وه!
که چه مقدار پر از گنج صداقت بودم
آن زمانها که به آهنگ (تشهد)
مادرم رویم را میشست
و پدرم با من قرآن می خواند ـ
حافظ می خواند
روزهاییکه سرم برسر تنهایی بود،
روزهاییکه
سبد ذهنم از برگ هوس خالی بود،
چه قدر راحت بودم.
تا که زندانگهء من
پرشد از صاعقهء فصل بلوغ و لذت
نبض یک بارقه در مجمر جانم ترکید
عشق را فهمیدم
شعر را حس کردم
و به فرهنگ دیگر خوابیدم
و به آهنگ دگر
سرگرفتم از خواب
و پرستون خیالم،
لانهء
کوچک آرامش خود را گم کرد
زنده گی چیز دگر شد
واژه های تازه گل کردند
واژه هایی هم پرمژده شده اند افسردند
زنده گی محض جنون شد
زنده گی شعر شد و دفتر آتشگون شد
آه:
که چه حد پیر شدم در عهد احساسات
غم افتادن یک برگ
زبام شاخه
غم جان دامن یک ماهی
در تابهء حوض
غم افشردن یک حلزون
زیر پای یک گاو
غم نابودی یک لانهء خواب
در هجوم یک جیغ
و غم دلهرهء یک مادر
از مبادایی داغ دیگر
و غم بی سری یک کودک
دور از سایهء آواز پدر
و غم قطع نگاهی ز نگاهی تا دور
تا خدا
بار اندوه مرا ساخت
مرا ساخت
پدرم، پیشتر از هجرت من
(در خط فاصله ها)، خامش گشت
مادرم، با همه تنهایی
با همه تب، که از محرقهء دوری فرزندان داشت،
نگذاشت
نسل باغیها نابود شود
او، در آنوقت که بیل
از هراس چکش صاعقه ها
در گریبان سیاه چاه
پنهان بود،
آستین برزد و
عادت رویش را
در رگستان نفس سوختهء جویچه ها جاری ساخت
مادرم یک نمازیست
یک پرستار خدا خواستهء شورش باغ
مادرم
فاتح جنگ هزاران شبهء گرمی و سردیست
او در جامعهء وحشی باغ
جای یک پیغمبر
کار کرد
سالها گشت ـ ایستاد
سوزهء آبی بیدار شدن را به درختان آموخت
برگ را جانب تابستان خواند
خوشه را از دل تاریکیها
سوی خورشید کشید
نفس مادر من بوی شهادت دارد
بوی خاکستر توت
بوی دود انجیر
مادرم،
شاهد شرحه شرحه گشتن قامتها بود
شاهد بازی مار
در دل حلقهء دود
شاهد تکه و بریان شدن ماهی
در تابهء حوض
شاهد سوختن مینا
با برج چنار
مادرم در همه (فاتحهء) باغیها، تنها بود
مادرم بی ما بود
مادرم پیکر سرگردانیست
روی دیوار بلند هستی
که از آن
بوی فریاد خدا می آید
دستهایش دو ورق لالاییست
هیهای است
دفتر آزادیست
مادرم را بد و دشنام مگو
کور میگردی، کود!
آه!
من نیمبخشم خود را
من در آوان کفنباره گی فاجعه ها
من در آوان جداگشتن بند از دیوار
من در آوان پریشانی سقف از خانه
من در عصر طلاییی به هم ساختن شحنه و دزد
من در عصر شکوفان شدن پنجره ها
سوی مرگ
من در عصر گره خوردن دستان برادرهایم
با تفنگ
و در ان عصرکه باغ از اثر بارش زخم
وطن سرخ شهادت بود
دور تا یک قرن از سایهء سبز مادر
گور تنهایی خود کندم
مادرم خواهد بخشید؟!
پسری را که شب تنهایی
در کنارش ننشید
پسری را که دم بیماری
روی دست لرزانش
جام آبی نگذارد
حالیا،
من یک کبریت
یک شعلهء کوچک چقدر محتاجم؛
و به یک دست
که از روی صمیمیت
شهر اندوه مرا فتح کند.
کابل
١٣۷٠
|