کابل ناتهـ، فیروز خاور از بلخ

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فیروز خاور از انجمن نویسندگان بلخ

چند سروده

 
 
 

خنده های مجسم

 

ستاره ها خنده های مجسم آسمان اند

سپس محاسبه کنیم

آسمان چقدر بر زمین خندیده باشد

ابرها گریه های مجسم آسمان اند

اگراندازه بگیریم

آسمان چقدر بر زمین گریسته باشد

بیاید بیاید

       با هم

ازخنده های مان

 آفتابی بسازیم

واز اشکهای مان

       سرابی !

  

 

 

ستاره های سنگی

 

ماهمیشه درتال های طبل خود

  رقصیده بودیم

اکنون درامواج گیتاردیگران

مثل گاو های جنونزده  جست میزنیم

اگرچه ازنخست میدانستیم

آفتاب ازشرق طلوع میکند

پس چرا درنور یک شهاب جادویی

چشم های ما درافق غرب غروب میکند

باید فکری کرد

ازسنگها ستاره بسازیم

تاهرکرادرآسمانه

طالع شود ستاره

 

 

 

درمدار اشتها ر

 

چه کنم مدار اشتهار را

خواهشم دراختیارم نیست

درکاستن خویش ازدیگران

ناتوانترم

اگر گناهی دلم بخواهد

دستم کمک نمیکند

 وانگار

اصلن پایم لنگ بوده است

من درمدارخویش دلتنگم

ومیفرستم فراوان آفرین

 برآدمهای بی مدار

که بر اسب دلهای شان

سوار داند

 

 

 

کاش آیینه یی میبود

 

ازدستهای کوتاه واژه ها

برنمی آیند

که بی نشانی ام رابنویسم

در لوح طلایی ماه

کاش آنگونه آیینه یی میبود

تا پیدا میکرد پنهان مرا

اکنون در خانه ام

آیینه یی آویخته ام

وهرروز پیش ازآن که

در شهر ظاهرشوم

چند دقیقه در آن

فکرم را

گم میکنم

 

 

 

خنده های مجسم

 

ستاره ها خنده های مجسم آسمان اند

سپس محاسبه کنیم

آسمان چقدر بر زمین خندیده باشد

ابرها گریه های مجسم آسمان اند

اگراندازه بگیریم

آسمان چقدر بر زمین گریسته باشد

بیاید بیاید

       با هم

ازخنده های مان

 آفتابی بسازیم

واز اشکهای مان

       سرابی !

 

 

 

ستاره های سنگی

 

ماهمیشه درتال های طبل خود

  رقصیده بودیم

اکنون درامواج گیتاردیگران

مثل گاو های جنونزده  جست میزنیم

اگرچه ازنخست میدانستیم

آفتاب ازشرق طلوع میکند

پس چرا درنور یک شهاب جادویی

چشم های ما درافق غرب غروب میکند

باید فکری کرد

ازسنگها ستاره بسازیم

تاهرکرادرآسمانه

طالع شود ستاره

 

 

 

درمدار اشتها ر

 

چه کنم مدار اشتهار را

خواهشم دراختیارم نیست

درکاستن خویش ازدیگران

ناتوانترم

اگر گناهی دلم بخواهد

دستم کمک نمیکند

 وانگار

اصلن پایم لنگ بوده است

من درمدارخویش دلتنگم

ومیفرستم فراوان آفرین

 برآدمهای بی مدار

که بر اسب دلهای شان

سوار داند

 

 

 

کاش آیینه یی میبود

 

ازدستهای کوتاه واژه ها

برنمی آیند

که بی نشانی ام رابنویسم

در لوح طلایی ماه

کاش آنگونه آیینه یی میبود

تا پیدا میکرد پنهان مرا

اکنون در خانه ام

آیینه یی آویخته ام

وهرروز پیش ازآن که

در شهر ظاهرشوم

چند دقیقه در آن

فکرم را

گم میکنم

 

 

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٢    دسمبر    2007