کابل ناتهـ، عزیزالله ایما، داستان خونریزتر

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشتهء: عزیزالله ایما

خونریزتر

 

این داستان آمیزشی ست میانِ حکایت و قصه

 

  گفتند:

" کجاست!"

گفتم:

" نمیدانم!"

چراغ از برابر چشمم دور شد. چشمانم را دوباره بستند. کسی دستم را گرفت. چند قدم رفتیم. چشمانم را باز کردند. دو  مرد قوی هیکلی دستانم را گرفتند. یکی از آن دو بازوی راستم را در میان قاب در نگهداشت و مرد پرسنده لگد محکمی به در زد. بازویم جلو بسته شدن در را گرفت. دیگر نتوانستم به پا ایستم.  به پاسخِ صدای بلندِ: "کجاست!"

صدایی از گلویم بلند شد:

" نمیدانم!"

پوشاکم را کشیدند. دست راستم بیهوده از شانه ام آویزان بود.  بازهم نزدیک در بردندم. با دست چپ آلتم را پوشیده نگهداشتم. مردی دستم را پس زد وسرِ آلتم را محکم در دستش گرفته کش کرد. درکنارچوکات در از شانه هایم گرفتند و آلتم را به سان بازویم میان در قراردادند. درچنان به شدت به هم خورد که از هوش رفتم وبه ز مین افتادم.

قطره های آب سردی را که به سر ورویم میریخت، حس کردم. تا چشمم نیمه باز شد؛ صدای " کجاست!" در اتاق پیچید. ناخود آگاه و بدون آن  که توان تصمیمی را در خود بیابم،  واژهء " نمیدانم" را لبانم باز گفت.

به پهلوی چپ افتاده بودم. حس میکردم روده هایم را کشیده اند و دستی ندارم. اتاق تاریک شد.

 

شاید او پس از دستگیری من جای دیگری رفته باشد...اما خانواده اش... واگر نرفته باشد...مصیبتی بزرگتر از نابودی یک خانواده....

 

  وقتی میگفت:" فدا کاری چیست ؟ "

یکی میگفت:" یک معنای زنده گی فداکاریست..."

دیگری میگفت:" حسی که یکی را به دیگری پیوند می دهد..."

واو درنگی میکرد و بازبه چشمان همه نگاه میکرد؛ دستش را میبٌرد به سوی صفحهء کوچکی که خود روشنش میکرد و میگفت:" این هم تازه ترین نمونه های فداکاری در دنیای ما...."

 

چراغ روشن شد. مردی سر سیم درازی را گرفته نزدیکم آمد. مردِ دیگری از سوی دیگرِ سیم برق گرفته بود. لگدی به شانه ام خورد.  کسی روی پشتم نشست و کسی هم پاهایم را بست.  دستی سر سیم را با فشار در پشتم فرومیبرد.  ناگهان حس کردم که با اتاق یکجا از زمین پرید ه ام.  تکان آن قدر هولناک بود که گفتم قیامت است و یکباره زمین و زمان به هم خورده.

 

به پشت افتاده بودم. انگارصدای مادرم  می آمد:"شب که دیر میخوابی روزهم دیرمیخیزی!"

 بیدار شدم. بادست چپ زمین نمناک را لمس کردم. چیزی را نمیدیدم ؛ فقط نوری از سوراخ کوچکِ دریچهء بسته، مینمایاند که خورشیدی هم است.  پنداشتم  خوابی دیده ام  و در خواب هم به پاسخ کسی فریاد زده ام:

" نمیدانم!"

شاید هم فریادزده باشم.

 

میگفت:" چشم ازما، پا از ما، گوش ازما، زبان از ما ؛ چرا نمیگذارند، ببینیم، برویم، بشنویم و بگوییم؛ ماکه راه را از بیراهه و خوب را از بد میدانیم!"

 

زمین بو میداد، بوی لاش. جنازه ها را کسی نشناخت. آباده یی نمانده بود. جنازه ها را از زیر آوار میکشیدیم. همه مرده بودند. روشنی که شد، صدای غرشی آمد؛ فرار کردیم.

 

میگفت:"چه کسی خونریز تر است ـ  انسان عصر سنگ وآهن و پولاد و یا انسان عصر ما؟"

یکی گفت:" انسان عصر ما!"

دیگری گفت:" انسان عصر ما!"

همه گفتند:" انسان عصر ما!"

 

شب دیگر هم کسی جنازه ها را نشناخت. اول بویی سراسر محل را گرفته بود. همه خون استفراغ کرده بودند. بازتن های شان پندیده بود؛ چنان که نخست جامه هاپاره پاره گردیده بود وبعد بدنها...

مادرم را نیافتم. هیچ کس مادرش را نیافت. هیچ کس هیچ کسی را نیافت.

 

میگفت:" چند صد سال پیش هم این محل چنان زیر پای اسپان و ستوران جنبیده بود که خون جنبنده گان  آن نقش هر در ودیواری گردیده بود؛ با آن هم زنده جانی و زنده جانهایی ماندند. آن دیوارها و برجی که یادگار آنها بود، پیش چشم ما فروریخت."

 

گفت:" خبرنگار را ببر!"

خبرنگار را از راه پنهانی بردم.  از مدرسهء بمباران شده که گذشتیم، دست وسرِ پسرک هفت هشت ساله یی اززیر خاک بلند شده بود. دهانش به گونه یی باز بود که گویی هنوز هم روبه آسمان فریاد میزند. خبر نگار با دستمال، گرد و غبارِروی پسرک را پاک کرد و از دوربین کمره بار بار به او چشم دوخت. گفتم، زود تر برویم که صدایی به گوشم می آید. می آمدیم، که در صفه یی زنی روی گلیم سرخی دراز کشیده بود. پستانش در دهان کودکی بود و هردو همان گونه تیر باران شده به خواب رفته بودند. هنوز کمره برقی نزده بود که چرخبالی از پشت تپه بلند شد. کمره برقی زد. هردو دویدیم. خبر نگار به سوی پل دوید. تا صدایم بلند شد که"این سو! این سو!" تیربارانش کردند. از دیواری پریدم و در کوچه باغی دویدم. گرپ گرپ پاهایی از دنبالم می آمد و صدای گلوله ها خاموش بود.  میدویدم. در بن بستِ کوچه،  با ناخن هایم به روی دیوارچنگ زدم و فریاد ... کسی تیر بارانم نکرد.

 

میگفت:" مادرش را که کشته بود، کشنده شمشیرش را در دهن کودک برده بود. کودک، خندیده بود، نوک شمشیر را چوشیده. آن گاه رحمی کرده بود؛ کودک را نکشته بود ... همه را نمی کشتند!"

 

تاریکِ در تاریک، پنداشتم مرده ام و پرسنده یی میپرسد که کشنده ات کیست؟ صدا در گوربزرگ میپیچد.  لبخند میزنم.

 دستم، زمین نمناک را لمس میکند. سراپای تنم سیخ می زند، از درد. چشمم نقطهء روشنی را به گونهء مبهمی حس میکند. چشمم به نقطه یی که گویی روشن تر از تاریکی ست خیره میماند.

 سوراخ کوچک دریچهء بسته، مینمایاند  که در پشت این دیوارها هم خورشیدی نیست.

 

 

 

سویس ـ  آذر ماه (قوس)1383

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٢    دسمبر    2007