باز چون شمس الدین بدانست این
کـه
شـدنـد آن گـروه پـر از کـیـن
آن مـحـبـت بـرفــت از دل
شــان
بــاز
شـد دل زبــون آن گــلـشان
نـفــس هــای خـبـیـث
جـوشـیـدند
بــاز در
قــلــع شــاه کــوشـیـدنـد
گـفـت شــه بـا ولـد کـه
دیـدی باز
چـون
شـدنـد از شـقـا همه دمساز
کــه مــرا از حــضــور
مــولانـا
کـه چـو
او نـیـسـت هـادی و دانا
فـگــنـــنــدم جــــدا و دور
کـنـنـد
بـعــد
مـن جـمله گان سرور کنند
خــواهــم ایـن بـار آنـچـنان
رفتن
کـه
نــدانـد کـسـی، کــجـا ام مــن
هـمــه گــردنـد در طـلـب
عـاجـز
نـدهـد
کــس ز مــن نـشـان هرگز
ســالـهـا بـگــذرد چـنـیـن،
بـسیار
کـس
نـیــابـد ز گَــَـردِ مــن آثـــار
چــون کـشــانـم دراز، گـویند
این
که ورا
کـشــت دشـمـنـی به یـقیـن
چـنـد بـار ایــن سخن مکرر
کرد
مـهــر
تــأکــیــد را مـقــرر کــرد
نــاگـهـان گـم شـد از مـیـان
هـمه
تــا رود
از دل انـــدُهـــان هــمــه
ولی روایتی را که شمس الدین احمد افلاکی در
مناقب العارفین خویش از قول سلطان ولد نوشته، چنین است که :
«شمس در بنده گی مولانا نشسته بود، در خلوت. شخصی آهسته از بیرون اشارت
کرد که بیرون <شو> ، فی الحال برخاست و به حضرت مولانا گفت که : به
کشتنم می خوانند. بعد از توقف بسیار پدرم فرمود : الا له الخلق و
الامر، فتبارک الله ! مصلحت است.
گویند : هفت کسِ ناکسِ عنود و حسود که دست یکی
کرده بودند و ملحدوار ایستاده؛ چون فرصت یافتند کاردی راندند و شمس
الدین چنان نعره یی بزد که آن جماعت بیهوش گشتند. چون این خبر به سمع
مولانا رسانیدند، فرمود که : یفعل الله مایشاء و یحکم ما یرید.»
دوصد و پنجاه سال و اندی پس ازآن رویداد، دولت
شاه در تذکرۃ الشعرایش روایت سومی را ذکر نموده که حاکی
از دست داشتن علأالدین پسر مولانا در قتل شمس است. او می نویسد که اهل
قونیه، یکی از فرزندان مولانا را برانگیختند تا با برافگندن دیواری
بالای شمس، او را هلاک سازد. ولی دولتشاه خود بر غیر مستند بودن این
روایت اقرار دارد.
بهرروی، تذکره نگاران و مناقب سرایان این داستان
ها را شاخ برگ فراوان داده و به گونه های هررنگ نقل کرده اند، ولی اهل
پژوهش سخنان سلطان ولد را بیشتر از اقوال دیگران مؤثق و در خور اعتماد
می دانند؛ زیرا نخست آنکه وی خود شاهد عینی رویداد ها بوده، با شمس و
مولانا به صورت مستقیم رابطه داشت؛ دودیگر اینکه هیچگونه شکی در انتساب
ولدنامه به او وجود ندارد و سه دیگر احمد افلاکی مرید پسر او ـ عارف
چلبی ـ و متولی مزار حضرت مولانا بوده که طبعاً اثرش پس از روزگار
سلطان ولد نوشته شده و به این ترتیب متأخرتر از زمان زنده گانی ویست.
با آنکه طی هشتصد سال گذشته، در آثار ادبی و
پژوهشی دایر بر زنده گی مولانا و شمس به فراوانی بحث گردیده است، ولی
درین نگاشته ها، زنده گی شمس هیچگاهی فراتر از حادثه ی ناپدید شدنش به
تصویر کشیده نشده؛ حال آنکه در ادبیات شفاهی ما، شمس تا مدت ها پس ازین
نیز زنده بوده و با خشک مغزان و کوته فکران دست وبه گریبان. از جمله،
روایات شفاهی و عامیانه ی مردمان کابلزمین حاکی ازآنست که شمس با غیبتش
از قونیه، به خراسان روی آورده، مدتی در شهر غزنی زیست، ولی در آنجا
نیز تـُـنُـک اندیشان و تنگ نظران عرصه را بر وی تنگ ساختند. پس به ترک
غزنی نیز ناچار گردیده، راهی ملتان شد. چون عناصر خشک مغز در همه جا او
را دنبال می کردند، از وجود او در ملتان نیز آگاهی یافته در صدد اذیتش
گردیدند. روزی گروهی از مسلمان نمایان پیرو یکتن از پیرهای دین فروش که
فقط آوازه ی تکفیر شمس را شنیده بودند، او را در بازاری یافتند و آهنگ
کشتنش کردند. شمس آز آنان پرسید :
ـ از من چی خواهید ؟
گفتند :
ـ می خواهیم ترا بکشیم که گفته اند پا از گلیم فراتر
گذاشته یی و به هر جا که قدم می نهی مردمان را به گمراهی می کشانی !
گفت : کشتنم چی سودی را برای شما در پی خواهد داشت؟
گفتند :
ـ مردمان از گمراهی در امان خواهند گشت.
باز پرسید :
ـ مرا به چی طریقی کشتن خواهید؟
یکی در پاسخ گفت :
ـ چون تو عده ی بیشماری را به مذلت رهنمون گشته یی،
سزایت آن باشد که پوست از سرت برکنیم!
شمس باز پرسید :
ـ همین؟
آن طایفه گفتند :
ـ آری! همین کاریست که مردم را از شرت رهایی خواهد
بخشید.
پس شمس سر برهنه نموده، دست به موهایش برد. آنها
را محکم گرفته ندا برآورد :
ـ ای پوست، به حکم خداوند متعال از بدنم جدا شو! و
موهایش را به بالا کشید. ولی رویدادی به وقوع نه پیوست. او سه بار این
کار را تکرار کرد. در حالیکه همه متحیرانه به او می نگریستند، حادثه یی
روی نه داد ؛ پس همه بر وی خندیدند. شمس در خشم شد و موهایش را محکمتر
به بالا کشید و فریاد زد :
ـ ای جلد ! به فرمان شمس از تنم جدا شو!
پوستی که از فرق تا کف پایش را پوشانده بود، چون
خریطه یی از تالاقش بدر آمد. شمس آن را به معاندیدن عرضه داشت؛ اما
آنان از ترس عقب، عقب رفته پا به فرار گذاشتند. پس شمس جلدش را روی
شانه انداخته به راهی روان شد. او چندین مدت به این شکل و شمایل در شهر
ملتان می گشت و مردم از بدن خون چکان و بدون جلد او دوری می گزیدند. پس
از چند روز، در حالیکه از شدت گرسنگی در وضعیت افتادن از پا قرار گرفته
بود، نزد قصابی رفت تا تکه ی گوشتی برای سد جوعش عنایت کند، اما قصاب
از دیدن حال شمس ابراز انزجار نموده، از کمک طفره رفت. چون ازو نامید
گشت، رو به دکان سلاخی نموده، تقاضایش را تکرار کرد. سلاخ با احترام و
دلسوزی پاره یی از جگر گوسفندی را به او تقدیم نمود. شمس بازهم در کباب
کردن آن پاره ی جگر در ماند؛ زیرا هیچکسی به مدد او نه شتافت. کسی از
ترس قشریون و کسی هم از سبب انزجاز از دیدن یک انسان پوست شده که بیشتر
به یک شبح ترسناک شبیه بود تا یک انسان. پس او نومیدانه رو به صحرای
ملتان گذاشت. در گرمای آن دشت نظرش به آفتاب افتاد. بر آن بانگ برآورد
که :
ـ ای شمس! تو هم شمسی و من هم؛ تو شمس افلاکی و من شمس
خاکی، بیا و این پاره ی جگر را برایم کباب کن که با آن سدجوع کنم! چون
سه بار این گفته را تکرار کرد، آفتاب یک نیزه پایین تر آمده، آن صحرای
سوزان را آتشافزا ساخت. پاره جگر بر روی سنگی کباب شد و به شمس نیروی
مجدد بخشید.
به باور عوام کابلزمین، به کیفر بی التفاتی قصاب
در حق شمس است که این طایفه در حالت فروش متاع خویش پشت به مشتری می
ایستند. و همچنین این امر پاداش امداد سلاخ به اوست که هیچگاهی جنس
یکروزش برای فروش به روز دیگر نمی ماند. به همین ترتیب مردم گرمای بیش
از حد شهرهای سکهر و ملتان سند را نتیجه ی یک نیزه پایین بودن آفتاب در
آن منطقه می دانند که به دعوت شمس صورت گرفته بود.
به هرروی، مردم به این باورند که شمس با بدن بدون
جلد نتوانست دیری در ملتان بپاید. پس دوباره راه غزنه در پیش گرفت که
درآنجا خویشاوندانی داشت. او در شمال غرب شهر غزنی در قریه یی که اکنون
به نام خود او قریه ی حضرت شمس نامیده می شود، مدتی زنده گانی کرد؛ تا
دیده از جهان فانی فرو بست. مدفنش که اکنون به نام زیارت حضرت
شمس معروف است، مرجع عام بوده، مردم اعتقاد دارند که اگر زنان
نازا را برای چند ساعتی در چله خانه ی آن مزار محبوس سازند، از برکت آن
حضرت، نازایی شان رفع می گردد. و اگر مریضان مصاب به تکالیف عقلی و
عصبی را چند ساعتی به تنهایی در آن چله خانه به حال خود شان رها ساخته،
در را از بیرون بر روی شان ببندند، آنان سلامتی شان را باز خواهند
یافت.
قریه ی حضرت شمس تا نیم قرن پیش بر سر راه شهر
غزنی واقع بود، زیرا قریه ی کوشک که در عهد غزنویان محل کوشک مسعودی
بود، در کنار سرک کابل ـ قندهار واقع بود، پس از آن قریه مغولان قرار
داشت و به امتداد آن قریه ی حضرت شمس و بعد قریه ی حضرت سنایی غزنوی که
مدخل شهر تاریخی غزنی بود. ولی امروز که مسیر شاهراه کابل ـ قندهار را
عوض کرده اند، این سرک از کنار شهر می گذرد و باید پس از شهر به قریه
های سنایی، شمس، مغولان و کوشک رفت.
و اما عده یی از مردم غزنی به این باور نیز هستند
که حضرت شمس غزنی یکی از عارفان وارسته ی محل است که شمس العارفینش می
خواندند. به اعتقاد این گروه مزار حضرت شمس در ملتان است، زیرا که او
در همان شهر دیده از جهان فروبسته است.
به هرروی، اینکه مزار عارف بزرگوار ما در جوار
آرامگاه مولاناست و یا در کنار امیر بدرالدین بانی مدرسه ی او در
قونیه؟ در غزنین است و یا در ملتان؟ در خوی است و یا در تبریز؟ برای
بحث ما صرف از یک جهت مهم است که تأیید غیبت شمس را دشوار ساخته ریشه
این روایت مردم عوام را قوت می بخشد که رد پای شمس را پس از غیبتش از
قونیه نشان می دهد؛ زیرا تعدد مزارات منسوب به شمس، خود گواه آنست که
عامه ی مردم در هیچ جایی به غیبت دایمی شمس باور نداشته اند، بلکه مردم
مناطق مختلف با نسبت دادن مزاری به او، سعی کرده اند تا رد پای شمس را
با ناپدید شدنش از قونیه در منطقه ی خود نشان بدهند و این نشانه ی
اعتقاد مردم به شمس است که هر گروهی کوشیده است او را به خود نزدیکتر
نشان دهند ؛ زیرا طبیعی است که شاید یکی ازین شش مزار مربوط به شمس
باشد و باقی ساخته و پرداخته ی مردمان محل. ولی آن سروده جامی که در
مورد مزار خلیفه ی بزرگوار اسلام حضرت علی کرم الله وجهه
سروده شده، در مورد شمس بهتر صدق می کند که گفته بود :
گـویـنـد کـه مـرقـد عـلـی در
نجف است در بلخ بیا بـبـین، چی دارالشـرف است
جـامـی نـه عـدن بـجـو نـه
بـیت الجبلین خورشید یکی و نور آن هر طرف است*
باری، با آنکه روایت یادشده در بالا سخت عامیانه،
اغراق آمیز و دور از منطق است که نمیتوان درست بودن کامل آن را تأیید
کرد، ولی بر بنیاد ضرب المثل مردمی تا باشد چیزکی مردم نگویند
چیزها، شمه یی از حقیقت را درآن میتوان مشاهده کرد، و آن اینکه
حضرت شمس پس از ناپدید شدن از قونیه، شاید به ملتان رفته باشد. با
مروری بر اسناد تاریخی و سیر سلسله های عرفانی حوزه ی تمدنی خراسان عهد
اسلامی که از شام تا هندوستان را در بر می گرفت، در می یابیم که عواملی
را می توان سراغ گرفت تا به موجب آن، پای شمس به ملتان کشیده شده باشد.
پیش از همه میدانیم که شمس به سماع عشق می ورزید و آن را بهترین وسیله
ی اظهار عشقش به ذات حق می دانست. تمرکز مولانا به موسیقی عبادی و سماع
نیز در نتیجه ی همزیستی شمس صورت گرفته است، تا جاییکه به قول احمد
افلاکی او پس از آشنایی شمس تا زمان ناپدید شدنش، فقط یکبار در مجلس
وعظ و رهنمایی مردم شرکت جست، حال آنکه در گذشته هفته ی یکی دو بار به
این کار مبادرت می ورزید. سلطان ولد نیز در مقایسه حال مولانا در برهه
های زمانی پیشین و پسین دیدارش با شمس گفته است که :
پیـشـتـر از وصل شمس الدین ز
جان
بــود در
طـاعــت ز روزان و شــبان
ســال و مـاه پـیـوســتـه آن
شـاه گزین
بــود
مـشــغـول عــلــوم زهــد و دیــن
آن مــقـامـاتــش ازان ورزش
رســـید
بـا
تـقـی و زهــد ره را مـی بــریـــــد
انــدران مـظـهـر بـُدش
جـلـوه ز حـق
هـر دمـی
مـی بـرد از حـق، نـو سبق
چونکه دعوت کرد او را شمس
الدین
در سـمـاعـی کـه بـُد آن پـیشش گزین
چـون درآمـد در ســـمــاع از
امــر او
حـال خود
را دیـد صـد چـنـدان ز هـو
شـد سـمـاعـش مذهب و رایی
درست
از
سـمـاع انـدر دلـش صد باغ رست
او در جایی دیگر شدت عشق مولانا به سماع را چنین به
تصویر کشیده است :
روز و شـب در سمـاع و رقصان
شد
بـر
زمـیـن هـمـچو چـرخ گـردان شـد
سـیــم و زر را بـه مـطـربـان
می داد
هــرچـی
بودش ز خان و مان، مـیـداد
یـکـزمـان بـی سـمـاع و رقص
نـبـود
روز و
شــب لـحـظـه یـی نـمی آســود
عمد