در چه روزگار ناخوشی شاد و
کامگار زندهایم
میکُشندِمان نه یک دو بار، بار بار بار زندهایم
مصر از خدا پر است و ما باز هم به جرم زندهگی
مومیاییایم و مومیا، سخت بیقرار زندهایم
پر کشیدهاید یک به یک از فراز سرزمینِ برف
عاشقیم ای پرندهها! سبز و پایدار زندهایم
سنگها به جنبش آمدند پرت میشوند سوی هم
در میانه چی گناه ماست، زیر سنگسار زندهایم؟
روز پابرهنهگی گذشت هرکسی برهنهتر تنش
تن طنینتر، به روزتر در چه روزگار زندهایم
خالی است خانۀ جهان آینهَش را شکستهاند
چوب و چوبها و چوبها، ما چه بیبهار زندهایم
هیچکس نمرده همچو ما، خود جنازۀ خودش به دست
های مردم زمانهها! ما در این مزار زندهایم
|