کابل ناتهـ، استاد رهنورد زریاب، پردهء دوم

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

 

پــــــردهء دوم

داستان کوتاه از

 
 

« ولنگتون » باز هم در میان مهء غلیظ آرمیده بود و این مهء غلیظ در تاریکی شب پولادی رنگ به نظر می آمد. آسمان پوشیده از ابر بود. ولی نمی بارید. از پشت مهء پولادی رنگ چراغهای بندرگاه و خانه های روی تپه ها میدرخشیدند. شب که در باران چند لحظه پیش شسته شده بود، لطیف و تازه معلوم میشد. در دور دست ها، به به روی آب بحر، چراغ آبی رنگ یک کشتی بل بل میکرد. باد میوزید و موج هایی کوچک روی ریگ های ساحل می خزیدند و دو باره شرشر کنان به عقب می گریختند.

در همین وقت مرد را دیدم که روی دیوار ساحل نشسته است. سرش را خم کرده بود و حرکت موج ها را می نگریست. شاید من ایستادم و او آهسته رویش را به سویم گشتاند و تقریبأ با تضرع پرسید:
- پسر، چرا میخندی؟
با آرامی جواب دادم:
- نمی خندم.
وی با همان لحن گفت:
- پس چی کسی خندید؟ من صدای خنده شنیدم. شاید هم صدای موج بود. بیا پیشتر بیا. این موج را تماشا کن. ازاین حرکت یکنواخت هیچ خسته نمیشوند. میروند و می آیند، میروند و می آیند. این رفتن و آمدن همیشه هست و همیشه ادامه دارد.
پهلویش بر دیوار ساحل نشستم و سرم را خم کردم:
- مثل کودکان هستند... این موج ها را میگویم.
در پناه انگشت هایش گوگردی روشن کرد. نزدیک چهره ام آورد و زیر لب گفت:
- مو های سیاه، چشم های سیاه، شما ایتالیایی هستید؟
گفتم:
- نی، من آسیایی هستم.
مرد گفت:
- ولی من آسیایی ها را دیده ام. ویتنامی ها، مالیزیایی ها، هندی ها. اما شما مثل آنان نیستید.
خندیدم:
- آخر همه آسیایی ها یک رنگ نیستند.
گفت:
- راست میگویید. این جا برای چی کار آمده اید؟
جواب دادم:
- من این جا درس می خوانم
دهنش بوی ویسکی میداد. مست بود. با دستش موج های کوچک را نشان داد:
- در سرزمین شما هم موج ها همین سان حرکت میکنند؟
جواب دادم:
- ما اصلا بحر نداریم... در کشورما همه جا را کوه ها فرا گرفته. کوه های بلند. خیلی بلند.
سرش را بالا کرد و به چشم هایم خیره شد:
- آه ... دیگر چه؟ بگویید، ادامه بدهید.
گفتم:
- رودخانه های خروشان. این رودها از میان کوه ها و دره ها می گذرند. آشفته و کف آلود و فریاد زنان به پیش می دوند. مثل اینکه از سرنوشت خود ناراضی اند و به دنبال خوشبختی سرگردان میگردند.
مرد که به هیجان آمده بود، ذوقزده پرسید:
- پس کوه ها چی شد؟ از کوه ها گپ بزن.
گفتم:
- بهار که میشود، الماسک میزند و رعد میغرد. بعد، ازین کوه ها سیلاب ها سرازیر میشوند. شتبان و قهرآلود چون مار از شیب کوه ها به پایین می خزند. وقتی سیل ها تمام میشود، گل های خود رو میرویند. لاله ها، لاله های زیبا...
مرد به من نزدیک شد و دستم را گرفت:
- آفتاب چطور؟
گفتم:
- تابستان ها آفتاب داغی داریم. گرم و سوزان. در زیر این آفتاب گندم ها طلایی رنگ میشوند و انگورها میرسند.
مرد دستم را رها کرد. از دیوار ساحل پایین شد. رو به سوی دریا ایستاد. مثل اینکه بخواهد کسی را در آغوش بکشد، دست هایش را باز کرد. به طرف آسمان نگریست و بلند بلند گفت:
- مرا ببین... مرا ببین که درین جزیره زندانیم... بیست و پنج سال زندان... آه، اگر انسان پر و بال میداشت، دیگر تمدن به وجود نمی آمد. آنوقت من هم میرفتم. ازین جزیره میرفتم. از میان این مردم...
آستینش را کشدم و پرسیدم:
- شما شاعر هستید؟
دست هایش را پایین آورد و با هیجان پرسید:
- چرا این سوال را میکنید؟ به چه دلیل؟
گفتم:
- برای اینکه احساسات سرکشی دارید.
ناگهان مرد به زانو در آمد. دست هایم را غرق بوسه کرد، میگریست و اشک هایش انگشت هایم را تر ساخت.
- آه! ... شما مرا درک کنید، شما... یک آسیایی که میان کوه ها پرورش یافته...
بعد آرام شد. دوباره به جایش نشست. لختی در آرامش گذشت. شب با سنگینی به روی شهر خوابیده بود و سکوت شهر را نوازش میداد. تنها موج ها همانگونه یکنواخت صدا میکردند. مرد که پیشانیش را به زانو تکیه داده بود. آرام آرام به سخن آمد:
- من شاعر نیستم. شعری نگفته ام. ولی هنرپیشه ام. بهتر است بگویم که هنرپیشه بودم، زیرا دوسال است که دیگر روی صحنه نرفته ام. انسان برای کی نمایش بدهد؟ براهمین مردم! مردمی که همه گپهای شان در بارهء پول است... پول، اینجا پول، آنجا پول... امروز ... فردا همه وقت گپ از پول است. اینان از هر چیزی نیمدانند. اگر گاهی « هملت » را می بینند، به خاطر تظاهر است. برای این هملت را می بینند که هملت را دیده باشد و بس. آنوقت هر جا سخن از « هملت» باشد، فخرکنان میگویند:
- من « هملت » را دیدم. قیامت است! اگر فلم جنگ و صلح را می بینند، بازهم تظاهر است. چیزی از آن نمی فهمند. من از یکی شان پرسیدم که جنگ و صلح چی بود. جواب داد که این فلم سرگذشت « ناپلیون بنا پارت» است. این درک آنان است از این فلم... خوب هنرپیشه برای شان چی معنی دارد؟ اما برای تماشای فلم های « جیمزباند» دسته دسته میروند و ساعتها در بارهء آن ها سخن می زنند... وقتی کودک بودم، از این مردم بدم می آمد. حتی از پدر  و مادرم نفرت داشتم. آنان دایم سرپول دعوا میکردند. وقتی مادرم میخواست چیزی بخرد، ساعتها روزنامه ها را زیرورو میکرد، اعلانها را با دقت میخواند، بعد،  به سراغ ارزانترین میرفت. هنگامی که برمیگشت، بازهم با پدرم از پول سخن میگفت:
- این ارزانترین جنس است. چار شلنگ ارزانتر از مغازه های دیگر بود.
پدرم با دقت این کلمه ها را می شنید و زیرکانه می گفت:
- ببین... یک اتاق مان را باید کرایه بدهیم. برای مان مفید است. وقتی سیزده سال داشتم، پدرم وادارم می ساخت که صبح خیلی زود برخیزم و به خانها روزنامه توزیع کنم. هرگاه میخواستم سرباز زنم، سوراخ های بینیش کشادتر میشد و فریاد میزد:
- این احمق را ببینید که پول را با لگد میزند!
آنان حتی درمورد تحصیل من باز هم پول را در نظر میگرفتند. مادرم با لحن قاطع میگفت:
- « جک » باید زراعت بخواند.
ولی پدرم با دستش روی میز میکوفت:
- امروز روز تجارت است... تجارت بخواند.
من از همهء این ها نفرت داشتم. ساعت هایی را که فارغ میبودم. می آمدم اینجا. کنار دریا، پرواز پرندگان را تماشا میکردم و با دیدن شنای ماهیان سرگرم میشدم. همان وقت آرزو داشتم که مثل پرندگان پرواز کنم. روی ریگ های ساحل دراز میکشیدم و به آسمان خیره میشدم.
در مکتب شاگرد خوب نبودم. معلمانم به مادرم می گفتند که پسرک بازیگوش است. وقتی به خانه بر میگشتم، مادرم مثل این بود که با چشم هایش مرا بخورد و سرم غر میزد:
- پسر از تو چه کاری ساخته است؟
میخواستم فریاد بکشم:
- مرا به حال خود بگذارید!
ولی خاموش میماندم و این فریاد را قورت میکردم.
بعد با کتاب ها آشنا شدم. « شکسپیر » را شناختم. نوشته های «هومر» را خواندم. با آثار « بابرون»، « گویته»، داستایوسکی و دیگران آشنا شدم. ساعتها با این کتابها سرگرم میبودم. امید های مادر و پدرم برباد رفت ـ نی تجارت خواندم و نی زراعت.ـ هنگامی که که نزده سال داشتم، یک شب که پدرم مانند معمول سرم فریاد کشید:
- بیکاره!
من آرام برخاستم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را برداشتم و بدون خداحافظی خانواده ام را ترک گفتم. از همان زمان سروکارم با تیاتر افتاد، هنرپیشه شدم.
مرد خاموش شد. دانه های باران او را به خود آورد. سرش را بلند کرد و سوی آسمان نگریست سپس بازویم را گرفت:
- باران شروع شد، بیایید به خانهء من. آنجا صحبت کنیم. چابک چابک به راه افتادیم.


از بازوی مرد گرفتم تا بتواند اززینه ها بالا برود. او در حالیکه با دشواری بر زینه ها پا  میگذاشت، گفت:
- اینجا تنها یک اتاقش از من است. در اتاق های دیگر بچه های جوان زندگی میکنند. آنان کارگران بندر هستند. حالا حتمی خوابیده اند. خوب، همین اتاق دست چپ...
کلید ی از جیبش بیرون آورد. دست هایش میلرزید. کلید را گرفتم و در را باز کردم. در اتاق همه چیز درهم و برهم بود. رنگ دیوار ها تراشیده شده بود. پرده ها از کهنه گی شاریده بودند. در کنجی تخت خوابی نامرتب قرار داشت. کتابها در کنج و کنار ها افتاده بودند. روی میز کوچک یک بوتل ویسکی نهاده شده بود. ارسی اتاق به سوی سرک باز میشد. کنار آن بر دیوار گیتاری آویزان بود. بر دیوار رو به روی ارسی تصویری بزرگ از « شکسپیر» دیده میشد و زیر آن این نوشته به چشم میخورد:
- بودن یا نبودن، سوال همین است.!
مرد اندکی خمیده بود. این طرف و آنطرف میرفت. مثل اینکه دنبال چیزی میگشت. درین حال انگار از بی نظمی اتاق عذر بخواهد، با دست هایش به اطراف اشاره میکرد:
- همه زندگانی من هیمن است. همه اش... میل دارم یک بخاری دیواری داشته باشم، که در آن چوب آتش کنم. کنارش بنشینم و به شعله های آتش خیره شوم ولی اینجا نمیشود بخاری دیواری ساخت.
اکنون در روشنی چهرهء او را میدیدم. ریشی باریک و خرمایی رنگ داشت.  موهایش هم خرمایی بود. چشم های آبیرنگش گرد و فرورفته بود. پیشانی فراخ و جلادارش میدرخشید. بینی باریک و اندامی لاغر داشت. پتلون و جاکت پشمی سیاهی پوشیده بود.
ازش پرسیدم:
- مثل اینکه چیزی می پالید؟
 دستش را تکان داد:
- نی! شما اینجا روی تخت خواب من بنشینید. من برات تان ویسکی میریزم.
بعد، میز کوچک را نزدیک آورد. و خودش هم روی یک چوکی نشست. گیلاس ها را پرکرد. پرسیدمش:
- حالا شغل شما چیست؟
در حالی که گیلاسش را به لب هایش چسپانده بود ـ مثل آن که آنرا ببوسد ـ جواب داد:
- شغل من، ها! من هر کار میکنم. بیشتر در بندر کار میکنم. کاری من منظم نیست.
لختی در سکوت گذشت و بالاخره گفتم:
- خوب شما سرگذشت تان را دنبال کنید. من میشنوم
با اندکی اوقات تلخی گفت:
- سرگذشت من جالب نیست. اما یک بخش جالب را در آن تشخیص داده ام. این بخش ارزش هنری دارد. تنها یک نویسنده زبردست بکار است که آن را بنویسد. اگر « داستایوسکی» میبود...خوب، یعنی اینکه این بخش جالب است و من آن را برای شما نقل میکنم.
گیلاس را نوشید. بعد آن با قوت بر میز کوفت:
- من برای شما گفتم که سروکارم با تیاتر افتاد. در چندین نمایشنامه بازی کردم. نخستین بار نقش یک نوکر را به من دادند. راستی لازم است البوم مرا ببینید...
برخاست و از میان کتابها البومی سیاه رنگی اورد. پهلوی من نشست و به ورق زدن پرداخت:
- ببینید! این من هستم در نخستین نقشم. این جایی  است که دست هایم را بلند میکنم و فریاد میزنم:
- آقا، خانه آتش گرفته!
این هم من هستم. درین نمایشنامه نقش یک بارزگان را بازی میکردم، ببینید، چطور وحشتناک هستم. حرص در دیده گانم جست و خیز میزند و یک احساس شیطانی سراپایم را فرا گرفته. این جایی است که من با خود میگویم:
- جهان را آب ببرد، به من چی! ولی من میخواهم درین معامله فایده کنم!
آه! این را ببینید، این جا در نقش یک نویسندهء هستم، فکر میکنم درین نقش خیلی مؤفق بودم. این مرد دیگر که پشت میز نشسته است، یک ناشر است. این وقتی است که ناشر در بارهء یک اثر من اظهار نظر میکند. من دست هایم را به هم میمالم و با تضرع می پرسم:
- چه فرفرمودید؟ نوشتهء من...
و ناشر با تمسخر تکرار  میکند:
- گفتم که نوشته شما سراپا مزخرف است!
این دیگر... در حقیقت هنرپیشه گی من از این زمان شروع میشود. ببینید، درین جا من نقش « سزار» را بازی میکنم. این نمایشنامه از شکسپیر است. چطور دستم را روی زخم گذاشته ام. این وقتی است که در مجلس سنا مرا میکشند. در چهره ام اثار یک خشم کوفته شده، یک نومیدی بیکران و بالاتر از همه تعجب آمیخته با پیشمانیف خوانده میشود. درین هنگام به « برو توس» میگویم:
- این برو توس تو هم؟
این جا نقش کشیشی را بازی میکنم. می بینید؟ در گردنم یک صلیب نقره یی آویزان است.

مرد همین طور البوم را ورق میزد و شرح میداد. این طور معلوم میشد که حال را از یاد برده است و در میان گذشته ها غوطه میخورد. ناگهان به تصویری رسیدیم که او با دیدن آن لرزید. این تصویر وی را نشان میداد که در برابر دختری جوان زانو زده است. دست هایش را به سوی دختر دراز کرده بود. مثل اینکه میخواست دعا کند. دختر جوان با نوعی اشتیاق و ملاحت به گلی که در دستش بود، نگاه میکرد. مرد البوم را طوری نزدیک چشم هایم آورد که نزدیک بود با چهره ام تماس کند و با صدایی غضبناک گفت:
- خوب ببین. همین است که میخواهم برایت حکایت کنم همین پردهء دوم نمایشنامه است. نمایشنامهء « اقای واتسون میخندد» بعد هیجانش فرونشست. خاموش شد و سرش را به زیر انداخت. گیلاسی دیگر نوشید. آرام نگاهش میکردم و او همانطور که از بالا به داخل گیلاسش خیره شده بود به سخن آمد:
- این پردهء دوم است... از همین جا زندگی من تغییر خورد. من دیگر پا به صحنه نگذاشتم. همین دختر زندگی مرا دگرگون ساخت. او نیز هنرپیشه بود. زیبایی سحرآمیز داشت. گونه هایش برجسته و پوستش مثل شیر سپید بود. او را « هلن» صدا میکردند. بدنش خوشتراش و نرم بود. در همین « ولنگتون » با او آشنا شدم. در دو نمایشنامه باهم بازی کردیم. دوستش داشتم. می پرستیدمش. این طور معلوم میشد که او هم مرا دوست دارد.
پدر و مادرش در یکی از شهر های جنوبی زندگی میکردند و او اینجا تنها بود. شب ها وقتی همه می خوابیدند، ما دست به دست هم داده در سرک ها گردش میکردیم. تصویر های مان در شیشه های ویترین مغازه ها منعکس میشدند. ما در برابر این شیشه ها می ایستادیم. به تصویر های مان لبخند میزدیم. آنها نیز سوی ما لبخند میزدند. ما همدیگر را می بوسیدیم. تصویر های ما نیز همدیگر را می بوسیدند. آن وقت « هلن» با انگشتش تصویر ها را تهدید میکرد:
- بیشرم ها!
تصویر ها ما را تهدید میکردند:
- بیشرم ها!
بعد، باز به راه می افتادیم. گاهی آوازی را زمزمه میکردیم. روی پیاده روها با پا های خود صدا در می آوردیم. سپس ق

قهقهه بر میداشتیم. روزهای اول پاسبان ها با سوء ظن ما را می نگریستند. حتی بعضی شان دنبال مان میکردند. ولی پسانتر بدگمانی شان از بین رفت، وقتی ما را میدیدندف لبخندی هم میزدند و میگفتند:
- شب شما خوش!
« هلن » محیلانه میگفت:
- پاسبان عزیز، ما را توقیف کنف ماینه گردی میکنیم.
پاسبان می خندید:
- این دیگر قانون نیست.
ما به راه مان ادامه میدادیم. گاهی کنار بحر می رفتیم. در تاریکی شب به همدیگر تکیه میدادیم ومن میگفتم:
- عزیزم چی بیکران است؟
« هلن » خمار آلود میپرسید؟
- چی چیز بیکران است؟
میگفتم:
- بحر... بحر چی بیکران است. در اعماق این بحر نیز زندگی وجود دارد. زندگی... آه، این زندگی چه کلمه یی زیباست! ایا کسی میتواند این کلمه را معنی کند؟
آنگاه هلن اعتراض میکرد:
- اوه... او دیگر سفسطه میگویی.
روز های بارانی در اتاق من می ماندیم. پشت سرهم بیر می نوشیدیم و سگرت میکشیدیم وقتی مست میشد، بازو هایش ا دور گردنم حلقه میکرد و با شور و هیجان میگفت:
- چی باید کرد، عزیزم... زمان میگذرد... زمان میگذرد.
بعد، روی کف اتاق بخ پشت می خوابید و به جت خیره میشد:
- بیا، «جک» ... برای من یک قصه بگوف یک قصه شیرین.
من هم داستان هایی را که خوانده بودم، برای او باز میگفتم. این طور شش ماه را گذراندیم. بسیار دوستش داشتم. شب ها به یاد او به خواب میرفتم و روز ها به شوق دیدارش از خواب برمیخاستم. زندگی برایم لطفی داشت. در یک نوع سرور غوطه میخوردم. زندگی برایم سازی شده بود که نعمه های لطف و سرور مینواخت. حیات من همین ششماه بود. ولی... ولی در زندگیم یک روز شوم و سیاه فرا رسید.
دو روز او ندیدم. به تیاتر هم نیامد. روز سوم دیگر طاقت نیاوردم. نیمه شب به خانه اش رفتم. مگر اتاقش قفل بود. وقتی از زینه ها پایین میشدم، دیدمش که از موتری سپید رنگ پایین آمد. خم شد و به کسی پشت جلو بود، چیزی گفت. بعد موتر دور شد و او از دنبال آن دست تکان داد.
نمیدانم چرا این قدرت را در خود نیافتم که با او رو به رو شوم. در تاریکی دهلیز خودم را پشت در پنهان ساختم. او خرامان از برابرم گذشت و به اتاقش رفت. خیلی خودم را ناتوان یافتم. دست هایم از فرط ناتوانی از دو کنارم آویزان شدند و سرم روی سینه ام خم گردید.
در تاریکی ایستاده بودم صدای نفس هایم را می شنیدم. غمی طاقت فرسا آزارم میداد. دلم میشد فریاد زنان از پله های بالا بروم و از او بپرسم:
- در آن موتر چی میکردی؟
اما این کار نکردم. تنها لب هایم تکان خورد. و آوازی آهسته از دهم بیرون شد:
- یعنی چی؟
به نظرم آمد که این کلمه را کسی دیگر نیز به کار برده بود. آنها را جایی خوانده بودم. افکارم را متمرکز ساختم. اطیمنان داشتم که کسی دیگر این کلمه ها را به کار برده بود. حتی یادم آمد که او میخواسته بیهودگی زندگی را به کلمه ها نشان دهد. بعد یادم آمد که شاید این کلمه ها از « سمرست موام» بوده باشد.
تبسمی تلخ کردم:
- پس چرا من آنها را استعمال کردم؟
آرام آرام از پله ها رفتم. پشت در اتاق او رسیدم. بیدار بود. و آهنگی سرورآمیز را میخواند. چندین بار برای من هم این آهنگ را خوانده بود. سپس خاموش شد. یک لحظه بعد صدایش را شنیدم که از خود میپرسید:
- زندگی چیست؟
و خودش جواب داد:
- نمیدانم!
چراغ را خاموش کرد. همان جا ایستاده بودم. خود را تنها احساس میکردم. کاملا تنها ناگهان دلم فشرده شد و به گریه در آمدم با شتاب از پله ها تا شدم. در سرک تقریبأ میدویدم.
وقتی به اتاقم رسیدم، به روی بسترم افتادم. سرم را بر بالش گذاشتم و به شدت گریه کردم. دلر پر بود. گریه ام نمی ایستاد. تا صبح بیدار ماندم. زندگیم از برابر چشم هایم گذشت. خانواده ام پیش چشمم مجسم شد. دوران کودکیم، لب بحر، مدرسه، فروش روزنامه و اوقات تلخی های پدر و مادرم همه از پیش رویم گذشتند. یک بار بی اختیار از خود پرسیدم:
- زندگی چیست؟
بی آنکه متوجه باشم، جواب دادم:
- نمی دانم!
روی بستر نشستم. به کنج و کنار اتاق نظر انداختم. چشم هایم روز کتاب های « شکسپیر» که روی میز قرار داشتند، متوقف شد. آرام آرام روی شان دست کشیدم و زمزمه کردم:
- بودن یا نبودن، سوال همین است!
بعد به یک نوع خلسه فرو رفتم. وقتی به خود آمدم که شنیدم میگفتم:
- یعنی چی؟
این را گفتم و دوباره با شتاب از پله ها پایین شدم و به سوی خانهء « هلن » دویدم.
آواز رادیو از اتاقش بلند بود. پشت در ایستادم. غرق عرق شده بودم و نفس نفس میزدم. بعد با شتاب در را گشودم و داخل شدم، « هلن » روی کوچی لمیده بود. لباسش نشان میداد که میخواست بیرون برود. وقتی مرا دید، سراسیمه برخاست و گفت:
- یعنی چی؟
در حالی که به چشم هایش خیره شده بودم، مثل آنکه رازی را فاش سازم، گفتم:
- این کلمه ها از « سمرست موام » است. فکر میکنم او برای نشان دادن بیهوده گی زندگی این کلمه ها را بکار برده، تو چرا ... برای چی استعمال کردی؟
- معلوم میشد که ترسیده است. بدون آنکه به سوالم پاسخ گوید، پرسید:
- میخواهی قهوه یی بخوری؟
در حالی که سرا پایش را ورانداز میکردم، گفتم:
- من هیچ چیز نمیخورم. تو درین روزها کجا بودی؟
و او بیشرمانه به من دروغ گفت:
- این روزها سخت بیمار بودم.
نفس زنان گفتم:
- پس، تو بیمار بودی، ها؟
با یک نوع دلتنگی جواب داد:
- اری، بسیار!
خیلی بلند فریاد کشیدم:
- در ان موتر سپید رنگ چی میکردی؟ دیشب را میگویم؟...
در جایش خشک شد. رنگ از رویش پرید. بعد عضب هولناکی را در چهره اش دیدم. دهنش را باز کرد. مثل آنکه میخواست، دندان های سپیدش را به من نشان دهد:
- این به تو چی ارتباط دارد؟
در حالی که اشک در چشم هایم جاری شده بود، زاری کنان گفتم:
- این مزخرفات چیست؟ کدام زندگی؟ زندگی چیست؟
به یاد شب گذشته افتادم که او همین سوال را از خود کرده بود، باز هم به یادم آمد که صبح من هم از خودم پرسیده بودم که زنده گی چیست. به یادم آمد که او و من هم به خودمان پاسخ داده بودیم که نمیدانیم. هان طوریکه به چهره خشم آلود او چشم دوخته بودم، گفتم:
- زندگی چیست، ها؟
لختی سکوت کردم و بعد جواب دادم:
- نمیدانم!
او ناگهان قهقهه یی بلند را سر داد. حیرتزده نگریستمش. بعد این کلمه ها از دهنم بیرون پرید:
- یعنی چه؟!
وی در حالیکه خنده نمی گذاشتش سخن بزند، گفت:
- - این کلمه ها از « سمرست موام » است. فکر میکنم او برای نشان دادن بیهوده گی زندگی این کلمه ها را بکار برده، تو چرا ... برای چی استعمال کردی؟
خاموشانه به فکر عمیق فرو رفتم. نمیدانم در باره چی فکر میکردم. بعد سرم را بالا کردم:
- راست میگویی، برای چی استعمال کردم؟
لبخند میزد. من به زانو درآمدم و با التماس گفتم:
- عزیزم، به من راست بگو... درین موتر چی میکردی؟ کجا رفته بودی؟ میدانم کسی دیگر را بغیر از من دوست نداری... فقط مرا راحت کن. بگو کجا رفته بودی؟ موتر از کی بود؟
« هلن » مثل مجسمه یی ایستاده بود. گلی سرخ در دست داشت و آن را مینگریست.
بالاخره رویش را به من کرد:
- من به تو دروغ نمیگویم...
دلم از شوق تپید:
- میدانم... این را میدانم...
با لحنی خشنی ادامه داد:
- آن موتر را که دیدی، از یک نفر امریکایی است. این جا برای تفریح آمده. نامش « جان » است. خودش خواست همینطور صدایش کنم. من جا های تماشایی « ولتگتون » را نشاش میدهم. پدرش در امریکا یک کارخانه دار است. زندگی مجللی دارند. هر سال موترش را عوض میکند. زمستان ها برای اسکی به سویس میرود. حالا در نظر دارد برود هانگانگ و توکیو. بعد به هندوستان میرود....
گفتم:
- خوب دیگر چی؟
گفت:
- دیگر اینکه من حوصلهء پرگویی را ندارم. اجازه میدهید؟
دستکولش را برداشت و آمادهء بیرون رفتن شد. با عجله گفتم:
- ولی ببین...
او از اتاق رفته بود. دست غم دلم را فشرد. پاهایم میلرزید. از اتاق برآمدم. با شتاب از زینه ها تا شدم. در آنطرف سرک او را دیدم که در میان موتر سپید رنگ سوار شد و رفت.
ناتوانی خوردم ساخت. مثل آنکه شعورم را از دست داده باشم. بی اختیار راه رفتم. سرک ها را پیمودم و لب ساحل رسیدم. روی ریگ ها دراز کشیدم. پرنده گان با سینه های سپید شان بالای سرم پرواز میکردند. صدای موج ها را می شنیدم. آسمان صاف و بی ابر بود. به هیچ چیز فکر نمیکردم. فقط گذشته ها از مقابلم رد میشدند. آدم هایی که در گذشته دیده بودم شان پیش نظرم می آمدند: پدرم، مادرم، همسایه گانف معلمان، دوستان دوران مدرسه، همکاران هنرپیشه در نوعی خلسه فرو رفته بودم. هیچ گونه احساسی نمیکردم. بعد غلتیدم و گذاشتم که خورشید بر پشتم بتابد. امواج صداهای مبهم از سوی شهر به گوشم می آمدند. صداها ضعیف و ضعیف تر شدند. سپس دیگر چیزی نشنیدم.
یک بار که چشم باز کردم، شب بود. شهر در سکوت فرورفته بود. خواستم بدانم ساعت چند است، ولی ساعتم نبود. گمش کرده بودم. با دشواری برخاستم. در تمام بدنم ضعفی شدید احساس میکردم. سرم چرخ میخورد. آهسته آهسته حوادث روز به نظرم آمد. انچه را به یادم می آمد، باور نکرد و زیر لب با خود گفتم:
- این ناممکن است. ناممکن....
از رهگذری وقت را پرسیدم، هفت و نیم بود. به هر چیز که فکر میکردم، بالاخره به یک نقطه میرسیدم و آن صحبت آنروز صبحم با « هلن » بود. کلمه او در گوشم صدا میکردند.  این صدا ها پرطنین تر و بلندتر میدشند:
- این مزخرفات چیست؟ کدام زندگی؟ زندگی چیست؟
روی دیوار ساحل نشستم و به موهایم چنگ زدم. ولی صداها رهایم نکردند.
- پدرش در امریکا یک کارخانه دار است. زندگی مجللی دارد. هرسال موترش را عوض میکند. زمستان ها برای اسکی به سویس می رود... آهسته می گریستم، بر بیچاره گی خود میگریستم. بر تنهایی... در میان گریه باز هم شنیدم:
- دیگر اینکه من حوصلهء پرگویی را ندارم...
برخاستم در حالیکه پی در پی میگفتم:
- این طور نیمشود... این طور نمیشود...
به سوی خانهء « هلن » دویدم. ندانستم راه را چگونه طی کردم. با شتاب  از پله ها بالا رفتم و در حالیکه نفس نفس میزدم، داخل اتاقش شدم. « هلن » روی بسترش افتاده بود و مجله یی را ورق میزد، مرا که دید، با وحشت برخاست. فرصت ندادم چیزی بگوید، فریاد زدم:
- هلن این امریکایی را رها کن برود!
 با عجله به سویم آمد:
- چرا « جک » ترا چی شده؟
از بازو هایش گرفته تکانش دادم:
- این امریکایی را رها کن!
گفت:
- منظورت چیست؟
گفتم:
- من ترا دوست دارم... می پرستمت...
ناگاه به شدت بازوهایش را از چنگم رها کرد و از من دور شد:
- از من چی میخواهی؟
گفتم:
- میخواهم مال من باشی.
و او فریاد زد:
- این نا ممکن است!
با همان قدرت فریاد کشیدم:
- «هلن» این امریکایی را رها کن!
او در حالی که چشم هایش برق میزد و پره های بینیش میلرزید، جواب داد:
- نمیخواهم روی سعادت خود لگد کنم. من سعادت را یافته ام...
دست هایم را بر سینه نهادم:
- من ترا سعادتمند میسازم.
ولی او فریاد کشید:
- این نا ممکن است!
آن وقت به سویش حمله بردم. روی کوچی افتاد. گنگ شد. با چشم های وحشت آلود مرا مینگریست. دوباره بازوهایش را با ا نگشت هایم فشردم و در همان حال گفتم:
- « هلن » یادم هست وقتی به اتاقم می آمدی، چی میگفتی؟ می گفتی که برایم یک قصه بگو، یک قصهء شیرین. میخواهی حالا هم برایت قصه یی بگویم؟ خوب این یک قصهء یونانی است. یونانیان میگویند که در زمان های پیش عشق و جنون باهم دعوی کردند. کار شان به جنگ کشید. در جنگی تن به تن جنون چشم های عشق را با خنجر کشید. بعد، خدایان دادگاهی تشکیل دادند و آن دو را محاکمه نمودند. دادگاه حکم کرد که کیفر جنون این است که برای همیشه رهنمای عشق باشد، زیرا عاشق چشم نداشت، چشم هایش کور شده بود. حالا عشق هر جا برود، جنون همراه و رهنمای اوست، فهمیدی؟... ازین قصه خوشت آمد؟
« هلن » دست و پا میزد:
- رهایم کن... و گرنه فریاد می زنم.
من شمرده شمرده تکرار کردم:
- دادگاه حکم کرد که کیفر جنون این است که برای همیشه رهنمای عشق باشد... برای همیشه....
وی برای خلاصی دست و پا میزد. ناگهان بازوهایش را رها کرده پاهایش را در آغوش گرفتم:
- « هلن » هلن عزیزم، به من رحم کن.
خودش را از دستم رها کرد و سوی در دوید در حالی که فریاد میزد:
- این مرد دیوانه شده!... دیوانه شده!....
خواستم به دنبالش از پله ها پایین بروم، ولی پایم لغزید و از زینه ها سرنگون شدم. دیگر چیزی نفهمیدم. یک بار که چشم گشودم، در بیمارستان بودم.
سه هفته را در بستر گذراندم. آرزو نداشتم با کسی سخن بزنم، بدنم درد میکرد. دست چپم شکسته بود. یک نومیدی عظیم بردلم سنگینی مینمود. ساعت ها همانطور که به پشت خوابیده بودم، به چت خیره میدشم. باز هم گذشته ها از پیش رویم رو میشدند. آنوقت اشک در چشم هایم جمع میشد. پیش خود فکر کردم که زندگی تلخی دارم. بدبخت هستم. اگر همه زندگی هیم سان باشد، دیگر چی لزومی دارد که زنده باشم.؟ آینده را چون چاهی عمیق تاریک و مبهم میدیدم. هیچ روزنه یی امید به نظرم نمی آمد گاهی پرستاران با دلسوزی می پرسید:
- شما درین شهر مسافرید؟
- میپرسیدم:
- چرا؟
می گفتند:
- هیچ کس به دیدن تان نمی آید.
جواب میدادم:
- یعنی چی؟
آنان خیره خیره با شگفتی مرا می نگریستند. هفتهء دوم بود که «هلن» به دیدنم آمد. برای لحظه یی کوتاهی خوابم برده بود. وقتی از خواب بیدار شدم، احساس کردم که کسی به بالینم نشسته است، هلن بود. وقتی دید بیدار شدم، سرش را خم کرد. دیده گانش پر اشک بود. گردنم را بوسید و آهسته گفت:
- مرا ببخش!

دلم به شدت تپیدن گرفت و زمزمه کردم:
- یعنی چی؟!
- گفت:
- آن امریکایی را ترک گفتم... حقیقتش این است که او مرا ترک گفت. فریبم داد و رفت. میدانم از راستگویی خوشت می آید. مرا ببخش... به گناهم اعتراف میکنم، مرا ببخش. از این به بعد باز با همدیگر خواهیم بود. همان طوری میرویم گردش. شب ها میخندیم. برایم قصه میگویی. میرویم به ساحل و برای پرندگاه تان می اندازیم... ببین چه گل قشنگی برایت آورده ام!
برخاست. ار روی میز گل سرخی را برداشت. آن را بویید و گفت:
- از همان گلیست که تو دوستش داری. تو از رنگ این گل خوشت می آید، ولی من بیشتر...
درین حال یک بار دیگر زندگی گذشته ام پیش چشمم مجسم شد: دوران کودکیم، لب بحر، مدرسه ....موتر سپید امریکایی و به نظرم آمد که هلن میگوید:
- آن موتر را که دیدی، از یک نفر امریکایی است. این جا برای تفریح آمده. نامش « جان » است. خودش خواست همینطور صدایش کنم. من جا های تماشایی « ولتگتون » را نشاش میدهم. پدرش در امریکا یک کارخانه دار است. زندگی مجللی دارند. هر سال موترش را عوض میکند. زمستان ها برای اسکی به سویس میرود. حالا در نظر دارد برود هانگانگ و توکیو. بعد به هندوستان میرود....
دیگر تاب نیاوردم. گیلاسی از روی میز کنار دستم را برداشتم و به سوی هلن پرتاب کرده فریاد زدم:
- این زن را بیرون کنید... این هرجایی را... برو ای پست!. بعد دیدم پرستاران آمدند و دوکتور امپولی به من ترزیق کرد.


پس از هفتهء سوم دیگر صحتمند شده بودم و از بیمارستان برآمدم از همان زمان علاقه یی شیدید به ویسکی پیدا کردم. هر شب وقتیکه تاریکی همه جا را فرا میگرفت، من در اتاق خود بوتل را روی میز برابرم می نهادم. گریه یی شدید برایم دست میداد. بوتل را می بوسیدم، به چشم هایم می مالیدم و میگفتم:
- دوست عزیزم، باز هم ما تنها شدیم... باز هم...
آن وقت تا نیمه های شب می نوشیدم و با خود گپ میزدم... بیهوش بر بسترم می افتادم.
همکارانم به راغم آمدند و دو باره مرا به صحنه کشیدند. آن جا باز هم هلن را دیدم. ولی برخوردمان بسیار خشک بود. فقط با هم احوالپرسی میکردیم. چندی بعد برای کی بار دیگر نمایشنامهء « اقای وانسون میخندد» با او همبازی شدم. این نمایشنامه سرگذشت کارمند بانکی بود که عاشق یک زن هرجایی میشود و به خاطر این زن از بانک دزدی میکند. من نقش کارمند را بازی میکردم و هلن نقش زن هرجایی را. دوران تمرین خیلی عادی گذشت. کارگردان عقیده داشت که من بسیار مؤفق هستم. چنانکه بعد ار هر صحنه، دست هایش را از خوشی به هم میمالید:
- طوفان میکنی... دیگر طوفان میکنی!
سرانجام شب نمایش فرارسید.
آن روز اضطرابی عجیبی در خود احساس میکردم. قلبم به شدت میزد و دم به دم آب مینوشیدم. در سرم اشوبی برپا بود. صداها را درست نمیشنیدم. هر قدر وقت نمایش نزدیک میشد، اضطراب من هم زیادتر میگردید. چنانکه در وقت مکیاژ مکیاژور پرسید:
- چرا میلرزید؟ بیمار هستید؟
من به جای آنکه او را جواب بدهم، صدا زدم:
- یک گیلاس آب بدهید!
گیلاس را تا ته نوشیدم. بعد تر کارگردان به سراغم آمد. در حالی که سخت خوشحال به نظر میرسید، به شانه ام زد:
- آماده هستی، ها؟
تکانی خوردم و گفتم:
- آری آماده ام. یک گیلاس آب به من بدهید.
دومین گیلاس را سرکشیدم. بعد نمایش آغاز شد. پردهء اول تقریبأ به صورت عادی گذشت. در فاصلهء بین دو پرده کارگردان نزدیکم آمد و آهسته پرسید:
- پریشان به نظر می آیی، چرا؟
شانه هایم را بالا انداختم و لبخندی زورکی زدم:
- پریشان؟ اشتباه میکنید.
کارگردان مثل آنکه نوازشم کند، بر پشتم زد:
- خوب... خوب...
بعد پردهء دوم شروع شد. از همان آغاز اضطرابم شدیدتر گردید. قلبم تندتر میزد. تشنه گی سختی آزارم میداد... گلویم خشک شده بود... احساس میکردم که دهنم تلخ است. حتی سرم میچرخید. آواز بازیگران دیگر را به سختی می شنیدم. سرانجام لحظه یی رسید که من، یعنی آقای وانسون، در برابر هلن، یعنی زن هرجایی، زانو بزنم، گل سرخی را به او بدهم، اظهار عشق کنم و بگویم:
- خانم مدتیست ترا دوست دارم. میپرستمت. آیا  صدایم را میشنوی؟
همین کار هم کردم. زانو زدم. و این سخن ها را گفتم. هلن در حالی که گل را از دستم گرفت و به ان نگریست، گفت:
- آه، چقدر در آرزوی شنیدن این کلمه ها سوختمت. عزیزم از اول میدانستم که ما برای همدیگر ساخته شده ایم. وقتی ترا دیدم، دلم گواهی داد که این است آن مردی که تو میخواستی! روح من، میدانی چقدر دوستت دارم؟
درین جا قرار بود که من برخیزم دست هایم را باز کنم و از خوشحال فریاد بکنم:
- خدای من، براستی من این قدر خوشبختم؟!
ولی هنگامی که برخاستم، در حالیکه دندان هایم از شدت و هیجان به هم میخورد، فریاد زدم:
- دروغ میگویی؛ تو دروغ میگویی! هرجایی پست...
هلن لحظه یی از تعجب دهنش باز ماند و بعد زمزمه کرد:
- یعنی چی!؟
و من در حالیکه به او نزدیک میشدم، فریاد زدم:
- یعنی کیفر جنون این است که همیشه همراه با رهنمای عشق باشد... هیمشه....
هلن از وحشت چیغ کشید و من انگشت هایم را دور گلویش فشردم  و به سختی فشردم.
بعد پرده پایین افتاد. هلن را از چنگم رها کردند. شنیدم که به سختی میگوید:
- این مرد دیوانه شده... دیوانه شده...
در سالون تیاتر تماشاگران هیاهو راه انداخته بودند.
بازهم یک ماه دیگر در بیمارستان به سر بردم. از آن پس هلن را ندیدم. میگویند که به استرالیان رفته است. دیگر به تیاتر هم نرفتم و زندگی کنونیم آغاز شد.


مرد خاموش شد و به گریستن پرداخت. مثل آنکه حضور مرا از یاد برده باشد، بوتل را برداشت و بوسید و به چشم هایش مالید و گفت:
- نی، تنها نیستد... من هم با شما هستم!
تکانی خورد و با چشم های پراشکش سویم دید و با آوازی که از فرط هیجان و عاطفه میلرزید، گفت:
- آه، شما هم با من هستید... شما یک آسیایی که در میان کوه ا پرورش یافته اید.
پایان

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦۵                                                 جنوری   سال 2008