پسرک پیش خودش گفت:
- خدایا، تا کی اینطور میبارد؟
آهسته از زیر صندلی برآمد، کنار ارسی ایستاده زمزمه کرد:
- به!...به!...
بعد، بینی و لبهایش را به شیشه ارسی چسپانید. تنفس گرمش شیشه را مکدر
ساخت. پسرک لبخند زد. با انگشتهایش شیشه را پاک کرد و دو باره بینی و
لبهایش را به شیشه چسپانید.
اینبار دگر شیشه مکدر نشد و او حویلی را دیده میتوانست. روی حویلی
اینجا و آنجا چقری ها پر از آب گل آلود بودند. دانه های باران روی آبها
دایره های کوچک بیشماری رسم میکردند. رشته های باریک آب روی زمین اینسو
و آنسو می خزیدند. دیوار های مرطوب سیاه رنگ به نظر می آمدند. آب گل
آلود از ناوه بام سرازیر بود. اینطور معلوم میشد که رشتهء سیالی نوک
ناوه و زمین حویلی را بهم پیوند داده است. اب گل آلود با سر و صدا به
زمین می خورد و به سوی چقری های روی حویلی میدوید. پسرک با خودش گفت:
- چی بارانی؟، به!... به!...
هفت سال داشت، از سنش کوچکتر به نظر می آمد. روی گرد چشمهای ریزه ریزه
و برقدار داشت. کله اش کمی بزرگ بود و و روی گردی باریکش سنگینی میکرد.
پسرک فکر کرد که دیگر بهار آمده است، آهسته در دلش گفت:
- وقتیکه باران ببارد، بهار می آید...
به نظرش آمد که این گپ را از کسی شنیده است ـ به یادش آمد که از پدرش
شنیده است ـ پسرک آرام آرام در زمان به عقب لغزید و خودش را در دو ماه
پیش دید:
برف می بارید. هوا سرد بود. همه جا سپید میزد. پسرک به یاد آورد که
آنروزها پدرش تا گلو زیر صندلی می درآمد و با چشمهای بیحرکت به چت خیره
میشد.
مادرش چادرش را گرد گلویش پیچیده می بود. کرتی مردانه یی به تن میداشت
که تکمه های آن را شخ بسته می بود. درین حال پیهم درون می آمد و بیرون
میرفت. درون می آمد و بیرون میرفت و هر بار به پدر میگفت:
- خوب ستونها را شمار کن... شمار کن...
پدر از چت چشم میگرفت. مادر را مینگریست و میپرسید:
- چی کنم؟... پس چی کنم؟...
مادر جواب میداد:
- غیرت کن... یک ذره غیرت...
چهرهء پدر برافروخته میشد و فریاد میکشید:
- من، رگ رگم غیرت است... رگ رگم...
مادر رنگش سفید میشد و می گفت:
- واه، واه!... رگ رگش... کمبخت!...
پدر با نومیدی و خشم می پرسید:
- پس تو باور نداری، ها؟ باوری نداری...؟
مادر از در اتاق بیرون میرفت. آوازش ار کفشکن شینده میشد که قلاغ پدر
را میگرفت:
- باور نداری؟...ها باوری نداری؟..
پدر در جایش از ناراحتی پیچ وتاب میخورد. پیچ و تاب میخورد، می نالید،
غم غم میکرد و چیزهایی زیر لب میگفت. بعد، مادر که تکمه های کرتی
مردانه اش را همچنان شخ بسته می بود، دوباره به اتاق می آمد. خشمگین
معلوم میشد. چهره اش بیشتر از هروقت دیگر سپید میبود. لبهای باریکش بهم
بسته بود. کنج و کنار اتاق را جستجو میکرد ـ دنبال چیزی میگشت ـ پدر
حرکت های او را با دقت مینگریست و آهسته آهسته غضبناک میشد. رنگش به
کبودی میرفت و سر مادر فریاد میکشید:
- تو باور نداری ها...؟ باور نداری؟...
مادر به تمسخر میگفت:
- کمبخت!
و باز هم از اتاق میبرآمد. از بیرون اتاق آواز شینده میشد که قلاغ پدر
را میگرفت:
- باور نداری ها...؟ باور نداری؟
پدر در جایش از ناراحتی پیچ وتاب می خورد. می نالید و غم غم میکرد و
چیزهایی زیر لب میگفت. بعد صبرش را از دست میداد. سوی پسرک میدید و
میگفت:
- زنها کم عقل هستند... میفهمی؟ کم عقل!
پسرک نمیتوانست جوابی بدهد. خیره خیره پدرش را می نگریست، پدر دوباره
میگفت:
- فکرت باشد که از زن حذر کنی... بلای جان است... فهمیدی؟
انگاه از پشت شیشه به بیرون نظر می انداخت. دانه های برف را میدید که
با سرعت پایین می آیند. لحظه یی خاموشانه باریدن برف را مینگریست. سپس
بازهم پسرک را مخاطب میسازخت:
- مادرت به من میگوید که برو کار کن. من میگویم درین روز کار من نمیشود
نمیشود. کجا بروم؟ او میگوید که بیغیرت هستم... بیغیریت؟ میبینی که
عقلش کم است. وقتی کار آدم نشود، آدم بیغیرت است؟ تو بگو...
پسرک جوابی نداشت. خیره خیره پدر را مینگریست، پدر از این وضع عصبانی
میشد و فریاد می کشید:
- پس تو هم مثل او فکر میکنی، ها؟... تو هم طرف او رفته ای! تو هم مرا
بیغیرت میدانی؟ من بیغیرت هستم، ها؟... خدایا!... خدایا!... .
مادر به اتاق میدرآمد. چادرش را گرد گلو پیچیده میبود.
تکمه های کرتی مردانه اش همچنان شخ بسته میبود، با برافروختگی می
پرسید:
- چی گپ است؟ چی شده؟ با طفل چه کار داری؟
خشم پدر نا پدید میشد. رویش را سوی دیوار میکرد و با اندوه می نالید:
- شما همدست شده اید... هم دست شده اید که مرا زهر ترک دهید! خوب...
خوب...
مادر همان طور برافروخته از اتاق می برآمد. اتاق در خاموشی فرو میرفت.
پسرک آهسته از پدرش میپرسید:
- چی وقت میروی که کار کنی؟
پدر رویش را میگشتاند. چهره اش میشگفت. با شوق جواب میداد:
- وقتی که بهار بیاید، فهمیدی؟ بهار که بیاید، من هم میروم دنبال کار و
غریبی.
پسرک میپرسید:
- چی وقت بهار می آید؟
پدر همان طور با شوق و امید جواب میداد:
- وقتی که دیگر این برفها نباشد. وقتیکه باران ببارد، بهار می آید...
پسرک از ارسی به بیرون می نگریست. همه جا سپید میزد. این طرز به نظرش
می آمد که دیگر آسمان آبی نخواهد شد. فکر میکرد که با این وضع بهار
نمیتواند بیاید و این برف خلاصی ندارد. آهسته زیر لب میگفت:
- این برف تمام نمیشود.
پدر با شتاب سخنش را می برید:
- مشود، آخر یک روز تمام میشود... آخر بهار می آید....
بدینگونه روزها سپری میشد. شب ها فرا میرسید. شبها سحر میشد ولی برف
هنوز هم میبارید. از بهار خبری نبود. پدر برف ها را پاک میکرد. حویلی
پر از برف شده بود. پسرک وقتی که روی بام می برآمد، سراسر کوچه به نظرش
سپید میزد. کوه های اطراف شهر در غبار سفید رنگی فرورفته می بود. برف
میبارید. پسرک سوی آسمان مینگریست و مسیر دانه های برف را با چشمهایش
دنبال میکرد، میخواست بفهمد که این برفها از کجا می آیند. به نظرش می
آمد که آسمان توته بزرگی از برف است که روی شهر قرار گرفته و دانه های
کوچک کوچک برف از آن جدا شده سوی زمین می آیند. فکر میکرد که این توتهء
بزرگ خلاصی ندارد. از پدرش میپرسید:
- اینقدر برف از کجا میاید؟
پدر از پاک کردن برف دست میگرفت. سوی آسمان میدید و میگفت:
- از کار های خداوند است... خودش میفهمد...
پسرک سرش را تکان میداد.
وقتی که برف بام ها خلاص میشد، پدر میگفت:
- برویم... به حویلی برویم...
میرفتند به حویلی و پدر شروع میکرد به ساختن آدم برفی... با شوق و
علاقه کار میکرد. پسرک شادمانه با او همکاری میکرد. پدر کلوله بزرگی از
برف میساخت. ویا خنده میگفت:
- باید شکمش کته باشد!
پسرک با خوشحالی مؤافقت میکرد:
- ها کته باشد... کته...
پدر لنگیش را به کمر می بست، دستهایش از سرما سرخ میشد. دستهای پسرک هم
سرخ میشد. ولی هر دو با علاقه کار میکردند. ذوقزده می بودند. آدم برفی
میساختند. برف بر سر و رویشان فرو می آمد. اما توجهی نمیداشتند و
همچنان مشغول میبودند. پدر می گفت:
- باید کله اش هم کته باشد. آدمهایی که کلهء کوچک دارند عقل شان کم
است. من از آدمهای کم عقل خوشم نمی آید. مثلآ مادرت را ببین... می بینی
که علقش کم است... آنوقت خنده را سر میداد. پسرک هم به خنده می افتاد
و می گفت:
- خوب ... خوب ... کله اش کته باشد. یک آدم کله کته میسازیم...
پدر مانند یک مجمسه ساز به تراشیدن کلوله های برف می پرداخت. ا زحرکت
ها و سخن هایش شوق میبارید. پسرک هم سرشار از شوق و سرور میبود. پدر
میگفت:
- این آدم پیسه دار است، فهمیدی؟ باید خوشحال باشد. ببین اینطور
میسازمش که خوش وخندان معلوم شود... تو برو دو تا زغال بیار که چشمهایش
را بسازیم.
پسرک زغال را می آورد. پدر برای آدم برفی چشمهی سیاه بزرگ، چشمهای
برقدار و لبهای پر خنده. پدر مثل اینکه مجسمه ساز ماهر بود. پسرک از
آدم برفی سخت خوشش می آمد. می دوید و بغلش میکرد. مگر شکم بزرگ آدم
برفی در آغوش او نمی گنجید. پدر قهقهه میخندید.
پسرک هم میخندید و با مشت های کوچکش به شکم آدم برفی میزد و فریاد
میکشید:
- این بسیار نان خورده... بسیار خورده...
پدر فریاد میزد:
- چوب دستش را ببین! چوب دستش را ... میبینی؟
پسرک میپرسید:
- این مرد است، نی؟
پدر جواب میداد:
- ها، مگر به یک مرد نمی ماند؟
پسرک میگفت:
- میماند... بیخی میماند. حالا بیا یک زن هم بسازیم. من میخواهم که زن
لاغر باشد، اینطور شکم کته نباشد...
پدر ناگهان برآشفته میشد. نشاط کودکانه اش میگریختو فریاد می زد:
- تو میخواهی که یک شیطان بسازیم؟ جنس زن بدم می آید، میفهمی؟ من بدم
می آید...
پسرک بیدرنگ از گپش میگشت:
- آنگاه پدر دستش را روی شانهء پسرک میگذاشت و خیلی جدی با لحن نصیحت
آمیزی میگفت:
- زنها علقشان ناقص است... فهمیدی؟
پسرک سرش را تکان میداد. پدر با همان لحن میپرسید:
- چه چیز را فهمیدی؟
- پسرک جواب میداد:
- این را که زنها عقلشان ناقص است.
پدر چهره اش میشگفت و از شادی فریاد میکشید:
- آفرین... آفرین!...
مثل یک کودک در زیر برف اینسو و آنسو جست وخیز میزد و چیغهای مسرتبار
میکشید. بعد میگفت:
- حالا بیا که این آدم را توپ باران کنیم.
پسرک ذوقزده سوی پدرش میدوید:
- توپ بارانش میکنیم... توپ بارانش...
هر دو با دستهای سرما زدهء شان برف را کلوله میکردند و در گوشه یی از
حویلی انباری از کلوله های کوچک برف میساختند. وقتی که تعداد زیادی
ازین کلوله ها انبار میشد، پدر فریاد میزد:
- شروع!
هر دو با قوت توپها را به سوی آدم برفی می انداختند. پسرک قهقهه
میخندید. از ته دل میخندید، ولی پدر چهرهء جدی میداشت. با خشم به سوی
آدم برفی توپ می انداخت. در صورتش غضبی عجیب دیده میشد و پیهم میگفت:
- بزن، این آدم پیسه دار را بزن... بزن...
پسرک با خوشحالی فریاد میزد:
- من بینیش را شکستم!
پدر شادمانه چیغ میکشید:
- من دستش را... دستش را....
بعد مادر به حویلی می آمد. چادر گرد گلویش پیچیده میبود. کرتی مردانه
اش همچنان تکمه هایش شخ بسته میبود. چهره اش سپید میزد. استخوانهای
شانه هایش از زیر کرتی مردانه برآمده معلوم میشد. وقتی که پدر را
میدید، چهره سپیدش سپیدتر میگشت و با تمسخر میگفت:
- بازی کن... بازی کن، بیشرم... با اطفال بازی کن...به کوچه برو بازی
کن.
سپس آوازش را بلند تر میکرد. دستهایش را تکان میداد و خشم در چهرهء
پریده رنگش میدوید:
- ببینید مردم... این مرد را ببینید که از نو طفلش شده... طفل شده...
پدر شادمانیش ناپدید میشد. کلوله برف را می انداخت. پسرک هم کلوله برف
را می انداخت و در نوک انگشت هایش سوزش سرما را حس میکرد. پدر سوی مادر
میدید و میگفت:
- شلیطه، چرا فریاد میزنی؟ ... آبروی مرا میبری...
مادر با تمسخر و عصبانیت میپرسید:
- تو آبرو هم داری؟
پدر برافروخته میشد. خون در چهره اش میدوید و بلند شده میگفت:
- تو آبروهم داری؟ تو آبرو هم داری؟
بعد فریاد میکشید:
- آه، این زن!... زن...
سوی مادر میرفت و بیخ گوشش میگفت:
- تو میخواهی مرا زهر ترک کنی. ها؟
طرف پسرک میدید ـ مثل آنکه میخواست او را به شهادت گیرد ـ و با دستش
مادر را نشان میداد:
- میبینی، میخواهد مرا زهره ترک کند؟
مادر دستش را تکان میداد ـ انگار میخواست همه سخن های پدر را با دستش
رد کند ـ و با تمسخر میگفت:
-برو کمبخت!
پدر با عصبانیت سرکوب شده مینالید:
- آه، زن، این گپهایت دل مرا مثل نشتر پاره میکند، میفهمی؟ مثل نشتر...
مادر همان طور با تمسخر تکرار میکرد:
- کمبخت؟
هر سه زیر برف ایستاده می بودند. برف همچنان می بارید. آدم برفی نیز
صدمه دیده زیر برف ایستاده میبود. پدر و مادر با غضب همدیگر را
مینگریستند. پسرک سوی آسمان میدید. مسیر دانه های برف را با چشم هایش
تعقیب میکرد و آهسته زیر لب میگفت:
- اینقدر برف از کجا می آید؟
مادر برآشفته به اتاق میرفت. پدر غمزده و سرافگنده زیر برف ایستاده
میماند. پسرک از پدر میپرسید:
- چی وقت میروی که کار کنی؟
اندوه از چهره پدر میگریخت، شوق به سراغش می آمد و میگفت:
- وقتی که بهار بیاید... فقط وقتی که بهار بیاید...
پسرک میپرسید:
- این بهار چی وقت می آید؟
پدر با لحن سرشار از امید پاسخ میداد:
- وقتی که این برفها خلاص شود. وقتی که باران ببارد. دیگر بهار می آید،
می فهمی؟ وقتیکه بهار بیاید، مورچه ها زنده میشوند... به کار شروع
میکند، میفهمی؟ مورچه ها...
پسرک سوی آسمان سپیدرنگ میدید و فکر میکرد که این برف تمامی نخواهد
داشت. بهار نمیتوانست بیاید.... پدر فکر او را در می یافت و با اطمینان
میگفت:
- آخر می آید... آخر بهار می آید...
پسرک با چشمان ریزه و برقدارش از پشت شیشه مسیر دانه های باران را
دنبال کرد. مسیر دانه های باران به آسمان خاکستری رنگ می انجامید. دانه
های باران از میان ابر خاکستری رنگ پایین می آمدند. به نظرش آمد که
توته یخ خاکستری رنگ بزرگی روی شهر قرار دارد که چک چک آب میشود و
پایین می افتد. با خودش گفت:
- چی بارانی... تمامی ندارد....
به خاطرش آمد که شب گذشته مادر گفته بودش فردا میبرمت و به مکتب داخلت
میکنم.
از یادآوری این خاطره لرزید. احساس گنکی در دلش چنگ زد. باران با
سروصدا می بارید. از ناوه ها آب می آمد. دیوار های مرطوب سیاه رنگ
معلوم میشدند. پسرک زیرلب چند بار تکرار کرد:
- مکتب ... مکتب...
مفهوم مکتب با بهار و باران در ذهنش گد شد. بعد چهرهء پدرش در خاطرش
نقش بست. چهره پدرش با مکتب، بهار و باران مخلوط شد. نخستین بار پدرش
از مکتب برای او سخن زده بود. پدر گفت بودش که حتمأ مکتب برود. این سخن
را پدر خیلی ناگهانی گفته بود. یک بار گفته بود و بس. پسرک اندوه گین
شد. بی اختیار در گذشته ها لغزید. یک ماه پیش بود. بازهم برف می بارید.
باز هم همه جا سپید میزد. باز هم پدر تا گلو زیر صندلی خزیده بود. و به
سختی سرفه میکرد. وقتی که به سرفه می افتاد، رگهای گردنش می پندید و
سراسر بدنش تکان میخورد. درین حال پیهم می گفت:
- من میمیرم. من میمیرم....
مادر دیگر با پدر دعوی نمیکرد، خشمگین نمی بود. چهره اش بیشتر از هروقت
دیگر سپید میزد. استخوانهای شانه هایش از زیر کرتی مردانه اش بر آمده
تر به نظر می آمد. مادر دایم میگریست. وقتی که پدر به سرفه می افتاد،
می گریست. وقتی که پدر خاموشانه به چت خیره میشد، می گریست. وقتی که
کالا هایی را که برای شستن آورده بود، اتو میکرد، می گریست. وقتی که
میرفت از بازار زغال بیاورد، باز هم می گریست. پدر در برابر همه خاموش
می ماند. تنها وقتی که با سرفه می افتاد، پیهم میگفت:
- من می میرم... من میمیرم...
هنگامی که مادر نمی بود، پدر به ستونهای چت خیره میشد و میگفت:
- یک روز این برف تمام میشود... بهار می آید. بازار باز میشود و من
میروم دنبال کار و غریبی... فقط همینکه برف ها آب شود و بهار بارید...
پسرک می پرسید:
- این بهار کی می آید؟
پدر با شور و امید جواب میداد:
- وقتی که برفها آب شود و باران ببارد. بهار می آید.