در شهری که
دستان مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده می شود
و زندگی
جریان نا منظم فرسایشیست
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد
یا تعبیریست ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینه اش
آه!
دست چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرفها
آنقدر در عزای مفهوم
رنگ و رخ باخته اند
که الف می شود
آتش
که با میشود باروت
و سخن
همه از گردش آسیابیست در خون
با کی در آنسوی شهر سخنباید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی بخانه ات
در شهری که
زیبایی
تفسیریست کنایه آمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن
و هنر
حصار پنج کارته است
و ادبیات
اسیر دوازده پل
شعر را زچه در باز بیرون باید برد
در شهریکه
آدمها
کابوسهای سیار مرگ
تابوتهای عقیم لبخند
همه زندانی مجبوریت و واهمه اند
به کنار چه کس احساس خودی باید کرد؟
زیر نام چه کس از عشق دُهل باید زد؟
۲۲ سنبله ۱۳۶۳
کابل |