سرِ من می ترکد
دلِ من می گیرد
من به تنهایی خود می مانم؟
ز آسمانِ کوتاه
برسرم می گرید
« ابرِ آشفتهء دلگیر سیاه »
من به تنهایی خود در گیرم!
همه بیگانه به هم
همه بیگانه به من
از هوایی که از آن سربِ مذاب
برسرم می ریزد
و زغباری که ز پرویزنِ مرگ
از سراپای تمامیتِ شب می خیزد
باد می آید
بادِ آواره
باد عفن
بادِ سرگشته که یارش مرگ است
در فضایی به تهیگاهِ قفس
زیر گنداب و لجن می پوسد
خانه ها، خالی
خانه ها، ویران
باغ، در بوی عفن می پوسد
ابر آواره که خون می بارد
خاک از حاشیه نگبتِ خویش
اشکِ لعنت زدهء وهن و جنون می بارد
راه ها، تنهاست
رهسپاران رفتند
نقشِ گامی ز خطِ قافله دربدری
پیدا نیست
شب نوردان خفتند؟
هایهویی هم از هیچ غریده یی
در خمِ کوچه یی رهگذری پیدا نیست
کوره راه ها، بسته
جان نثاران، چه شدند؟
همنبردان، خسته
صف شکن ها، به کجا رفتند؟
جارچی هایی سرچوکِ کلام
از چه رو خاموشند؟
مشتِ کوبنده به دروازهء تاریخ کجاست؟
روزگاران بدیست
همه می گویند:
زیستن زیباست
همه میدانند
به بهایی که ترا در دست است
این مهم نیست که چند؟
این مهم نیست که چون؟
نرخ نرخِ شرف رفته به بادِ همه سوز است
نرخ نرخ روز است!
همه می گوینند:
« تحمل نتوان...!»
وضع آشفته کنون
همه رفته است به باد
مرگ می آید!
جان بدر برد
ازین مهلکهء آتش و خون