کابل ناتهـ، استاد رهنورد زریاب، داستان کوتاه ...و باران میبارید

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

... و باران می بارید

داستان کوتاه

 
 

 پسرک پیش خودش گفت:
- خدایا، تا کی اینطور میبارد؟
آهسته از زیر صندلی برآمد، کنار ارسی ایستاده زمزمه کرد:
- به!...به!...
بعد، بینی و لبهایش را به شیشه ارسی چسپانید. تنفس گرمش شیشه را مکدر ساخت. پسرک لبخند زد. با انگشتهایش شیشه را پاک کرد و دو باره بینی و لبهایش را به شیشه چسپانید.
اینبار دگر شیشه مکدر نشد و او حویلی را دیده میتوانست. روی حویلی اینجا و آنجا چقری ها پر از آب گل آلود بودند. دانه های باران روی آبها دایره های کوچک بیشماری رسم میکردند. رشته های باریک آب روی زمین اینسو و آنسو می خزیدند. دیوار های مرطوب سیاه رنگ به نظر می آمدند. آب گل آلود از ناوه بام سرازیر بود. اینطور معلوم میشد که رشتهء سیالی نوک ناوه و زمین حویلی را بهم پیوند داده است. اب گل آلود با سر و صدا به زمین می خورد و به سوی چقری های روی حویلی میدوید. پسرک با خودش گفت:
- چی بارانی؟، به!... به!...
هفت سال داشت، از سنش کوچکتر به نظر می آمد. روی گرد چشمهای ریزه ریزه و برقدار داشت. کله اش کمی بزرگ بود و و روی گردی باریکش سنگینی میکرد. پسرک فکر کرد که دیگر بهار آمده است، آهسته در دلش گفت:
- وقتیکه باران ببارد، بهار می آید...
به نظرش آمد که این گپ را از کسی شنیده است ـ به یادش آمد که از پدرش شنیده است ـ پسرک آرام آرام در زمان به عقب لغزید و خودش را در دو ماه پیش دید:
برف می بارید. هوا سرد بود. همه جا سپید میزد. پسرک به یاد آورد که آنروزها پدرش تا گلو زیر صندلی می درآمد و با چشمهای بیحرکت به چت خیره میشد.
مادرش چادرش را گرد گلویش پیچیده می بود. کرتی مردانه یی به تن میداشت که تکمه های آن را شخ بسته می بود. درین حال پیهم درون می آمد و بیرون میرفت. درون می آمد و بیرون میرفت و هر بار به پدر میگفت:
- خوب ستونها را شمار کن... شمار کن...
پدر از چت چشم میگرفت. مادر را مینگریست و میپرسید:
- چی کنم؟... پس چی کنم؟...
مادر جواب میداد:
- غیرت کن... یک ذره غیرت...
چهرهء پدر برافروخته میشد و فریاد میکشید:
- من، رگ رگم غیرت است... رگ رگم...
مادر رنگش سفید میشد و می گفت:
- واه، واه!... رگ رگش... کمبخت!...
پدر با نومیدی و خشم می پرسید:
- پس تو باور نداری، ها؟ باوری نداری...؟
مادر از در اتاق بیرون میرفت. آوازش ار کفشکن شینده میشد  که قلاغ پدر را میگرفت:
- باور نداری؟...ها باوری نداری؟..
پدر در جایش از ناراحتی پیچ وتاب میخورد. پیچ و تاب میخورد، می نالید، غم غم میکرد و چیزهایی زیر لب میگفت. بعد، مادر که تکمه های کرتی مردانه اش را همچنان شخ بسته می بود، دوباره به اتاق می آمد. خشمگین معلوم میشد. چهره اش بیشتر از هروقت دیگر سپید میبود. لبهای باریکش بهم بسته بود. کنج و کنار اتاق را جستجو میکرد ـ دنبال چیزی میگشت ـ پدر حرکت های او را با دقت مینگریست و آهسته آهسته غضبناک میشد. رنگش به کبودی میرفت و سر مادر فریاد میکشید:
- تو باور نداری ها...؟ باور نداری؟...
مادر به تمسخر میگفت:
- کمبخت!
و باز هم از اتاق میبرآمد. از بیرون اتاق آواز شینده میشد که قلاغ پدر را میگرفت:
- باور نداری ها...؟ باور نداری؟
پدر در جایش از ناراحتی پیچ وتاب می خورد. می نالید و غم غم میکرد و چیزهایی زیر لب میگفت. بعد صبرش را از دست میداد. سوی پسرک میدید و میگفت:
- زنها کم عقل هستند... میفهمی؟ کم عقل!
پسرک نمیتوانست جوابی بدهد. خیره خیره پدرش را می نگریست، پدر دوباره میگفت:
- فکرت باشد که از زن حذر کنی... بلای جان است... فهمیدی؟
انگاه از پشت شیشه به بیرون نظر می انداخت. دانه های برف را میدید که با سرعت پایین می آیند. لحظه یی خاموشانه باریدن برف را مینگریست. سپس بازهم پسرک را مخاطب میسازخت:
- مادرت به من میگوید که برو کار کن. من میگویم درین روز کار من نمیشود نمیشود. کجا بروم؟ او میگوید که بیغیرت هستم... بیغیریت؟ میبینی که عقلش کم است. وقتی کار آدم نشود، آدم بیغیرت است؟ تو بگو...
پسرک جوابی نداشت. خیره خیره پدر را مینگریست، پدر از این وضع عصبانی میشد و فریاد می کشید:
- پس تو هم مثل او فکر میکنی، ها؟... تو هم طرف او رفته ای! تو هم مرا بیغیرت میدانی؟ من بیغیرت هستم،  ها؟... خدایا!... خدایا!... .

مادر به اتاق میدرآمد. چادرش را گرد گلو پیچیده میبود. تکمه های کرتی مردانه اش همچنان شخ بسته میبود، با برافروختگی می پرسید:
- چی گپ است؟ چی شده؟ با طفل چه کار داری؟
خشم پدر نا پدید میشد. رویش را سوی دیوار میکرد و با اندوه می نالید:
- شما همدست شده اید... هم دست شده اید که مرا زهر ترک دهید! خوب... خوب...
مادر همان طور برافروخته از اتاق می برآمد. اتاق در خاموشی فرو میرفت. پسرک آهسته از پدرش میپرسید:
- چی وقت میروی که کار کنی؟
پدر رویش را میگشتاند. چهره اش میشگفت. با شوق جواب میداد:
- وقتی که بهار بیاید، فهمیدی؟ بهار که بیاید، من هم میروم دنبال کار و غریبی.
پسرک میپرسید:
- چی وقت بهار می آید؟
پدر همان طور با شوق و امید جواب میداد:
- وقتی که دیگر این برفها نباشد. وقتیکه باران ببارد، بهار می آید... پسرک از ارسی به بیرون می نگریست. همه جا سپید میزد. این طرز به نظرش می آمد که دیگر آسمان آبی نخواهد شد. فکر میکرد که با این وضع بهار نمیتواند بیاید و این برف خلاصی ندارد. آهسته زیر لب میگفت:
- این برف تمام نمیشود.
پدر با شتاب سخنش را می برید:
- مشود، آخر یک روز تمام میشود... آخر بهار می آید....

بدینگونه روزها سپری میشد. شب ها فرا میرسید. شبها سحر میشد ولی برف هنوز هم میبارید. از بهار خبری نبود. پدر برف ها را پاک میکرد. حویلی پر از برف شده بود. پسرک وقتی که روی بام می برآمد، سراسر کوچه به نظرش سپید میزد. کوه های اطراف شهر در غبار سفید رنگی فرورفته می بود. برف میبارید. پسرک سوی آسمان مینگریست و مسیر دانه های برف را با چشمهایش دنبال میکرد، میخواست بفهمد که این برفها از کجا می آیند. به نظرش می آمد که آسمان توته بزرگی از برف است که روی شهر قرار گرفته و دانه های کوچک کوچک برف از آن جدا شده سوی زمین می آیند. فکر میکرد که این توتهء بزرگ خلاصی ندارد. از پدرش میپرسید:
- اینقدر برف از کجا میاید؟
پدر از پاک کردن برف دست میگرفت. سوی آسمان میدید و میگفت:
- از کار های خداوند است... خودش میفهمد...
پسرک سرش را تکان میداد.
وقتی که برف بام ها خلاص میشد، پدر میگفت:
- برویم... به حویلی برویم...
میرفتند به حویلی و پدر شروع میکرد به ساختن آدم برفی... با شوق و علاقه کار میکرد. پسرک شادمانه با او همکاری میکرد. پدر کلوله بزرگی از برف میساخت. ویا خنده میگفت:
- باید شکمش کته باشد!
پسرک با خوشحالی مؤافقت میکرد:
- ها کته باشد... کته...
پدر لنگیش را به کمر می بست، دستهایش از سرما سرخ میشد. دستهای پسرک هم سرخ میشد. ولی هر دو با علاقه کار میکردند. ذوقزده می بودند. آدم برفی میساختند. برف بر سر و رویشان فرو می آمد. اما توجهی نمیداشتند و همچنان مشغول میبودند. پدر می گفت:
- باید کله اش هم کته باشد. آدمهایی که کلهء کوچک دارند عقل شان کم است. من از آدمهای کم عقل خوشم نمی آید. مثلآ مادرت را ببین... می بینی که علقش کم است... آنوقت خنده را سر میداد. پسرک هم  به خنده می افتاد و می گفت:
- خوب ... خوب ... کله اش کته باشد. یک آدم کله کته میسازیم...
پدر مانند یک مجمسه ساز به تراشیدن کلوله های برف می پرداخت. ا زحرکت ها و سخن هایش شوق میبارید. پسرک هم سرشار از شوق و سرور میبود. پدر میگفت:
- این آدم پیسه دار است، فهمیدی؟ باید خوشحال باشد. ببین اینطور میسازمش که خوش وخندان معلوم شود... تو برو دو تا زغال بیار که چشمهایش را بسازیم.
پسرک زغال را می آورد. پدر برای آدم برفی چشمهی سیاه بزرگ، چشمهای برقدار و لبهای پر خنده. پدر مثل اینکه مجسمه ساز ماهر بود. پسرک از آدم برفی سخت خوشش می آمد. می دوید و بغلش میکرد. مگر شکم بزرگ آدم برفی در آغوش او نمی گنجید. پدر قهقهه میخندید.
پسرک هم میخندید و با مشت های کوچکش به شکم آدم برفی میزد و فریاد میکشید:
- این بسیار نان خورده... بسیار خورده...
پدر فریاد میزد:
- چوب دستش را ببین! چوب دستش را ... میبینی؟
 پسرک میپرسید:
- این مرد است، نی؟
پدر جواب میداد:
- ها، مگر به یک مرد نمی ماند؟
پسرک میگفت:
- میماند... بیخی میماند. حالا بیا یک زن هم بسازیم. من میخواهم که زن لاغر باشد، اینطور شکم کته نباشد...
پدر ناگهان برآشفته میشد. نشاط کودکانه اش میگریختو فریاد می زد:
- تو میخواهی که یک شیطان بسازیم؟ جنس زن بدم می آید، میفهمی؟ من بدم می آید...
پسرک بیدرنگ از گپش میگشت:
- آنگاه پدر دستش را روی شانهء پسرک میگذاشت و خیلی جدی با لحن نصیحت آمیزی میگفت:
- زنها علقشان ناقص است... فهمیدی؟
پسرک سرش را تکان میداد. پدر با همان لحن میپرسید:
- چه چیز را فهمیدی؟
- پسرک جواب میداد:
- این را که زنها عقلشان ناقص است.
پدر چهره اش میشگفت و از شادی فریاد میکشید:
- آفرین... آفرین!...
مثل یک کودک در زیر برف اینسو و آنسو جست وخیز میزد و چیغهای مسرتبار میکشید. بعد میگفت:
- حالا بیا که این آدم را توپ باران کنیم.
پسرک ذوقزده سوی پدرش میدوید:
- توپ بارانش میکنیم... توپ بارانش...
هر دو با دستهای سرما زدهء شان برف را کلوله میکردند و در گوشه یی از حویلی انباری از کلوله های کوچک برف میساختند. وقتی که تعداد زیادی ازین کلوله ها انبار میشد، پدر فریاد میزد:
- شروع!
هر دو با قوت توپها را به سوی آدم برفی می انداختند. پسرک قهقهه میخندید. از ته دل میخندید، ولی پدر چهرهء جدی میداشت. با خشم به سوی آدم برفی توپ می انداخت. در صورتش غضبی عجیب دیده میشد و پیهم میگفت:
- بزن، این آدم پیسه دار را بزن... بزن...
پسرک با  خوشحالی فریاد میزد:
- من بینیش را شکستم!
پدر شادمانه چیغ میکشید:
- من دستش را... دستش را....
بعد مادر به حویلی می آمد. چادر گرد گلویش پیچیده میبود. کرتی مردانه اش همچنان تکمه هایش شخ بسته میبود. چهره اش سپید میزد. استخوانهای شانه هایش از زیر کرتی مردانه برآمده معلوم میشد. وقتی که پدر را میدید، چهره سپیدش سپیدتر میگشت و با تمسخر میگفت:
- بازی کن... بازی کن، بیشرم... با اطفال بازی کن...به کوچه برو بازی کن.
سپس آوازش را بلند تر میکرد. دستهایش را تکان میداد و خشم در چهرهء پریده رنگش میدوید:
- ببینید مردم... این مرد را ببینید که از نو طفلش شده... طفل شده...
پدر شادمانیش ناپدید میشد. کلوله برف را می انداخت. پسرک هم کلوله برف را می انداخت و در نوک انگشت هایش سوزش سرما را حس میکرد. پدر سوی مادر میدید و میگفت:
- شلیطه، چرا فریاد میزنی؟ ... آبروی مرا میبری...
مادر با تمسخر و عصبانیت میپرسید:
- تو آبرو هم داری؟
پدر برافروخته میشد. خون در چهره اش میدوید و بلند شده میگفت:
- تو آبروهم داری؟ تو آبرو هم داری؟
بعد فریاد میکشید:
- آه، این زن!... زن...
سوی مادر میرفت و بیخ گوشش میگفت:
- تو میخواهی مرا زهر ترک کنی. ها؟
طرف پسرک میدید ـ مثل آنکه میخواست او را به شهادت گیرد ـ و با دستش مادر را نشان میداد:
- میبینی، میخواهد مرا زهره ترک کند؟
مادر دستش را تکان میداد ـ انگار میخواست همه سخن های پدر را با دستش رد کند ـ و با تمسخر میگفت:
-برو کمبخت!
پدر با عصبانیت سرکوب شده مینالید:
- آه، زن، این گپهایت دل مرا مثل نشتر پاره میکند، میفهمی؟ مثل نشتر...
مادر همان طور با تمسخر تکرار میکرد:
- کمبخت؟
هر سه زیر برف ایستاده می بودند. برف همچنان می بارید. آدم برفی نیز صدمه دیده زیر برف ایستاده میبود. پدر و مادر با غضب همدیگر را مینگریستند. پسرک سوی آسمان میدید. مسیر دانه های برف را با چشم هایش تعقیب میکرد و آهسته زیر لب میگفت:
- اینقدر برف از کجا می آید؟
مادر برآشفته به اتاق میرفت. پدر غمزده و سرافگنده زیر برف ایستاده میماند. پسرک از پدر میپرسید:
- چی وقت میروی  که کار کنی؟
اندوه از چهره پدر میگریخت، شوق به سراغش می آمد و میگفت:
- وقتی که بهار بیاید... فقط وقتی که بهار بیاید...
پسرک میپرسید:
- این بهار چی وقت می آید؟
پدر با لحن سرشار از امید پاسخ میداد:
- وقتی که این برفها خلاص شود. وقتی که باران ببارد. دیگر بهار می آید، می فهمی؟ وقتیکه بهار بیاید، مورچه ها زنده میشوند... به کار شروع میکند، میفهمی؟ مورچه ها...
پسرک سوی آسمان سپیدرنگ میدید و فکر میکرد که این برف تمامی نخواهد داشت. بهار نمیتوانست بیاید.... پدر فکر او را در می یافت و با اطمینان میگفت:
- آخر می آید... آخر بهار می آید...


پسرک با چشمان ریزه و برقدارش از پشت شیشه مسیر دانه های باران را دنبال کرد. مسیر دانه های باران به آسمان خاکستری رنگ می انجامید. دانه های باران از میان ابر خاکستری رنگ پایین می آمدند. به نظرش آمد که توته یخ خاکستری رنگ بزرگی روی شهر قرار دارد که چک چک آب میشود و پایین می افتد. با خودش گفت:
- چی بارانی... تمامی ندارد....
به خاطرش آمد که شب گذشته مادر گفته بودش فردا میبرمت و به مکتب داخلت میکنم.
از یادآوری این خاطره لرزید. احساس گنکی در دلش چنگ زد. باران با سروصدا می بارید. از ناوه ها آب می آمد. دیوار های مرطوب سیاه رنگ معلوم میشدند. پسرک زیرلب چند بار تکرار کرد:
- مکتب ... مکتب...
مفهوم مکتب با بهار و باران در ذهنش گد شد. بعد چهرهء پدرش در خاطرش نقش بست. چهره پدرش با مکتب، بهار و باران مخلوط شد. نخستین بار پدرش از مکتب برای او سخن زده بود. پدر گفت بودش که حتمأ مکتب برود. این سخن را پدر خیلی ناگهانی گفته بود. یک بار گفته بود و بس. پسرک اندوه گین شد. بی اختیار در گذشته ها لغزید. یک ماه پیش بود. بازهم برف می بارید. باز هم همه جا سپید میزد. باز هم پدر تا گلو زیر صندلی خزیده بود. و به سختی سرفه میکرد. وقتی که به سرفه می افتاد، رگهای گردنش می پندید و سراسر بدنش تکان میخورد. درین حال پیهم می گفت:
- من میمیرم. من میمیرم....
مادر دیگر با پدر دعوی نمیکرد، خشمگین نمی بود. چهره اش بیشتر از هروقت دیگر سپید میزد. استخوانهای شانه هایش از زیر کرتی مردانه اش بر آمده تر به نظر می آمد. مادر دایم میگریست. وقتی که پدر به سرفه می افتاد، می گریست. وقتی که پدر خاموشانه به چت خیره میشد، می گریست. وقتی که کالا هایی را که برای شستن آورده بود، اتو میکرد، می گریست. وقتی که میرفت از بازار زغال بیاورد، باز هم می گریست. پدر در برابر همه خاموش می ماند. تنها وقتی که با سرفه می افتاد، پیهم میگفت:
- من می میرم... من میمیرم...
هنگامی که مادر نمی بود، پدر به ستونهای چت خیره میشد و میگفت:
- یک روز این برف تمام میشود... بهار می آید. بازار باز میشود و من میروم دنبال کار و غریبی... فقط همینکه برف ها آب شود و بهار بارید...
پسرک می پرسید:
- این بهار کی می آید؟
 پدر با شور و امید جواب میداد:
- وقتی که برفها آب شود و باران ببارد. بهار می آید.

پسرک می گفت:
- مورچه ها... مورچه ها...
پدر با خوشحالی دست به دست میزد:
- ها، مورچه ها هم زنده میشوند و به کار شروع میکند.... فقط همین که بهار بیاید...
پسرک سوی برف به آسمان سپید رنگ میدید و به نظرش می آمد که این برف تمامی ندارد. دلش گرفته و پر از اندوه میشد. زمزمه میکرد:
- این برف تمام نمیشود....
پدر باشتباب سنخنش را میبرید:
- یک روز تمام میشود. آخر این برف تمام میشود و بهار می آید. اما برف تمام نداشت. می بارید و می بارید. دیگر پدر آدم برفی نمیساخت. بام ها را پاک نمی کرد. بامها را مادر پاک میکرد. پدر پشت سرهم سرفه میکرد. مادر برایش دوا های جوشانده می داد، ولی سودی نداشت. حال پدر روز به روز بدتر میشد. پسرک مانند پدر زیر صندلی میخزید و سه ستون های چت چشم میدوخت. دیگر پدر به او نصیحت نمیکرد که از زنها حذر کند. دیگر نمیخواست به پسرک بقبولاند که زنها علقشان ناقص است. از مادر با احترام یاد میکرد.
یک روز که برف می بارید و همه جا را سفید ساخته بود، پسرک زیر صندلی خزیده چرت میزد. بعد آواز گفتگویی را از کفشکن شنید. آواز پدر و مادرش بود ـ با هم در بارهء چیزی دعوی داشتند ـ صدا هایشان بلند و بلندتر شد. پدر فریاد زد:
- دیگر طاقت ندارم... هیچ طاقت ندارم...
مادر با گریه و زاری میگفت:
- نمیگذارم... نمیگذارم...
پسرک دلش افتاد. برخاست و سوی در رفت. گوشهء پردهء کهنه را بالا کرد. دید که پدر قالینچه را زیر بغل داشت و میخواست بیرون برود. مادر دو دستی به قالینچه چسپیده بود. پدر نفس میزد. چشمهایش از حدقه برآمده بود. رنگش زرد معلوم میشد. پدر دست های استخوانی و پینه بسته مادر را پیش چشمهای مادر گرفت و گفت:
- ببین... ببین تو چه شده ای! من دیگر طاقت ندارم که ترا به این روز ببینم. جان تو قیمت دارد یا این قالینچه؟
مادر دستهایش را رها کرد. به قالینچه چسپید و زاری کنان گفت"
- نمیگذارم... مال خانهء خود را نمی فروشم... من بازه هم کالا شویی خواهم کرد، باز هم اتو کاری میکنم. زمستان را میکشم ولی این را نمی...هنوز این دستها میتوانند کار کنند.
مادر دستهایش را پیش چشمهای از حدقه برآمده پدر گرفت و تکرار کرد:
- هنوز این دستها میتوانند کار کنند!
- پسرک به قالینچه خیره شد. از نقش و نگار های سرخ و سیاه آن خوشش می آمد. از آن دو تا داشتند که مادر روز های عید آنها را روی توشکها می انداخت. پسرک خوشش می آمد که روی قالینچه ها دست بکشد. ساعت ها به آنها خیره می شد و از تماشای آنها لذت میبرد. وقتی که به قالینچه می نگریست، احساس میکرد که در باغی پر از گل و بته است. حالا پدر میخواست که یکی از این قالینچه ها را ببرد و بفروشد. بغض گلوی پسرک را گرفت. سوی پدر رفت و مثل مادرش دو دستی به قالینچه چسپید در حالی که می گریست، گفت:
- نبر، این قالینچه را نبر...
پدر از زنخ پسرک گرفت. مستقیمأ در چشمهایش نگریست و پرسید:
- تو از حال مادرت خبر داری؟ تو خبر داری؟ تو خبر داری که او چه میکشد؟ او ما را نان میدهد، برای ما زغال میخرد، تو این را میفهمی؟ ببین... اینها را ببین...
آنگاه دست های پینه بستهء مادر را در دست های لرزانش گرفت و به پسرک نشان داد:
- می بینی؟ از خاطر من و توست... تو طاقت داری؟ رویش را ببین، مثل مرده زرد شده... بدنش پوست و استخوان شده... من دیشب خواب دیدم، خواب دیدم که مادرت به خانه یی برای کالاشویی میرود. آنوقت ناگهان... آه خدایا! یک سگ بزرگ با او حمله میکند. یک سگ کثیف مادرت را روی زمین می اندازد و این بیچاره دست و پا میزند. آه خدای من، رگ و پوست من از غیرت است من چطور میتوانم طاقت بیاورم؟ سگ، یک سگ کثیف... من چطور می توانم... تف...
پدر نفس نفس میزد. پسرک نفس داغ پدر را به رویش حس میکرد. در چشمهای پدر احساسات عجیبی میرقصید. پدر میلرزید. لبهایش خشک شده بود. دوباره دست های مادر را در دست گرفت وبه پسرک گفت:
اینها را ماچ کن... ماچ کن...
پسرک دستهای مادرش را به بوسیدن گرفت. پدر هم آنها را بوسید و به چشمهایش مالید. مادر می گریست. پدر گفت:
- حالا فهمیدید؟ قالینچه ارزش ندارد، بگذارید... حالا دیگر بگذارید...
مادر دو باره به قالینچه چسپید و فریا زد:
- نی ... نی...
پسرک به نقش و نگار های سرخ وسیاه قالینچه چشم دوخت. زمستان از یادش رفت. احساس کرد که در باغی پر  از گل و بته است. بعد به نظرش آمد که پدر میخواهد این باغ را ببرد و بفروشد. به قالینچه آویخت و مثل مادرش گریان فریاد زد:
- نی ... نی...
پدر گفت:
- شما نمی فهمید!
پسرک و مادرش یکجا گفتند:
- نی، نبر...نبر...
پدر چیغ کشید:
- شما عقلهای تان ناقص است!
پسرک و مادرش گریستند:
- نمی گذاریم که ببری...
پدر فریاد زد:
- بروید، گم شوید!
قالینچه را سوی مادر انداخت. مادر قالینچه را برداشت و به اتاق برد. پدر بیحال در کفشکن روی زمین نشست. مدتی به همین حال ماند. برف می بارید. افتادن دانه های برف صدایی  تولید نمیکرد. پسرک به حویلی نظر انداخت. به نظرش آمد که رشته های باریک و سپید بیشماری آسمان و زمین را بهم پیوند داده است. پدر هم باریدن برف مینگریست. بعد ناگهان سوی پسرک دید و گفت:
- بیا... بیا... اینجا...
پسرک نزدیک پدرش رفت. پدر آهسته آهسته گفت:
- بچه ام، تو مکتب بخوان، فهمیدی؟ کسی که مکتب نخواند عمرش تباه میشود. مرا ببین... فهمیدی؟
پسرک سرش را تکان داد. پدر پرسید:
- چی جیز را فهمیدی؟
پسرک جواب داد:
- کسی که مکتب نخواند، عمرش تباه میشود.
پدر گفت:
- آفرین!... آفرین!... وقتی که مکتب ها شروع شد، به مکتب داخلت میکنم که رییس شوی...
پسرک پرسید:
- چی وقت مکتب ها شروع میشود؟
پدر به سوی برف اشاره کرد:
- وقتی که این برفها تمام شود. آنوقت به جای برف باران میبارد. مکتبها باز میگردد. مورچه ها زنده میشوند و کار میکنند.
پسرک سوی برف دید. مسیر دانه های برف را با چشمهای ریزه و برقدارش دنبال کرد. به نظرش آمد که برف تمامی ندارد. آسمان از برف بود. درین وضع بهار نمی توانست بیاید. دلش شد که بگوید:
- این برف ها خلاصی ندارد. ولی پدرش فکر او را خوانده بود. شتابزده و با اطمینان گفت:
- نی، یک روز خلاص میشود. آخر یک روز خلاص میشود و بهار می آید.
پسرک گفت:
- وقتی که باران ببارد. نی؟
پدر تایید کرد:
- ها وقتی که باران ببارد دیگر بهار است.
روز های بعد سرفه های پدر شدید تر شد. دیگر پدر نمیتوانست از جایش برخیزد. زرد و زار شده بود. از درد سینه اش می نالید.
مادر پشت سرهم دوا های جوشانده میدادش. ولی سودی نداشت. حال پدر بدتر شده میرفت. بیشتر نالش  میکرد. شبها از درد فریاد میکشید. مادر یگر کالا نمی شست. اتو کار ی نمیکرد. یک شب به پدر گفت:
- دیگر به من کالا نمیدهند. می گویند که خوب نمیشویم. میگویند که خوب اتو نمیتوانم. میگویند که از توانم پوره نیست.
مادر به گریه شروع کرد. به نظر پسرک آمد که مادرش پیر و شکسته شده است. مادر در حال گریه پرسید:
- حالا من چطور کنم؟ چی کنم؟
پدر با لبخند تلخی گفت:
- چطور کنی، ها؟ چطور کنی؟
بعد به سرفته افتاد. در میان سرفه خندید. قهقهه خندید و گفت:
- ستونها را شمار کن... ستونها را...
مادر نالید:
- چی ملک خرابیست!
پدر که همانطور میخندید، تکرار کرد:
- ستونها را شمار کن... ستونهای چت را...
سپس خنده را بس کرد و با لحن جدی پرسید:
- حالا غیرت به چی درد میخورد؟ بگو... بگو که بفهم غیرت به چی درد میخورد؟
مادر گفت:
- چطور کنم که پیسه نیست. فردا نان نداریم. زغال هم نداریم... پدر مثل آنکه شعار بدهد، فریاد زد:
- قالینچه ها... قالینچه ها زنده باد!
بعد، به تسلی مادر پرداخت:
- آخر این برفها تمام میشوند. بهار میاید. بازار باز میشود. من میروم دنبال کار و غریبی. باز هم قالینچه میخریم. بهار که بیاید، همه چیز درست میشود.
مادر به تلخی گریست، ولی در برابر خواست پدر تسلیم معلوم میشد و فردا پدر مٌرد.
مادر هر دو قالینچه را فروخت. همه چیز خیلی مبهم به خاطر پسرک مانده بود. بازهم برف می بارید. همه جا سپید میزد. مردهء پدر را در زیر برفت به گورستان بردند. چند نفری که همراه مرده رفتند، سر و صورتشان را پیچیده بودند و در طول راه به بخت بد لعنت میفرستادند. در خانه مادر موهایش را میکند. زنان دیگر هم آمده بودند و می گریستند.


پسرک باز هم از پشت آیینه مسیر دانه های باران را با چشمان ریزه ریزه برقدارش دنبال کرد. به نظرش آمد توته یخ خاکستری رنگ بزرگی روی شهر قرار دارد که آرام آرام آب میشود وقطره های آب چک چک به زمین فرود می آیند. آب از ناوه های جاری بود. دیوار های مرطوب به نظرش سیاهرنگ تر آمدند. رشته های باریک آب روی زمین حویلی اینسو و آنسو میخزیدند.
بعد در اتاق باز شد. مادر به اتاق آمد. چادرش را گرد گلو پیچیده بود. تکمه های کرتی مردانه اش را هم شخ بسته بود. رنگ پریده معلوم میشد. لبهای باریکش بهم چسپیده بود. به پسرک گفت:
- برویم که دیگر ناوقت میشود.
دل پسرک فرو ریخت. احساس ناشناسی سراپایش را لرزانید. کلمه های پدرش در گوشش صدا کرد:
- کسی مکتب نخواند، عمرش تباه میشود.
پسرک پیش خودش گفت:
- مکتب بروم که رئیس شوم.
از مادرش پرسید:
- کسی که مکتب بخواند، رئیس میشود، نی؟
مادر جوابی نداد. از اتاق برآمد. پسرک هم از دنبال او بیرون رفت. کوچه لای بود. هر دو زیر باران تر شدند. چادری کهنهء مادرش شب و پت شده بود. بوتهای شان در گل و لای شلب شلب میکردند. توته یخ خاکستری همچنان روی شهر قرار داشت. مادر دست پسرک را گرفته بودو به دنبال خود می کشیدش. پسرک میخواست که برای دیوار و دروازه ها فریاد بکشد:
- من میروم که به مکتب داخل شوم... رئیس شوم...
مادر با لحن شکایت آمیز گفت:
- چی بارانی؟
پسرک پرسید:
- دیگر بهار آمده، نی؟
مادر جواب داد:
- ها، دیگر بهار است.
پسرک پرسید:
- مورچه ها... مورچه ها چی وقت زنده میشوند؟
مادر پاسخ داد:
- به زودی ... همین روزها وقتی که آفتاب برآید...
پسرک برفهای زمستان به یادش آمد. آدم برفی هم به یادش آمد. پدرش به یادش آمد که فکر کرد که همه چیز یک روز به پایان می رسد. اولین بار بود که این فکر در ذهنش پیدا شده بود ـ از ین فکر اندوهی عمیق دلش را فرا گرفت ـ بعد، یادش آمد که دیگر بهار آمده است، زمستان با همه سرما و برفش گذشته است، مورچه ها زنده میشوند. مورچه ها را دید که صف بسته اند و کار میکنند. گلها یک احساس، یک احساس امید در دل پسرک شگفت. شوق در دلش چنگ زد. خواست قهقهه بخندد، اما ناگهان به گریه در آمد. مادرش با آواز مهربان پرسید:
- نمی خواهی مکتب بروی؟ نمی خواهی؟ چرا؟
پسرک میخواست فریاد بزند:
- چرا همه چیز یک روز به پایان میرسد؟؟
ولی این را نگفت، تنها در جواب مادرش بریده بریده گفت:
- میخواهم بروم... میخواهم....
هوا گرفته و تیره بود. دیوارهای مرطوب سیاه رنگ معلوم میشد. کوه های اطراف شهر در غبار فرورفته بودند. کوچه بوی نم می داد... و باران میبارید.

پایان

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٤   جنوری         سال 2008