کابل ناتهـ،داکتر پروین پژواک، ترجمه، داستان شوربای دکمه

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

ترجمه پروین پژواک

2008-01-09

شوربای تکمه

 
 

BONE BUTTON BORSCHT

Aubrey Davis

Dusan Petricic

 

 

 

ما در ادبیات عامیانه افغانستان داستانی شبیه به این داستان به نام "شوربای سنگ" داریم که من از دوران طفولیت خویش آن را بیاد دارم و با خواندن این داستان به یاد آن افتادم.

Aubrey Davis نویسنده داستان "شوربای تکمه" کارهای مختلف را در زنده گی امتحان کرده است، از فروش اشیای عتیقه تا پرزه جات موتر، از قطع و قمع درختان تا پرورش مرغ.  او به سفرهای دور و دراز در اروپا و بخشی از افریقا پرداخته است.  اما علاقه حقیقی او به آموزش و پرورش و قصه گویی است.  او نوعی زبان شفاهی و پروگرام قصه گویی را ایجاد کرده است که هنگام تدریس به شاگردان صنوف ابتدایی و اطفال محتاج به کمک به کار می برد.  او عضو مکاتب قصه گویی شهر تورنتو کانادا و شهر لندن انگلستان می باشد.

Dusan Petricic طراحی و رسامی بیشتر از بیست کتاب اطفال را در وطن

 خویش یوگوسلاویا انجام داده است.  کتاب های او جایزه های بیشمار اروپایی را از جمله جایزهء معتبر "قلم طلایی" را در یوگوسلاویا پیشین و هالند حایز شده اند.  او اکنون در شهر تورنتوی کانادا زنده گی می کند.  هنگامی که مشغول کار بالای کتب اطفال نیست، به ترسیم کارتون برای سرمقاله ها و ترسیم گرافیک برای مجلات و اخبار مختلف از جمله اخبار "نیویارک تایمز" می پردازد.

 

 

شوربای تکمه

 

در شبی سرد و تاریک زمستانی گدایی ژنده پوش و کوچک اندام لنگ لنگان در راهی خلوت به پیش می رفت.  هوا برفی و سرما جگرسوز بود، ولی خیالات او گرم و گلگون می نمود.  او بخاری دیواری پر از آتش را می دید و میز غذا را با کاسه های شوربا، مرغ بریان، میوه، خسته باب و کوزه یی آب انگور.

میزبان او می گفت:  آغای گدای، یک کمی دیگر کباب مرغ؟

و او جواب می داد:  اوه نی، من نمی توانم حتی یک لقمه بیشتر بخورم!

او با خود فکر می کرد:  هیچ چیز مانند این نیست که گدا باشی.  او احساس بسیار خوب را در مردم بیدار می کند.  آنها را وادار می کند که تقسیم کنند.  آنها می بخشند و من؟  من نیز اندکی به دست می آورم.  این عالی است!

مرد گدا به بالای تپه رسید.  او از میان بارش برف به دقت به دور و پیش خود نگریست.  او از خود پرسید:  پس شهر در کجاست؟   باید شهری در دامنهء این تپه باشد.  من آن را نمی بینم.

هنگامی که او به نشیب تپه رسید، خانه های کوچک سایه مانند آهسته آهسته در درست راست و چپ او شکل گرفتند.  مرد گدا گفت:  خوب، حالا من شهر را دیده می توانم.  اما روشنایی چراغ ها کجاست؟  مردم کجا هستند؟

او به دروازه یی را تک تک کرد و به صدای بلند گفت:  لطفا کمی غذا برای گدایی قحطی زده و بیچاره!

صورتی در پس پنجرهء یخزده پدیدار شد و ناپدید گشت.  صدای پای شنیده شد و آنگاه سکوت.

مرد گدا پس در دیگر رفت و دق الباب کرد:  لطفا مرا کمک کنید.  من گرسنه و سرد هستم.

صدایی از داخل خانه فریاد زد:  برو گمشو!

لطفا مرا برای چند دقیقه هم اگر شده مرا اجازه ورود به خانه تان بدهید.

نه، از اینجا دور برو.

پس مرد گدا از این خانه به آن خانه در به در رفت.  اما هیچکس او را کمک نکرد.  او به حیرت افتاد: این مردم را چه بلا زده است؟

او با زحمت و آهسته آهسته تا آخر جاده قدم زد.  ناگهان متوجه خط نازک نور شد که بالای برف کشیده شده بود.  خط نور از درز دروازه یی به بیرون می تابید.   دروازه را تیله داد و داخل شد.  آنجا کنیسه بود.  او صدای بلند گفت:  خدا را شکر برای کنیسه ها!

همچنان که او خود را با حرارت بخاری گرم می کرد، به دورادور اتاق دید و متوجه مردی در نیمه تاریکی اتاق شد.  او "شماس" محافظ کنیسه بود.   مرد گدا گفت:  سلام علیکم، سلامتی بر شما باد!

شماس پاسخ نداد.  مرد گدا با خود اندیشید:  عجیب است!

جرقهء شیطنت آمیز در چشمانش درخشید و گوشه های لبش کمی بالا رفت.  فکری به سر او رسیده بود.  او یکی از تکمه های استخوانی بالاپوشش را گرفت و به شدت کش کرد.  تق.  تکمه کنده شد.  تق. تق.  دو تکمه دیگر نیز کنده گشت.  تق.  تکمه دیگر.  تق تکمه دیگر نیز.  هنوز مرد شماس خاموش بود.  ولی او اینک به مرد گدا می دید.  او کنجکاو شده بود.

مرد گدا تکمه ها را حساب کرد.  او پنج تکمه داشت.  او گفت:  آه، اگر تنها یک تکمه دیگر داشتم...

شماس چیزی نگفت. 

آه، اگر تنها یک تکمه دیگر داشتم.

هنوز شماس خاموش بود.

آه، اگر تنها یک تکمه دیگر داشتم!

بالاخره شماس به سخن آمد:  ببین، آقا،  من به تو تکمه یی نخواهم داد.  هیچکس در این شهر به تو تکمه یی نخواهد داد.

چرا نه؟

به خاطری که ما فقیر هستیم آقای گدایگر.  ما به همدیگر خود چیزی نمی دهیم، پس چرا حتی یک تکمه را به شخصی بیگانه بدهیم.

مرد گدا پرسید:  چرا؟  آخر من با یک تکمه بیشتر می توانم شوربا تهیه کنم.  شوربای ترکاری خوشمزه و داغ.

شماس با تمسخر گفت:  این خنده دار است.  هیچکس از تکمه شوربا نمی تواند بپزد.

مرد گدا گفت:  آغای شماس، شما مرا حیرتزده کردید!  آیا شما هیچگاه در مورد شوربای تکمه نشنیده اید؟

شوربای تکمه؟

بگذار تا توضیح کنم.  این تکمه های موجود در دست من بسیار خاص هستند.  فقط با داشتن یک تکمه از طرف شما من می توانم شوربای ترکاری برای تمام مردم شهر تهیه کنم.  من به شما می توانم این معجزه را نشان بدهم، آغای شماس!

شماس به طور طبیعی مردی کنجکاو بود.  او با صدای بلند گفت:  درست است!  من برای شما یک تکمه به دست می آورم. 

مرد گدا به دنبال او صدا زد:  من احتیاج به کاسه ها، پیاله ها، کارد،ملاقه و قاشق دارم و دیگی کلان، اگر ممکن است؟

شماس با عجله به کوچه برآمد و به دروازه خیاط کوبید:  مندل، مندل یک تکمه استخوانی برایم بده.

نه، برو گمشو!

نه، مندل، تو منظور مرا نفهمیدی.  تکمه برای من نیست.  این تکمه برای مرد گدایگر است.  او می خواهد معجزه ای را برای ما نشان دهد.

مرد خیاط پرسید:  با تکمه من؟  او با آن چه خواهد کرد؟  آن را زنده خواهد ساخت؟  یا شاید برایش خواهد آموخت که آواز بخواند؟

نه، مندل.  او آن را برای شوربای ترکاری کار دارد.  او از تکمه شوربا تهیه خواهد کرد.

خیاط با صدای تمسخرآمیز گفت:  این امکان ندارد.  هیچکس نمی تواند از تکمه شوربا بپزد.

شماس گفت:  بشنو، مندل.  تکمه را به من بده.  چه از تو کم می شود؟  شاید ما بتوانیم یک معجزه داشته باشیم.

خیاط جواب داد:  درست است.  من تکمه را به تو می دهم.  اما من نیز می خواهم بیایم و این معجزه را با چشمان خود ببینم.

شماس گفت:  پس بیا.

آنها به خانه در به دیوار رفتند و در را کوبیده با صدای بلند گفتند:  لی، لی، به ما قاشقی چوبی بده!

زن فریاد زد:  نه، برویید گم شوید!

لی، این برای ما نیست.  این برای مرد گدایگر است.  او می خواهد معجزه ای را برای ما نشان دهد.

لی پرسید:  با قاشق من؟  او با آن چه خواهد کرد؟  آن را برای دو قسمت کردن دریای سرخ به کار خواهد برد؟  یا شاید به آن خواهد آموخت که برقصد؟

نه، لی.  او آن را برای شوربای ترکاری کار دارد.  او از تکمه شوربا تهیه خواهد کرد.

زن با صدای تمسخرآمیز گفت:  این امکان ندارد.  هیچکس نمی تواند از تکمه شوربا بپزد.

شماس گفت:  بشنو، لی، قاشق چوبی را به ما بده.  چه از تو کم می شود؟  شاید ما بتوانیم یک معجزه داشته باشیم.

زن جواب داد:  درست است.  من قاشق را به تو می دهم.  اما من نیز می خواهم بیایم و این معجزه را با چشمان خود ببینم.

شماس و مرد خیاط گفتند:  پس بیا.

زن ادامه داد:  و خانواده من نیز.

آنها گفتند:  آنها را با خود بیاور.

پس لی و خانواده اش، مندل و شماس به راه پیمایی در کوچه پرداختند.  آنها در خانه ها را کوبیدند.  عذر و زاری کردند و بالاخره مقداری کاسه و پیاله، ملاقه، کارد و دیگی بزرگ را قرض گرفتند.  در طی این جریان به تعداد جمعیت افزوده گشت.  همچنان که آنان با تندی حرف می زدند و سوی کنیسه می رفتند، مردمی که تازه از خواب بیدار شده بودند، سوی پنجره ها و دهن دروازه ها می شتافتند.  آنها می پرسیدند:  شما به کجا می روید؟  با این دیگ بزرگ چه می کنید؟

مردم جمع شده در کوچه جواب می دادند:  اینجا گدایی در کنیسه است که می گوید می تواند از تکمه شوربا بپزد.

مردم داخل خانه ها در پاسخ می گفتند:  این ناممکن است! 

ولی آنها کنجکاو شده بودند.  پس کلاه و بالاپوش خود را می گرفتند و به جمعیت میان کوچه می پیوستند.

هنگامی که شماس به کنیسه رسید، تمام مردم شهر با او بودند.  جمعیت مردم خود را به داخل کنیسه چپاندند.  مرد گدا به آنها دید و گفت:  سلام علیکم!  سلامتی بر شما باد!

همه با سکوت به او خیره شدند.  بالاخره یکی گفت:  خوب آغای معجزه گر!  اینک معجزه ات را نشان بده!

مرد گدا پرسید:  شما معجزه می خواهید؟  خوب من برای شما معجزه یی را نشان می دهم:  دیگ!

او با صدای بلند چنین گفت و آنها دیگ بزرگ را بالای آتش بخاری گذاشتند. 

آب!

آنها به دیگ آب ریختند.

تکمه!

آنها به او تکمه را دادند. 

پرق!  پرق!  پرق!  پرق!  پرق!

مرد گدا تمام تکمه های استخوانی را میان دیگ پر آب انداخت.  قاشق چوبی را برداشت و به شور دادن پرداخت.  هنگامی که دیگ به جوش آمد و بخار آب بلند شد، او با قاشق مقداری آب را برداشت و بو کشیده گفت:  بد نیست.  ولی می توانست بهتر باشد.

مردم پرسیدند:  چه می توانست آن را بهتر کند؟

مرد گدا جواب داد:  کمی بوره، کمی نمک، کمی مرچ.  این ها می توانست شوربا را بهتر کند.

پس آنها به او بوره و نمک و مرچ آوردند.  او آنها را به داخل دیگ پاشید و محتوی دیگ را شور داد.  آنگاه دوباره بو کشید:  بد نیست.  ولی می توانست بهتر باشد. 

مردم پرسیدند:  چه می توانست آن را بهتر کند؟

مرد گدا جواب داد:  آیا شما جوهر بادرنگ شور دارید؟  آن می توانست شوربا را بهتر کند.

پس آنها به او جوهر بادرنگ شور آوردند و او آن را میان دیگ ریخت.  او محتوی دیگ را شور داد و متوقف ماند.  او به مردم دید.  او به میان دیگ دید.  او دوباره به مردم دید.  آنگاه شانه های خود را بالا انداخت.

شماس پرسید:  آغای گدا، آیا شما کدام مشکل پیدا کرده اید؟

مرد گدا پیشانی خود را ترش کرد.  شماس گفت:  صبر کنید.

و به سوی الماری دویده با خود یک غوزه سیر آورد و پرسید:  آیا این کمک کننده است؟

مرد گدا خندید:  چرا نه؟

کسی گفت:  آغای گدا من کمی زردک دارم.

کسی دیگر گفت:  و من کمی شلغم.

من پیاز دارم.

من لوبیا دارم.

آنها پرسیدند:  آیا این چیزها کمک کننده است؟

مرد گدا خندید:  این ها نقصی به تهیهء شوربا نمی کنند.

پس مردم با عجله بیرون رفتند و با دست های پر از سبزیجات برگشتند.  مرد گدا سبزیجات را برید، توته توته کرد و به میان دیگ جوشان انداخت.  در همان حالی که شوربا را شور می داد، از مردم پرسید:  شما می دانید ما در این دیگ چه داریم؟  شوربای مزه دار ترکاری.  این چیزی است که ما داریم.  با آن هم بعضی مردم می گویند که مقداری کرم مزه حقیقی این شوربا را می کشد.  اما من می گویم که شوربا را فیشنی نکنید.  که برای تهیه شوربا به کرم ضرورت دارد؟

در آخر کنیسه زنی دست خود را از میان جمعیت تکان داد:  آقای گدا!  شما کمی کرم می خواهید؟  من کرم دارم، آغای گدا!

قبل از آنکه مرد گدا پاسخ دهد، زن ناپدید شد و به زودی با یک کرم بزرگ برگشت.  مرد گدا به کرم دید.  آنگاه به مردم دید.  آنگاه شانه های خود را بالا انداخت و به قطع کردن کرم پرداخت و تمام آن را به دیگ علاوه کرد. 

مردم به بخاری که از دیگ بر می خاست، می دیدند.  آنها به صدای جوشیدن دیگ گوش داده بودند.  آنها عطری غنی و شیرین را که در کنیسه می پیچید، می بوییدند.  شکم ها به صدا آمد.  آب به دهن ها افتید.  هنگامی که بالاخره مرد گدا یک ملاقه شوربا را داخل کاسه ریخت، همه خود را با فشار جلوتر کشیدند.  شوربا رنگ سرخ تیره داشت و مملو از انواع سبزیجات بود.  او بر بخار شوربا دمید.  بالای آن دعا خواند.  آنگاه قاشق را در آن فرو برد و آن را چشید.  هو!  هو!  هو!

مردم پرسیدند:  خوب آغای گدا؟  بگو مزه اش چطور است؟

مرد گدا لبخند زد:  بد نیست.  کی می خواهد کمی از آن را امتحان کند؟

تمام جمعیت دست های خود را با پیاله ها و کاسه های خالی دراز کردند:  شوربا!  شوربا!  شوربا!

مرد گدا با حوصله مندی شوربای داغ را به کاسه های یکایک آنها ریخت.  به زودی همه شروع به مکیدن و خوردن کردند.  سپس دست های خود را بلند کردند، چشمان خود را به آسمان دوختند و با هم فریاد زدند:  خوشمزه!  به طور کامل و عالی خوشمزه!  این خوبترین شوربایی است که در تمام عمر خود خورده ایم!  مرد گدا توانست!  او از تکمه شوربا پخت!  این معجزه است!

آنگاه به طور سحرآمیز نان خشک، کچالوی جوش داده، مرغ بریان و آب انگور بر میزها آشکار گشت.  مردم خوردند و خندیدند.  آنها خندیدند و خوردند.  سپس آنها اکوردیون و ویلون نواختند و به رقص و آوازخوانی پرداختند.

هنگامی که آخرین قطره شوربا مکیده شد و آخرین رقص رقصیده شد و آخرین آواز خوانده شد، شماس مرد گدا را به خانه خود دعوت کرد تا شب را برای خواب در آنجا بگذراند.  شب آینده خانواده دیگر او را به خانه خود برد و شب دیگر خانواده دیگر.

روزی مرد گدا مردم شهر را گرد آورد تا به آنها خداحافظ بگوید.  مردم با عذر و زاری گفتند:  لطفا از اینجا نرو.

من باید بروم.

اما تکمه های تو؟  چگونه ما بدون داشتن تکمه های جادویی تو شوربا بپزیم؟

و چگونه من بدون داشتن تکمه هایم بالاپوشم را ببندم؟  چگونه بدون داشتن آنها گرم بمانم؟

پس آنها با مرد گدا به مبادله پرداختند.  آنها تکمه های استخوانی او را گرفتند و برایش تکمه های برنجی را دادند.  آنگاه مرد گدا شهر را ترک کرد و مردم آن شهر هرگز دیگر او را ندیدند.

سال ها گذشت.  تکمه های مرد گدا یک به یک گم شدند.  ولی به طور عجیب و بهتر است بگویم شگفت آور، مردم شهر آموختند که  آنها برای پختن شوربا به راستی احتیاج به داشتن تکمه های استخوانی ندارند.  آنها یاد گرفتند که بدون داشتن تکمه ها حتی در مواقع سخت و دشوار نیز شوربای ترکاری را بپزند.  این معجزه ای حقیقی بود که مرد گدا از دنبال خود برای آنها به هدیه گذاشت.

 ****

Borscht بورش نوعی آبگوشت سبزی دار روسی

Synagogue کنیسه، پرستشگاه یهود

Shaman کشیش یا کاهن یا جادوگر مردم قدیم شمال آسیا و اروپا

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦۵                                                 جنوری   سال 2008