کابل ناتهـ، استاد رهنورد زریاب، کاش که کفتر میبودم

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

کاش که کفتر می بودم

 
 
 

همه اش چار نفر بودند: مادر، برادر بزرگ، خواهر و برادر کوچک. برادر بزرگ نزده سال داشت. خواهر هفده ساله بود. لاغر شیری رنگ و کوچک اندام بود. برادر کوچک میخواست هفت ساله شود. مادر پیر شده بود.


آنروز، مانند روزهای دیگر، خواهر قفس پرنده اش را برداشت و بر شاخهء یگانه درختی که در حویلی تنگ و کوچک روییده بود، آویخت. خودش به تنهء درخت تکیه داد. چشمهای برقدار و سیاهش را به پرنده گک دوخت و مانند هر روز دیگر گفت:

- خوب، بخوان دیگر... یک چیزی بخوان...

پرنده گک که پر های لیمویی رنگ و منقار خمیده داشت، خاموش بود، چیزی نخواند. از وقتی که جفتش مرده بود، چیزی نخوانده بود ـ مثل اینکه سوگوار بود ـ دختر اندوه پرنده را حس کرد. بر لبهای باریکش لبخندی نرم و لطیف دویده و گفت:

- خوب، آدم هم میمیرد... تو دیگر بخوان، بخوان.

اما پرنده گک خاموش بود. سوگ گرفته بود. دختر نومید شد رفت به بام و از روزنه بازی دختره کان را نگریستن گرفت. دختره کان در کوچه دست به دست هم داده حلقه یی بزرگ ساخته بودند که می چرخیدند. روی های شان سوی آسمان کرده شادمانه می خواندند:

- « کاش که کفتر می بودم،

ده هوا پر میزدم،

ریگ دریا میچیندم،

او زمزم می خوردم،

قو قو قو ...»

دختر اندوه گین شد. غمی قلبش را فشرد. میخواست که کفتر باشد و در هوا پر بزند. مثل هرروز دیگر حس کرد که دیوار های حویلی تنگ و کوچک بر او فشار می آورند. میخواهند خوردش کنند. در خیالش کفتری را دید ـ مثل کفتر سپید بچهء همسایه ـ که در هوا پر میزد و آزاد و بی پروا میگردد. بعد، دیدش که رفت لب دریا و ریگ چیدن گرفت. دریا مثل جویی بزرگ دید که آبش کم بود. و سنگچل های رنگارنگش دیده میشد. آب که از روی سنگ چل ها میگذاشت، موجهایی کوچک پیدا میکرد و آن کفتر سپید رنگ در کنار این دریا ریگ میچید. به نظرش آمد که آنطرف دریا پر از گل و سبزه است. گلهای کوچک بنفش و گلهای بزرگ بزرگ سرخ، پرنده گان میان گلها و سبزه ها در پرواز  بودند و میخواندند ـ پرنده گان لیمویی رنگ با منقار خمیده ـ همانطوریکه که در خیالش به دنبال کفتر سپید رنگ بود، یکجا با دختره کان زمزمه کرد:

- « کاش که کفتر میبودم... کاش که کفتر می بودم...»

بعد چیزی رشتهء خیالش را برید. بازهم دلش فشرده شد از کنار دریچه دور شد و لب بام کنار کنارهء چوبی فرسوده رفت. از آنجا حویلی نظر انداخت. حویلی تنگ و کوچک مثل یک سیاهچال به نظر آمد. سیاهچالی که خودش در آن زندانی بود. به فکر سیاهچالهای افتاد که در افسانه ها شنیده بود. افسانه هایی که مادرش میگفت. در خیالش شهزاده را دید که به دست دیوان در سیاهچال افتاده است ـ به نظرش آمد که سیاهچال مثل حویلی خود شان است ـ دید شهزاده زیر یگانه درختی که در حویلی تنگ و کوچک روییده بود، ایستاده است. بر تنهء درخت تیکه زده چشم هایش را به پرنده گان درون قفس دوخته بود. درینحال میگفت:

- خوب، بخوان دیگر... یک چیزی بخوان...

اما پرنده لیمویی رنگ خاموش بود. چیزی نمی خواند. خواست سر جوان صدا بزند:
- عزا دار است... نمیخواند...
اما دید که در کوچه باز شد. یک پری به حویلی آمد. سر تا پا حریر سپید پوشیده بود ـ مثل کفتر سپید بچه همسایه ـ پری آرام آرام به پسر جوان نزدیک شد و گفت:
- ای شهزاده چین و ماچین، چرا خودت را به این بلا گرفتار ساختی؟
جوان با تعجب پرسید:
- تو کی هستی؟
جواب شنید:
- من پری کوه قاف هستم. آمده ام که ترا ازین سیاهچال بیرون ببرم. شهزاده با پری بیرون رفت. تنها سیاهچال باقی ماند. پرنده گک لیمویی رنگ در میان قفس برشاخهء درخت آویزان بود. چیزی نمی خواند. سوگوار بود.
دختر احساس کرد که این سیاهچال دشمن زندگی اوست. چشم به در کوچه دوخت. انگار انتظار داشت که پری کوه قاف بیاید و ازین سیاهچال بیرونش ببرد. در کوچه باز شد، اما پری نبود. برادر کوچک بود که خاک آلود برگشته بود. مادر از پایین پرسید:
- کجا گم بودی؟
برادر کوچک اخم کرد و جواب داد:
- بازی میکردم.
مادر گفت:
- بازی سرت را بخورد.
برادر کوچک جوابی نداد.
دختر از بالا، از بام، به نظرش آمد که مادر و برادر کوچک نیز در سیاهچال هستند و کسی آنان را درین سیاهچال زندانی ساخته است. به ذهنش دور خورد که شاید پدر این کار کرده است وخودش رفته به جایی دیگر، در دلش گفت:
- خیلی بد است که آدم در سیاهچالی بندی باشد.
برگشت به نزدیک روزنهء دختره کان هنوز به شکل یک حلقهء بزرگ میچرخیدند. چند تا دختر دیگر که لباسهای سیاه داشتند، ایستاده بودند و بازی آنان را تماشا میکردند. ـ اینان از مکتب برگشته بودند ـ دختر به یاد مکتب افتاد. یک وقتی میخواست به مکتب برود ـ آن وقتها خیلی کم به یادش می آید ـ پدر نگذاشته بودش که مکتب برود. او کوچک بود و گریسته بود.:
- من میخواهم مکتب بروم.
مادرش گفته بود:
- بگذار مکتب برود.
اما پدرش فریاد زده بود:
- تا من زنده هستم نمیگذارم... نمیگذارم...
به این صورت از مکتب رفتن او جلوگیری شده بود.
هر روز دختران کوچه را میدید که دسته دسته مکتب میروند. به نظرش آمد که این دختران مکتبی کفترانی بودند که آزادنه می پریدند. کفتران سیاه، میرفتند لب دریا که ریگ بچینند. نمیدانست که این مکتب چگونه جایی است. دختران برایش قصه کرده بودند که سی تا سی در یک اتاق گردهم می آیند، آنوقت معلم می آید و درس میدهد. آنان قصه کرده بودند که بعض معلمان ترشرو هستند. وقتی یکی از این معلمان در صنف باشد، دختران خاموش اند. میترسند. هنگامی که معلم برود، پشت سرش لبک میکنند. قلاغش را میگیرند و بهش میخندند. بعضی معلمان خوشرو هستند، وقتی که یکی از اینان در صنف باشد، همه اش خنده است و خنده است. درس که خلاص میشود، دختران گرد معلم حلقه میزنند، یکی آنان میگویند یکی معلم می گوید، یکی آنان میگویند، یکی معلم میگویند.... میخندند، قهقهه میخندند.

دختر در حالی که به دیوار بام تکیه داده بود. به نظرش آمد که مکتب مثل یک کفتر خانهء بزرگ است ـ خیلی بزرگتر از کفترخانهء بچهء همسایه ـ که در آن دختران جمع میشوند بازی میکنند و می خندند. وقتی که معلم بد خویی بیاید، همه افسرده و خاموش و در کنج و کنار می نشینند.

به یاد معلمان بدخو که افتاد، برادر بزرگ به نظرش مجسم شد. بردار بزرگ لاغر اندام و تند خو بود. پوست خاکستری رنگ داشت. موهای سیاهش در هم و برهم و شانه ناکرده بود. وقتی به خانه می آمد، همه چیز میلرزید. از ترس می لرزید. مادر میترسید. برادر کوچک میترسید. خود او هم میترسید. برادر بزرگ نانی یا چیزی را که آورده میبود، به گوشه یی می انداخت. بدون آنکه با کسی گپ بزند، می نشست و چرت میزد. و دختر به نظرش می آمد که همه چیز در خانه چرت میزند و اندوهگین است. پرنده لیمویی رنگ هم چرت میزد و اندوهگین میبود. مادر میرفت دنبال کاری، برادر کوچک در اتاق تنها می ماند. دختر وقتی به اتاق برمیگشت، میدید که برادر بزرگ دراز کشیده چشمایش را با آرنجش پوشانیده است، میدید که پرنده لیمویی رنگ هم سرش را زیر بالش فرو برده است.
بعض شبها دوستان برادر بزرگ می آمدند و به  اتاق کوچک برادر بزرگ میرفتند. تا دیر وقت شب صحبت میکردند. دوستان برادر بزرگ هم لاغر اندام و تند خو معلوم میشدند. دختر صحبت هایشان را می شنید. همشه گپ شان این بود که ازین شهر بروند به جایی دیگر. شهرهای گوناگونی را که برای دختر ناشناس بود، نام میبردند. میخواستند به آنجا ها بروند. یکی میگفت:
- گاه هم نگه می کنیم که شیر بدهد.
یکی دیگر شان میگفت:
- اسپ هم میخریم که سواری کنیم.
دیگری میگفت:
- برای سواری بایسکل هم میخریم.
آن اولی میگفت:
- من میخواهم اسپ سواری کنم.
برادر بزرگ میگفت:
- نوروز که شود، گندم ها سر میکشند. باران می بارد. باران برگهای گندمها را میشوید. صبح ها کشتزار ها بوی خوبی میدهد. من دیده ام. جایی زمین را میگیریم که یک دریا هم باشد. در دریا آببازی میکنیم. اسپها را میشوییم. رادیو هم میخریم که بخواند. لب دریا درختهای بید میشنانیم. درخت بید زود کلان میشود. زیردرخت های بید میله میکنیم.
یکی دیگر با شعف سخن برادر بزرگ را میبرید:
- یک سگ هم نگاه میکنیم:
- دیگری میگفت:
- من سگم را میبرم، چطور است؟
همه میگفتند:
- درست است. سگ تو درست است.
دختر اولها ازین تصمیم ها میترسید. مادر هم میترسید. ولی بعدها دانستند که این تصمیم ها هرگز عملی نیمشوند. برادر بزرگ و دوستانش خودشان را فریب میدادند.
صبح که میشد، برادر بزرگ زود از خواب بر نمی خاست. مادر میرفت و بیدارش میکرد:
- نا وقت شده برخیز... کارت ناوقت شده.
برادر بزرگ عضبناک میبود. به مادر فحش میداد. مادر میترسید:
- من چه کرده ام؟
- برادر بزرگ با خشم فریاد میزد:
- شما دست و پای مرا بسته اید. گر شما نمیبودید، من وقت از این شهر رفته بودم.
مادر هر بارکه این سخن ها را میشنید، می پرسید:
- کجا میرفتی؟
برادر بزرگ هم هر دفعه جواب میداد:
- یک جایی که آدم آزاد باشد... زنده گیش را بفهمد...


آواز مادر که برادر کوچک را دشنام میداد، خیال های دختر را برهم زد. دختر دوباره کنار کتارهء چوبی آمد. به حویلی تنگ و کوچک نظر انداخت. باز هم به نظرش آمد که حویلی یک سیاهچال دهن باز کرده است.
دختر به آفتاب که زرین و درختان بود، نگریست، از آسمان صاف بی ابر خوشش آمد. خانه های دور و پیش پخچ و بلند درهم و برهم افتاده بودند. رنگ گلی یکنواخت دیوار ها دلش را زد. دود آبیرنگی را که از مطبخ بلند بود، نگریست. از آن خوشش آمد. دود بالا میرفت. میرفت و میرفت. بعد ناپدید میشد. دختر آهسته خیز کوچکی زد و از خودش پرسید؟
- چرا آدم نمیتواند پرواز کند؟
بعد، بازهم به حویلی تنگ و کوچک نگریست و زیر لب گفت:
- حالا صاحب این سیاهچال کیست؟
یک خیل کفتر از بالای سرش گذشت. زنگهای پا های کفتر ها با پت پت بالهایشان آوازی خوشاینده داشت. دختر دستش را سایه بان چشمهایش ساخت و با چشم کبوتران را دنبال کرد و از پرواز آنان خوشش آمد.
لبهای باریکش کنار رفت. دندانهای سپیدش نمودار شد. خندید، قهقهه خندید. و سرش را تکان داد.
از پایین، از روی حویلی صدای مادر بلند شد که میگفت:
- بیا پایین، برادرت خواهد آمد.
دختر جواب داد:
- می آیم.
باز هم به فکر برادر بزرگ افتاد. به نظرش آمد که مالک این سیاهچال اوست و او مادر را، برادر کوچک را و خود او را درین سیاهچال افگنده است.
برادر بزرگ خوشش نمی آمد که او بر بام برود. چندین بار او را بر بام دیده بود. هر بار آمده موهای دراز سیاه او را دور انگشت های استخوانی خود پیچیده وبود و برده بودش  پایین، برده بودش پایین و در اتاقش برده بود زده بودش، با مشت و لگد زده بودش. با سنگ و چوب زده بودش. حتی یک بار بالشتی را روی دهنش گذاشته بود ـ میخواست بکشدش درین حال دختر دیده بود که چشم های برادر بزرگ سرخ سرخ شده است ـ مثل کاسه های خون ـ اگر همسایه گان نمیرسیدند، میکشتش.
برادر بزرگ وقتی از زدن دست میگرفت، میرفت زیر یگانه درخت حویلی می ایستاد. مادر را فحش میداد، برادر کوچک را فحش را میداد، خود او را فحش میداد و فریاد میزد:
- شما خون مرا میخورید... شیرهء جانم میجوشید...
چشمهایش سرخ سرخ می بود ـ مانند کاسه های خون ـ برادر کوچک از ترس، از ترس این چشمها، چیغ میکشید. برادر بزرگ دست او را میگرفت. سوی چاه میبردش ومی گفت:
- ترا به چاه می اندازم... توهم دشمن من هستی... توهم ... آنوفت برادر کوچک بلندتر چیغ میکشید. مادر خودش را به برادر بزرگ می آویخت. برادر بزرگ موهای خاکستری مادر در انگشتهای استخوانیش می پیچید و فریاد میکشید:
- همه چیز از دست توست... همه چیز...
مادر چیزی نمی گفت. هیچ چیز نمی گفت و برادر کوچک را در بغلش میفشرد  تا از ضربه های برادر بزرگ محفوظ بماند.
این وضع تا وقتی دوام میکرد که برادر بزرگ خسته و بیحال میشد. آنگاه میرفت به اتاق کوچکش و در را می بست. خواهر می شنید که برادر بزرگ میگرید. ساعتها میگریست و می نالید:
- خدایا، خدایا... دیوانه میشوم...
وقتی از اتاقش می برآمد. آرام میبود. تا یک هفته دیگر به چشم هیچکدام نمیدید. بعد باز هم تندخو میشد. باز هم دایم عصبانی میبود و پشت سر هم فریاد میکشید:
- من از ین زنده گی بیزارم!
باز هم مادر سوال همیشه گیش را میکرد:
- چرا ؟
و برادر بزرگ جواب میداد:
- برای اینکه دست و پای من بسته است. شما دست و پای مرا بسته اید. شما خون مرا می خورید... شیرهء جانم را میجوشید...
باز هم چشمای برادر بزرگ سرخ سرخ میشد ـ مثل کاسه های خون ـ برادر کوچک باز هم از این چشمها میترسید و چیغ میکشید. و برادر بزرگ باز هم دست او را می گرفت وسوی چاه میبرد و فریاد میزد:
- ترا به چاه می اندازم... تو هم دشمن من هستی ... تو هم دشمن من هستی.


باز هم یک خیل کفتر از بالای سر دختر گذشت. صدای زنگهای پا های کفتران و پت پت بالهایشان رشتهء خیالهای دختر را برید و دستش را سایبان چشم ساخت و خیل کفتر را نگریست یک کفتر خاکستری رنگ توجهش را جلب کرد ـ مثل رنگ پوست برادر بزرگ. دختر با خود اندیشید:
- شاید او هم برادر بزرگ باشد.
خواست که در میان کفتران مادر، خواهر و برادر کوچک را هم پیدا کند، ولی نتوانست. سرش را پایین انداخت. بازهم حویلی تنگ و کوچک را نگریست و زمزمه کرد:
- اگر این کفتر خاکستری برادر بزرگ هم باشد، نمیتواند مادر، خواهر و برادر کوچک را در سیاهچالی زندانی کند. آنان پرواز میکنند و میروند. میروند لب دریا که ریگ میچینند. آخر بال دارند....
باز هم دریا به نظرش مثل جویی آمد که آبش کم بود و سنگچل رنگارنگش دیده میشد. آن طرف دریا پر از گل و سبزه بود. گلهای کوچک کوچک بنفش و گلهای کلان کلان سرخ، پرنده گان میان گلها و سبزه ما در پرواز بودند. پرنده گان لیمویی رنگ با منقار های خمیده . دختر صدای اشپلاقی را شنید بچهء همسایه بود. بربام خود شان کفتر هایش را میپراند. دختر بدانسو ندید. ولی احساس کرد که پسر همسایه او را مینگرد. میدانست که بچهء همسایه لاغر اندام و گندم گون است. موهایش در هم و برهم و شانه ناکرده است ـ مانند برادر بزرگ ـ اما تند خو نیست. دایم لبخند میزند. وقتی لبهایش باز می شد. دندان های سفیدش می درخشید. دختر در دلش گفت:
- چه دندانهایی!
باز هم صدای اشپلاق را شنید. در دلش احساسی گنک و ناشناس جوشید. از این احساس خوشش آمد. پیش خودش گفت:
- حالا حتمأ دندانهایش میدرخشد.
سرش پایین بود. پسر همسایه را نمیدید. دلش میشد که او را ببیند. دندان هایش را ببیند. اما فکر کرد که این کار بد است. اصلا شرمید. ولی آن احساس گنگ بیشتر جوش زد. نام خودش را شنید. شنید که کسی به نام صدایش میزند. فکر کرد که پسر همسایه است. دلش به دوک دوک افتاد. بعد دریافت که صدا از پایین، از مادرش است، مادر بود که به نام صدایش میکرد، جواب داد:
- چی میگویی؟
مادر گفت:
- بیا پایین... درادرت خواهد آمد.
دختر گفت:
- میآیم... میایم...
ناگهان در کوچه به صدا در آمد. خیالات دختر گریخت. فکری مانند برق در ذهنیش درخشید.
- برادر بزرگ آمد!
با شتاب از پله های زینه پایین رفت. دید که عده یی به حویلی در آمدند. همه بدخلق و تندخو معلوم میشدند ـ مثل برادر بزرگ لباسهای همه کهنه و فرسوده بود ـ برادر بزرگ هم در میان آنان بود. آنان برادر بزرگ را روی دستهای شان آورده بودند. سر برادر بزرگ بسته بود. و از پشت پارچهء سفید لکهء بزرگ خون نمایان بود. پای راستش بسته بود. دست چپش را گردنش آویخته بودند...چار نفر او را حمل میکردند. مادر ناگهان چیغ کشید و چادرش افتاد...برادر کوچک به گریه در آمد. کسی از میان جمع گفت:
- چیزی نیست... کمی افگار شده....
مادر وحشتزده و با فریاد پرسید...
- چطور شده ؟ چطور...
همان مرد جواب داد:
- تیکه دار گفتش که برود و آیینه را پاک کند. او هم رفت بالا بعد... افتاد. قسمتش بود... مادر این قسمتش بود...
مادر به موهایش چنگ زد و به گریه درآمد:
- آه... بچه ام... بچه ام را کشتند....
مردان مه به صدا درآمدند. هرکس چیزی میگفت. همه مادر را تسلی میدادند.
یکی گفت:
- حالش کاملآ خوبست. تشویش نکنید. یک شکسته بند قابل پایش را بسته است. دستش را هم او بسته است.... مادر با گریه پرسید:
- دستش هم شکسته؟
مردان سرهای شان فرو انداختند.
- ها، شکسته!
برادر بزرگ را به اتاق بردند. می نالید. رنگ خاکستریش لیمویی شده بود ـ مثل پر های پرنده میان قفس که جفتش مرده بود ـ لبهای برادر بزرگ رنگ بسته بود. آب میخواست. آب را که نوشید خیلی آهسته گفت:
- مادر ... مادر...
مادر روی او خم شد:
- من هستم... پیشت هستم...
برادر بزرگ چشمایش را باز کرد. دید که مو های سپید مادر پریشان شده است و دیده هایش پر اشک است.
بعد مردانی که برادر بزرگ را آورده بودند، با سرهای فرو افتاده گفتند:
- ما میرویم کار داریم. بعد از کار بازهم می آییم.
و رفتند. با سرهای افتاده، با لباسهای کهنه و فرسوده و چهره های بدخلق و تندخوی شان رفتند. بازهم در خانه چار نفر ماندند: مادر، برادر بزرگ، خواهر و برادر کوچک.
مادر گریست. برادر کوچک هم میگریست. برادر بزرگ خاموش افتاده بود روی بستر. خواهر چرت میزد. به خیالش آمد که آن کفتر خاکستری زخمی شده است ـ کسی به بالش زده ـ قلبش فشرده شد. خواست بگرید. دلش به حالش آن کفتر خاکستری سوخت، هنوز از اشپلاق پسر همسایه را می شنید. برادر بزرگ چشمهایش را کشوده و آهسته آهسته صدا زد:
- مادر ...  مادر....
مادر باز هم روی او خم شد:
- چه میگویی...؟ من هستم پیشت...
برادر بزرگ گفت:
- گریه نکن... هیچکدام تان گریه نکنید. من نمرده ام....
مادر گریه را بس کرد، برادر کوچک هم بس کرد. برادر بزرگ لبهایش را تکان داد:
- از جایی بسیار بلند افتادم. از طبقه دوم.. آیینه ها را پاک میکردم. وقتی افتادم، فکر کردم که میمیرم. فکر کردم که شما چه خواهید شد. تیکه دار از اینکه من افتاده ام، قهر شده گفت که چرا احیتاط نکرده ام. می بینید ؟... خواهرم کجاست؟
دختر نزدیک رفت. سرش را نزدیک چهرهء برادر بزرگ برد. برادر بزرگ دست سالمش را بلند کرد. بر پیشانی و رخسار خواهر دست کشید. ناگهان خواهر به گریه درآمد. به شدت گریست و انگشتهای استخوانی برادر بزرگ را بوسید. برادر بزرگ چشمهایش آب زد. آرام آرام گفت:
- من مو های ترا کنده ام، چه آدم سنگدلی هستم. ... چه پست!! دیگر گریه نکن... بس است هیچکدام تان گریه نکنید. خاموش شد. خواهر باورش نمی آمد. که این کلمه ها را برادر بزرگ بگوید. برادر بزرگ چشمهایش را بست و زمزمه کرد:
- چه خوب است که آدم از این شهر برود. اگر از این شهر می رفتیم. اینطور نمیشدم...
مادر مثل همیشه پرسید؟
- کجا میرفتی؟
برادر بزرگ جواب داد:
- یک جایی که آدم آزاد باشد... زندگیش را بفهمد...
برادر بزرگ خاموش شد. خواهر هم گریه اش را بس کرد. به نظرش آمد که کفتر خاکستری می خواهد در هوا پر بزند. برود لب دریا و ریگ بچیند. ولی نمیتواند. احساس دردناکی در قلبش فزونی گرفت. برادر بزرگ باز هم به صدا در آمد. مثل آنکه هذیان گوید:
- دریا باشد... گندمهایی که در باران شسته شده باشد...سبزه ها باران بشوید. رادیو یخواند... آببازی کنیم. به دنبال سگ بدویم.
چشمهایش را باز کرد و سوی مادر دید:
- آنوقت دیگر آدم نمیرود که آیینه ها را پاک کند...
کمی خندید. به سرفه افتاد. چهره اش متشنج شد. متشنج شده گفت:
- من فکر میکردم که شما دست و پای مرا بسته اید. حالا اینطور فکر نمی کنم. برای اینکه من می بینم دست و پای همهء ما بسته است. خواهرم کجاست؟
رویش را که گشتاند، دید خواهرش پهلویش است. هر دو به روی هم دیگر لبخند زدند. همه خاموش بودند. برادر بزرگ دیگر تندخو و عصبانی معلوم نمیشد. مهربان به نظر می آمد. دختر به یاد چهرهء متبسم پسر همسایه افتاد. دید که دندانهای برادرش هم سفید است ـ مثل دندانهای بچهء همسایه ـ از برادرش سخت خوشش آمد.
برادر بزرگ با تلخی گفت:
- حالا چطور خواهیم کرد؟
مادر گفت:
- خداوند مهربان است. خداوند....
برادر بزرگ چیزی نگفت. لختی همه خاموش شدند. بعد برادر بزرگ گفت
- گوش کنید... می شنوید؟ می شنوید؟....
آواز دختره کان را میگفت. آواز خیلی آهسته شنیده میشد:
- « کاش که کفتر میبودم
ریگ دریا میچیدم
او زمزم میخوردم
قو   قو   قو...»
برادر بزرگ باز گفت:
- چه خوب میبود اگر آدم می توانست مثل کفتر بپرد... برود... دور جایی که در نوروز باران گندمها را بشوید... دریا هم باشد.... اسپها و رادیو بخواند... آدم آیینه ها را پاک نکند.... خاموش شد. مثل آنکه به خواب رفت. خواهر برخاست. صدا های را شنید. صدای زنگ پاهای کفتران با پت پت بالهایشان، آواز دختره کان، اشپلاق پسر همسایه. و دریایی را دید که آبش کم بود و سنگچل های رنگارنگش دیده میشد. آنطرف دریا پر از گل و سبزه بود. پرنده گان میان گلها و سبزه ها در پرواز بودند و میخواندند. پرنده گان لیمویی رنگ با منقار های خمیده. کفتران لب دریا ریگ میچیدند. برادر بزرگ آببازی میکرد. دوستان برادر بزرگ زیر درخت های بید میله کرده بودند. رادیو میخواند. پسر همسایه هم آنجا بود. سوی دختر دید و خندید. دندانهای سپیدش نمودار شد. برادر بزرگ رشتهء خیال دختر را پاره کرد:
- خواهرم کجاست؟
دختر سوی برادر بزرگ برگشت. رنگ برادر بزرگ بیشتر لیمویی شده بود. از میان لبهای زنگ بسته اش گفت:
- خواهر، ببین ما کار بدی کرده ایم. آن پرنده گک را میگویم. چرا بندیش کرده ای؟ دروازه قفس را باز کن. بگذار پرنده گک برود. چرا او را بندی کرده ایم؟ گناهش چیست؟... چرا بندی باشد؟ آزادش کن... آزاد...

دختر سرش را تکان داده سوی قفس رفت. پرنده گک لیمویی رنگ سرش را زیر بالش فرو برده بود و چرت میزد. از تکان قفس بیدار گردید.  مشوش شد. دختر دست برد و گرفتیش. لحظه یی به چشمهای پرنده گک نگریست و تپش قلب کوچکش را میان انگشتان خود حس کرد. بعد رهایش کرد. پرنده گک از حویلی تنگ و کوچک بیرون رفت. دختر آهسته زمزمه کرد:
- من پری کوه قاف هستم.
پرنده گک گم شد. برادر بزرگ پرواز پرنده را دید و لبخندی حسرتبار زد.
دختر از اتاق برآمد. رفت به بام. دیگر از این کار ترسی در دلش راه نیافت. پرنده گک را با چشم جستجو کرد، اما نیافتش، رفته بود.
تنها پسر همسایه را دید که سویش میخندد و دندانهای سپیدش نمودار است. آن احساس گنگ و ناشناس درد دلش قویتر جوشید. لرزشی مطبوع در تنش دوید. دود آبیرنگی از مطبخ خانه یی بالا می رفت. میرفت و میرفت. بعد گم میشد ـ مثل پرنده لیمویی رنگ ـ دختر به حویلی تنگ و کوچک نظر انداخت. فکر کرد این برادر بزرگ نیست که مادر. برادر کوچک و خود او را داخل سیاهچال انداخته است. آهسته آهسته زیر لب گفت:
- برادر بزرگ خودش هم درین سیاهچال بندیست. پس کی این کار را کرده  است؟
به نظرش آمد که آن تیکه دار شکم کته این کار را کرده است. او هر چار شان را درین سیاهچال انداخته است تا برادر بزرگ هر روز برود و آیینه های او را پاک کند.
آواز ختره کان هنوز بلند بود:
- « کاش که کفتر میبودم،
ده هوا پر میزدم...»
باز هم خیل کفتران از بالای سرش گذشت. از صدای زنگ های پا ها و پت پت بالهایشان خوشش آمد. خیز کوچکی زد و آهسته گفت:
- چرا آدم نمیتواند ببرد؟... مثل کفتر...
خانه های دور پیشش پخچ و بلند، درهم و برهم، افتاده بودند. خورشید گرم و درخشان بود. رنگ گلی دیوار ها دلش را زد. سرش پایین افتاد و زمزمه کرد:
- « کاش که کفتر میبودم... کاش که کفتر...»

پایان

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٣    دسمبر    2007