کابل ناتهـ، معصومه کوثری، پهره دار، داستان کوتاه

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معصومه کوثری

پهره دار

 
 
 

 روشنایی آهسته از بیخ سایه سکوتی که بر شهر غالب شده بود می گریخت. هیچ چیز نمی جنبید، نفس نمی کشید و پلک نمی زدند.

نقیب پشت چند قطار خشتی که لب بام چیده بود مخفی شد، گاهی از شکاف های میان خشت ها آن سوی دیوارک را می دید. تا چشم کار می کرد خانه بود و بام و دیوارک های خشتی که میان شکاف هایشان یک جفت چشم به انتظار عاقبت کار محاصره شهر از بی خوابی و ترس پلک نمی زدند و آن سوی شهر تعداد بیشماری عسکر که به گمان نقیب به کمین سقوط شهر نشسته بودند.

نقیب روی بام دراز به دراز ماند و فکر کرد. ولی فکرش شکل نگرفت چون در همان وقت صدای غژ در زیر خانه آمد و بعد خواهرش . . .

-         پس نمی روی که خودم قطی یک مرمی حرامت بکنم

-         نه ، نمی روم  ، یازه نفر درون ای قوطی گوگرد زنده به گور مان می کنی؟

-         باز زبان بازی کرد! او بی حیا برو زیر خانه که . . .

و دیگر سکوت بود و نقیب به سختی آب دهانش را قورت داد و زیر دل خدا را شکر کرد که همه چیز به خیر گذشت.

چه آرامش گوارایی

فقط چند لحظه و او وقتی پشه ای نیشش زد ، چشم هایش را بازتر کرد تا خوابش نبرد.

بوبوجان ، چند روز می رویم کوه ، اوضاع که آرامتر شد باز پس می آییم.

-         وی ، خانه مان به کی مانده برویم و خودمان را بیابان مرگ کنیم ، حالی چی گپ شده؟

و وقتی شهر محاصره شد ، گفته بود:

      -    زیر خانه رفته صدایتان را نکشین که نفهمند این جا سیاسر است.

شب شده بود و باد گرمی هرم بام ها و دیوارها را همراه با بوی تیزی به سر و روی نقیب زد و او احساس خفگی کرد.

-         از یکسو پشه  ، گرمی و بی خوابی و از سوی دیگر غم سیاسرا که اگر نمی بودند حالی یا همراه شریکم به کوه رسیده بودم یا که سلاح گرفته عسکر می شدم.

-         یک ما که نیستیم از سر کوچه تا پای کوچه کلگی دختر دارن ، هیچ کس خودشه نکشته که تو پیش از مرگشان پیراهن پاره می کنی.

-         عسکر که می شدم ، می زدم ، می کشتم ، چور می کردم و اگر کشته نمی شدم شاید یک روز قوماندان می شدم ، دیگر همسایه نمی گفت ما دختر به لچک نمی دهیم. کاشکی نقیب شکم خودش و خواهرهایش را سیر کند ، باز خودش را گرفتار یک غم دیگر بسازد.

-         برو ، برو چهار سویت قبله ، پناه ما هم به خدا.

پلک هایش آرام آرام روی چشم هایش سنگینی کردند و او با چشمان نیمه بازش آسمان ، ستاره ها و دیوارک های خشتی را دید و با دست بر روی پشه ای که نیشش زد ، کوفت.صدای وز – وز پشه های را بیشتر کرد.

-         هر بلایی که سرتان آمد گناه خودتان است. اگر جنگ است سر همگی  است ، فقط بد نامیش که به من نمی رسد. همگی سیاسر دارند.

سبکی لذت بخشی بر تمام عضلاتش پخش شد و او دستها ، پاهها و حتی وزن کالایش را هم که عرق شخ کرده بود احساس نکرد. مثل یک پر کاه سبک شده بود. پرواز می کرد. از آن بالا شهر را دید که تاریک تاریک بود. او خوب می دانست آن پایین چند خانه است و درون هر کدامشان چند سیاسر که کنج زیر خانه از ترس خوابشان   نمی برد. او می توانست تمام دیوارک های خشتی را با تمام چشمهای بی خوابی کشیده ای که میان شکافهایشان مانده بودند ، ببیند و دسته های پشه را که دست ها و پاهایش را جدا می کردند و با خود می بردند.

-         عاقبت جنگ به نفع هر کدامشان که باشد ، باز هم شهر را چور می کنند.

دقیب دستش را دراز کرد تا مانع شود اما دستش کوتاهی کرد و پشه ها همچنان نیشش زدند. دست ها و پاههایش را چور کردند و بردند و همچ نماندند، دیوارها  و دروازه ها را هم بردند. زن های همسایه را ، خواهرانش ، مادرش و نقیب دستش کوتاه بود و نمی رسید. پشه ها تکه تکه اش کردند. و او دیگر دستها و پاهایش را احساس نکرد. پشه ها حتی تکه هایش را هم بردند همه چیز را تکه تکه کردند و بردند.

گناه خودشان بود که نرفتند. حالا هم چور شدند ، مثل دیگران. اگر نمی بودند ، پهره نمی کردم و سه شبانه روز روی بام ، پشت این خشت ها ، استخوانهایم از زور یک جا خوابیدن بی حس نمی شدند، می رفتم سلاح گرفته عسکر می شدم. چور می کردم ، می کشتم. شاید قوماندان می شدم. بعد اگر همسایه می گفت: " ما دختر به لچک نمی دهیم " دختر هایشان را چور می کردم. عسکرهایم چور می کردند. پشه ها چور می کردند. دست ها و پاهایش را دست ها و پاهای همسایه را ، دخترهای همسایه را ، همه چیز حتی دیوار ها و دروازه ها را ، خانه  می ساختم و بعد در آرامی تا چاشت می خوابیدم ، نه تا شام . . . تا هر وقت . . . که . . . دلم می شد.

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٤   جنوری         سال 2008