‌تر از ماه اند

خروش از سینۀ زنجیر یک در بر نمی‌خیزد

بیا و خاک شو تا بشنوی گام حقیقت را

صدای عشق چون از سنگ مرمر بر نمی خیزد

در این شعر صدای زنگولۀ بیداری شنیده می‌شود

 

***

 

به باغ‌های عدم تن مده و هست برآ

فلک فلک گل استاره‌گی  به دست برآ

جهان و صورت جذابش آه، کاغذی است

بگیر آتش از این خانۀ نشست برآ

شکست خورده نه‌ای بامداد آزادی!

از آن غروب که بام دلت شکست برآ

اما جالب این است که خالده با این همه رو به رو بودن با زنده‌گی پر از فاجعه و پر از خطر، روح‌افتاده نیست، شعر او شعر روح‌بلندی است؛ شعر بیداری است.

 

ای بهار! اندوهانت در من شگفته است

 

و این باور، به او نیرویی می‌بخشد که خطاب کند:

خشم چین را در جبین بشکن

خامشی‌ها را نگین بشکن

با من از انگشتر تاریخ

جلوه کن در کلک‌های روزگار

من ترا می‌‌نالم ای پامیر حیران ای تماشاگر!

پارسی تنها نمی‌ماند

مجموعۀ اشعاری که مورد نظر ماست با چند رباعی خیلی زیبا و هنرمندانه حسن مقطع یافته است.

در این رباعی‌ها هم لحن تازه و برداشت‌های خاص شاعرانۀ او از زنده‌گی مشاهده می‌‌شوند:

افسانۀ خاکستری جنگ شدند

تا سبز شدیم دره‌ها تنگ شدند

آیینه سرودیم در این دورۀ زنگ

افسوس که چهره‌ها همه سنگ شدند

خلاصه پس از مطالعۀ این گفتار، سیمای خالده چون یک شاعر نوپرداز، تازه گفتار، آگاه از شعر گذشته‌گان و آگاه از شعر مدرن و پست‌مدرن جهان با صورت و سیمای باطنی و ظاهری خاص خود پیشاروی ما بر‌می‌خیزد. او روح بلندی است. تنها روح بلند و روح بی‌شکست می تواند این کشور و مردم شریف آن را به سوی قله‌های آرمان شان که بلند‌تر از پامیر و هندوکش است، رهنما باشد.

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۷                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول اپریل     ۲۰۱۵