دگر باره، بررررخااااااست از خاک، آن شاهکار
با دستان فارغ بال و فراخ
با ده شمشیرِ «چرا» در اخم هیأتش
پس، فروافتاد «آسمایی» از هیبت
و فرو مرد «پامیر» در پای بیعتش
اما، دیگر آثار طلبیدند، ساحران ؛ ستیزه را
دگر باره برررر خااااااست هم از خاکستان، آن بخشایشگر
و حجاب دیگری از نور را برانداخت
و شق القمر کرد، حسن و صراحت را
و هرجا، تکیه می داد، انگشتان اشارتش
ارغوان های پغمان را می کاشتند فرشته گان
آنگاه، عصا آوردند و خرسنگ، آن جادوان
و سفرة بهشتی طلبیدند از آستین مروتش
پس، کاسه در خون خویش برد، بانوی هفت خوان:
گواراتان باد، ای دریوزه گران آزززز!
و دیگر کاسه، همچنان، یاد گشاده دستان را در خاک افشاند
و جادوان در انکار، پای می افشردند
برررر خااااااست از قعر خاک، آن تنهاترین خلقت
و چه گیسوانش، برمی آشفت پهنای چناران را
چه جرقه ها در سهمش، می سوخت عقابان را
و چه سنگ ها و دیوار ها
هجوم بوسه می بردند بر سایة آسمانش
و گردون گردان، غلت می خورد، غلت
در پابوسی ی هر بند استخوانش
در منازل عطشناک آتش، اندر آمد، سپسین بار
آن فرخنده ترینِ ایام، کرامت را
تا افروختن را برافراختن فرمود
و خاکستر های عالم را ریحان، شکفتن
و رود ترک خورده را، مشعله افراشتن ....
و بررررخااااااست دگر باره از خاک سیه آن نستوه
برخاستنی شگفت که شأن زن را مقدور است فقط
و « هیچ جزعی نکرد». (۱)
و طعمه می داد، کوسه های رود خانه را
از بند امیر چشمانش
و یاوه گردان شهر را از معناهای دورِ دستانش
و کابل و آدم و عالم حیران، حیران، حیرانش !
حمل ۱۳۹۴
(۱) «مادر حسنک زنی بود سخت جگر آور... چون بشنید، هیچ جزع نکرد». (تاریخ
بیهقی)
|