کابل ناتهـ، استاد زریاب، داستان کوتاه بچهء لچک صنف ما

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

                                          داستان کوتاه

 بچهء لچک صنف ما

 
 
 

نامش « سمندر » بود و در صنف پنجم یکجا با ما درس می خواند. نمیدانم چرا هر وقت که او را می دیدم، دلم خون میشد و احساس افسرده گی میگردم. حقیقتش این بود که دل همه شاگردان برایش میسوخت و نسبت به او بی اختیار احساس ترحم میکردند.


بچه ها در گوشه و کنار در بارهء او گپ میزدند و همیشه نتیجه می گرفتند که بیچاره « سمندر » بسیار غریب است. گاه گاهی که این جمله را می شنید، خودش را کر می انداخت و با شتاب دور میشد.

برزگسالترین بچهً صنف ما بود. اندامی کلفت و پوست بلوطی تیره داشت. شانه هایش پهن مگر خمیده بود ـ اینطور معلوم میشد اندکی کژ پشت باشد ـ کلاه قره قلی سیاهی به سر میگذاشت که چندین جایش کریز کرده بود و مثل چمنی به نظر می آمد که سبزه هایش اینجا و آنجا درو شده باشند. این کلاه تا پشت گوشهای او پایین می آمد. بالا پوش دراز زوچیلی میپوشید. گرما و سرما لباسهایش را تغییر نمي داد. یگانه شاگردی بود که پتلون نداشت و هر صبح، وقتی که قطار میشدیم، نگران صنف با نومیدی سر او، فریاد میکشید:

- تو این تنبانت را دور نینداختی؟

چشمهای بیشمار به تنبان چرکین و چیندار وی دوخته میشد. « سمندر » مانند هر روز دیگر بدون آنکه سخنی بگوید، با شانه های پهن و خمیده و چشمهای قهوه یی رنگش بل بل نگران را مینگریست و سپس یک یک از بچه ها را طوری از نظرش می گذارنید که انگار بگوید:

- خوب، ازین سرزنش خوشتان آمد، ها؟

چشمهایش حالت گوسفندی را میداشت که به زور سوی کشتار گاه برده شود: غافل، معصوم و ساده میبود، ولی اعتراضی در آنها خوانده میشد، اعتراضی توام با نومیدی.

بچه ها به پچ پچ میدرآمدند و از همدیگر می پرسیدند:

- آخر او چرا یک پتلون نمی پوشد؟

نگران هم یکبار دیگر تکرار میکرد:

- بچه، آخر چرا یک پتلون نمیپوشی؟

« سمندر » پوست چهره اش تیره تر و پشتش خمیده تر میشد و آهسته جواب میداد:

- برادرم نمی ماند که بپوشم.نگران مانند هر روز دیگر سر و شانه هایش را اندکی عقب میکشید ـ مثل اینکه از چیزی ترسیده باشد ـ ابرو هایش را بالا می برد، پیشانیش پر از خطای ژرف میشد، با تعجب و نوعی انزجار میگفت:
- آخر چرا؟سمندر باز هم با چشمای قوه یی، رنگش نگران را می نگریست:
- برادرم می گوید که پدر کلانهایم پتلون نپوشیده اند...
بچه ها ناگهان، به خنده می درآمدند، نگران میرفت و با معلمان دیگر آهسته سخن میزد. همه با نوعی ترحم و دلسوزی « سمندر » را می نگریستند و سر تکان میدادند. آنوقت « سمندر » یخن بالا پوشش را بالا میزد، دست هایش را به پشتش گره میکرد و با نوعی بی پروایی می گفت:
- بابا، ما لچکها پتلون را چه کنیم؟

این جمله برای او پناهگاهی بود. هر وقت می خواست یک کمبودیش را جبران کند یا یک نقصش را بپوشاند، همانطور دستهایش را به پشتش گره میکرد و با نوعی بی پروایی می گفت:
- بابا، ما لچکها ...
و بدینصورت غرورش را ارضا میکرد. کتابهایش مکمل نبود. بیشتر از یکی دو کتابچه نداشت. بعضی اوقات بچه ها کتابچه یا قلمی برایش میدادند. اگرچه خوب میدانست که خودش نمیتواند کتابچه یا قلم تهیه کند، با اینهم دستهایش را پشتش گره میکرد و با نوعی بی پروایی می گفت:
- بابا، ما لچکها قلم و کتابچه را چه کنیم؟

بدینگونه آنها را رد می کرد. آنوقت روی میزی می نشست. پاهایش را تکان میداد و با نوعی تمسخر می گفت:
- من شنیده ام که معتبران بسیار خسیس هستند.

بچه ها چیزی نمیگفتند و او خودش ادامه میداد:
- اگر خسیس نمی بودند، معتبر نمیشدند.
بعد خنده یی عصبی را سر میداد و از بچه ها می پرسید:
- چطور، صحیح نیست؟... صحیح نیست؟
باز هم پوست بلوطی چهره اش تیره میشد. پره های بینی پخچش می لرزید و میگفت:
- ما لچک ها خسیس نیستیم.

از روز میز تا میشد و بدون اراده با تباشیر روی تخته سیاه اشکال در هم و برهم میکشید و در حالیکه لبخند تلخی بر لب میداشت، تکرار میکرد:

- ما لچکها خسیس نیستیم... ما لچکها....
آنگاه تباشیر را میان انگشتانهای کلفتش ریزه ریزه  میساخت و دستهای سپید شده اش را به پهلو های بالاپوشش پاک میکرد و با نوعی حسرت میگفت:
- شما، ما لچکها را خوب نمی شناسید!
بعد، در حالیکه پشتش خمیده تر میشد، بیشتر کوژپشت به نظر میآمد، تکرار میکرد:
- ما لچکها... ما لچکها...
از درس بویی نمی برد. هر روز از طرف معلمان سرزنش میشد. وقتی معلمی توبیخش میکرد، پوست بلوطی چهره اش تیره تر میشد. خمیده تر به نظر می آمد و با چشمهای قهوه یی اش بل بل معلم را می نگریست.

هنگامی که معلم بیرون میرفت، سمندر گرد گرد صنف میگشت و می گفت:
- بابا، ما لچکها درس را چه کنیم؟
با یک یک از بچه ها گپ میزد و با اصرار میخواست به آنان بفهماند که لچکها از درس خیلی دور اند.

 

*****

 

یک روز آخر های سال تعلیمی بود. هوا رو به سردی میرفت. چند روز میشد که پیهم باران باریده بود. هوا ابر آلود بود. صبح با چند تا بچه در صنف بودیم که سمندر در آمد ـ یک هفته میشد که به صنف نیامده بود ـ خمیده تر به نظر می آمد. لبخندی محزون بر لبانش نشسته بود. چپلیهایش شلپ شلپ میکردند. غرق در گِل بود. پاها و لباسهایش نیز گِلبو شده بودند. میان چار چوب دروازه صنف ایستاد. یکی از بچه ها گفت:
- سمندر آمد!
سمندر نخست همه را از نظر گذرانید. سپس قهقهه یی بلند را سر داد. بعد دستهایش را طوری بلند کرد که انگار اندامش را نمایش بدهد و گفت:
- می بینید؟... حال ما لچکها را می بینید؟!
بعد رفت روی چوکی نشست و به خنده شروع کرد. دولا شده بود. و قت قت می خندید. بدنش تکان می خورد. بچه ها نیز بلند بلند خنده را سر دادند و یکی شان پرسید:
- چه گپ است، سمندر؟... چرا اینقدر میخندی؟
سمندر ازین سوال یکه خورده خاموش گشت. سرش را بلند کرد و به چهره آن پسر خیره شد.

دیده میشد که درین یک هفته غیبت خیلی لاغر شده است. چهره اش چین آورده و لبانش خشک میزد. کلاهش پس رفته بود و موهایش که تک تک سپید شده بودند، از زیر آن به نظر می آمدند.

دستش را بلند کرد ـ دستش میلرزید ـ چند بار با کف دست آهسته بر سینه اش زد و گفت:
- من بر خود میخندم... برخود.... ما لچکها ... میفهمی، ما لچکها چه حال داریم؟!

بعد برخاست. چشمهایش برق زد. برق یک تب سوزان بود. هیجان تب آلودی در سیمایش خوانده میشد. سوی کسی ندید و مثل آنکه با خودش سخن بزند، گفت:
- می فهمید وقتی که ....

خنده یی عصبی سخنش را قطع کرد. بعد همان طوریکه می خندید، گفت:
- میفهمید، وقتی که خانه چکک میکند، چه میشود؟
کسی پاسخی نداد. او هم انتظاری نکشید و سوی چت صنف اشاره کرد:
- خوب، می بینید که ازینجا... از آنجا... از آنجا از هر جا آب می چکد. آب باران ... آنوقت باید....

نگاهش را از چپ به راست و کف صنف را نشان داد.
- آنوقت باید اینجا کاسه یی را گذاشت... اینجا تغاره یی را اینجا لگنی را... بیچاره مادرم ... آنوقت در تاریکی شب ما لچکها سر بام بالا شدیم، خاک بریزیم، لگد کنیم... سر و پای شت پت شود و مادرم...

 

ناگهان به گریه آمد. به شدت میگریست. هق هق میزد و در میان گریه می گفت:
- و بیچاره مادرم پر پشتش خاک بیآورد. خدایا... ما لچکها

بچه ها در چوکهای سکوت تصویر های بی حرکت شده بودند و با رقت و تعجب سمندر را می نگریستند.

 

در بیرون باران بس کرده بود و آسمان آرام آرام صاف میشد. نگاه سمندر از شیشهء ارسی مس گذشت و ابر های سپید را که آهسته آهسته حرکت میکردند، نگریست. در پوست بلوطی چهره اش رزدی دویده بود ـ زردی یک تب شدید ـ بچه ها را از نظر گذرانید و دوباره سوی ابر نگریست لختی سکوت کرد. بعد گفت:
- آنوقت ناگهان در کوچه به صدا در میاید... کسی امده میگوید که برادرم گرفتار شده ... می بینید... چه کرده؟... دزدی کرده ... یک بایسکل را دزدیده است... مادرم ... بیچاره مادرم....

دو باره به گریه شروع کرد و در میان گریه گفت:
- بیچاره مادرم فریاد میزند، موهای سفید سرش را میکند... ولی هنوز در اتاق ما اینجا و آنجا تق تق آب میچکد... آب باران... سرفه همیشه گی باز هم به سراغ مادرم می آید... روی زمین می نشیند. ناله میکند ... گریه میکند. خدایا اما...

 

زنگ را زدند. دنبال آن سوت نواختند و این معنی میداد که بایست در میدان جمع میشدیم ـ امر غیر منتظره بود ـ جمع شدن در یک روز بارانی. حتما اتفاقی افتاده بود. بچه ها از همدیگر علت این جمع شدن را می پرسیدند. کسی نمیدانست. هر کس حدثی میزد. بچه ها پچ پچ میکردند. بعد یکی یکی از صنف برآمدند. چند نفر هم دور سمندر را گرفتند و گفتند:
- خوب، دیگر برویم ببینیم چه گپ است.

هیچ مقاومتی نکرد. مثل گوسپندی به راه افتاد. مگر سخنهایش قطع نشد. پیش پیش بچه ها میدوید. در چشمهای آنان خیره میشد و میگفت:
- آنوقت مادرم... ببینید، فهمیدید؟... آنوقت مادرم میگوید که بروم از برادرم خبر بگیرم.... چکک همانطور ادامه دارد... باران هم میبارد. من و مادرم که سخت سرفه میکند از خنک میلرزدیمت... خوب فهمیدید؟... من در تاریکی میروم... آنجا که برادرم بندیست... شت و پت شده ام... همه جامیلخشم. کالایم گلپر شده است. انجا پولیسی سر راهم را میگیرد . می پرسد: « چی کاری داری؟» من جواب میدهم: « میخواهم برادرمرا ببینم.»

پولیس می پرسد:« برادرت کیست؟ چی کاره است؟» جواب میدهم: « او گرفتار شده... یک بایسکل را دزدیده است.» پولیس دشنامی میدهد و تیله ام میکند.

 

بچه ها همه جمع شده بودند. ماهم به جمع آنان پیوستیم. معلمان آمده سر پته های زینه جمع شده بودند. یک مرد عینکی که مو های سرش ریخته بود و کلاه نداشت، در جلو معلمان ایستاده بود و مانند جنرالی گردهم آمدن بچه را مینگریست. صنف ها پهلوی هم قطار شدند.

سمندر بدون توجه به بچه ها، به معلمان و به مرد عینکی به چشمای یک یک از بچه ها خیره میشد و پشت سرهم به هیجان و نوعی التهاب سخن می گفت. برای اینکه توجه بچه ها را جلب کند، در بازو هایشان چنگ میزد، در چشمانش برق یک تب سوزان همچنان می درخشید. لبهای خشکش میلرزید. پره های بینی پخچش میپرید و بعد از جمله نفس عمیق میکشید. انگشتهای متشنجش گاهی بالاپوش خودش  و زمانی آستینهای بچه های دیگر را میفشرد و تند تند سخن میزد:
- می بینم که برادرم سرش خمیده است. سرش را بالا نمیکند. رویش را با دستهایش پوشانیده است. من میگویم:« چرا این کار کردی؟» ولی برادرم جواب نمیدهد... بازهم میگویمک « چرا اینکار را کردی؟» باز هم چیزی نمیگوید. پولیسی که آنجا ایستاده است میخندد. ... من به گریه میشوم و بازوی برادرم را به شدت تکان میدهم و می گویم :« چرا این کار را کردی؟» ناگهان برادرم سرش را بلند میمکند. چشم هایش از گریه سرخ شده است و فریاد میکشد: « شما نان نمی خواهید؟ بگویید، شما نان نمی خواهید؟».

 

سرمعلم بچه ها را به سکوت دعوت می کند. همه خاموش شدند. ولی سمندر هنوز گپ میزد. با بازو های بچه های دیگر چنگ می انداخت. به چشمهای شان خیره میشد و با هرکس جداگانه صحبت میکرد. سرمعلم سرفه یی کرد. ابروهایش را بالا برد. بر پیشانیش خط های ژرف هویدا گشت و با لهجه یی رسمی و مصنوعی گفت:
- شاگردان عزیز،

مدیر صاحب نو ما از چند روز به این طرف شروع به کار کرده اند و میخواستند شما را از نزدیک ببینند. امروز...

سمندر همچنان سخن میزد. لختی به این و لحظه یی به آن بچه خیره میشد. با سرسختی تلاش میکرد تا بچه ها را وادارد به چشمهای او نگاه کنند و گپ هایش را بشنوند. ولی دیگر بچه ها به او گوش نمیدادند ـ همه به رو به رو به سرمعلم می نگریستند ـ .

سمندر با ناراحتی و تشویش پرسید:
- گوش میکنید؟ حتمأ گوش میکنید، نی میفهم... خوب ببینید...

کسی توجهی به او نکرد، مگر او را ادامه داد:
- خوب، آنوقت پولیس به بردارم میگوید که که خاموش باشید و فریاد نزند. برادرم به سوی پولیس مینگرد و بازهم فریاد میکشد: «ای پست!» آنوقت پولیس کمربندش را باز میکند، آه خدایا... کمربند پولیسها را دیده اید، خیلی سنگین است... من دیدم، خیلی سنگین است...

 

دیگر نوبت سخنرانی به مدیر نو رسیده بود. آهسته و با طمانپنه گپ میزد. بچه ها را نصیحت میکرد که بابند حاضری باشند، درسهای شان را خوب بخوانند و بسیار بکوشند تا عضوی مفید جامعه شوند...

 

سمندر به سخنهای او توجهی نداشت. بچه ها ناراحت شده  بودند. از او دوری میگزیدند. ولی او رها کن نبود. به بازوهای بچه ها چنگ میزد. شانه هایشان را تکان میداد، به چشمهای شان خیره میشد و با هیجان تب آلودی از دهنش کلمه ها میبرآمدند.

چند تا از بچه ها با ناراحتی گفتند:
- آخر مدیر گپ میزندف گوش کن...

سمندر خاموش شد و به سوی مرد عنیکی نگریست. مثل آنکه تازه متوجه وجود او شده باشد، پرسید:
- چطور این مدیر است، ها، مدیر...

سخنهای مدیر با همان طمانینه ادامه داشت:
- ... بلی! اینها که گفتم، همه از جهالت و نادانی سرچشمه میگیرد. مثلا همین روز پیش، جوانی که علم و  ادب بی نصیب بود، بایسکل پسر مرا از خانه مان دزدید اما از آنجا که حقیقت پوشیده نمیماند، گرفتار شد. این جوان رذیل از آنرو به سرقت دست زد که تعلیم و معارف ندیده بود...

چهرهء سمندر تیره و تیره تر شد. پشت سرهم لبهایش را با زبان تر میکرد و یخن بالا پوشش را با انگشتهای متشنج میفشرد. معلمان در گرد و پیش مدیر خردمندانه سر هایشان را به علامه تایید تکان میدادند.

سمندر سراپا گوش شده و به سختی میلرزید. مدیر صحبتش را ادامه داد:
- بلی، چون این جوان علم و دانش بهره کافی نداشت، دست به دزدی بایسکل زد...

ناگهان سمندر سخن مدیر را برید و فریاد کشید:
- نی نی ... اینطور نیست!
مدیر جتگه خورد و همه سر ها به سوی سمندر گشت. سر معلم در گوش مدیر آهسته چیزی گفت و مدیر مثل آنکه به کثافتی بنگرد از پشت عینکهایش به سمندر نگریست. سمندر دو باره فریاد کشید:
- پس گرسنگی چه شد؟... چکک؟... خنک؟... سرفه های مادرم... تعلیم و معارف چیست؟...

سرمعلم شتابان از زینه پایین شد و سوی سمندر آمد. همهه یی در گرفت. چهره مدیر برافروخته گشت. سمندر از میان بچه برآمد. از پله ها بالا رفت. انگشتش را به سوی مدیر تکان داد و گفت:
- تو دروغ میگویی!

چهرهء مدیر برافروخته تر شد و پرسید:
- بچهء لچک، میفهمی که چه میگویی؟
سمندر فریاد زد:
- میفهمم... ما لچکها همه چیز را می فهمیم. ... من همه چیز را می فهمم... چکک، خنک، گرسنگی، آخر ما نان نمیخواهیم... بگویید، نمیخواهیم؟ کمربند پولیس خیلی سنگین است... دروغگو... تو با همه علم وداشت کمربند پولیس را دیده ای؟...

مدیر چیغ کشید:
- خاموش ... بی ادب!
ناگهان پشت خمیده سمندر راست شد. سه پتهء زینه را به یک خیز طی کرد. به یخن مدیر دست انداخت و به پایین کشیدش. مدیر نتوانست تعادلش را حفظ کند. از پله ها پایین افتاد و در میان گل و لای لوت خورد. قال و مقال بلند شد. همه به سوی آجایی که مدیر افتاده بود، هجوم بردند. معلمان مدیر را که سراپایش گل آلود شده بود، از زمین بلند کردند.

عینک مدیر زیر پای ها خردشده بود. و خودش در حالیکه از گوشه های دهنش خون می آمد، بلند بلند فحش میداد.

چند تا بچه9 ها سمندر را محکم گرفتند. او خودش را به شدت تکان میداد. میخواست رها شود و پیهم فریاد میزد:
- ما لچکها همه چیز را می فهمیم. همه چیز را ... من میخواهم گپ بزنم... گوش کنید... به خدا شما از حال ما خبر ندارید... از ...

لختی خاموش شد. از دست و پا زدن ماند. بعد با تمام قوایش فریاد کشید:
- از حال ما غریبها!
و از هوش رفت. برای نخستین بار دریافتم که هر وقت او میگفت " ما لچکها" منظورش این بود که « ما غریبها »

 

*****

 

از آن زمان سالها گذشت. دیگر سمندر را ندیدم. تا همین دیروز باز دیدمش و تمام این ماجرا یادم آمد.

صبح که به دفتر رفتم، اطلاع دادند که باید از مردی که برای دزدی به خانهء یک خارجی رفته و زن و مردی را کشته است، تحقیقش کنم. لحظه یی بعد، مردی را به درون آوردند که سرش برهنه بود. موهای پریشان وریش رسیده داشت. چپلیهای کهنه یی پوشیده بود و بالاپوش رنگ و رو رفته به تن داشت. پوست چهره اش بلوطی تیره بود و بر پشتش اندکی خمیده گی دیده میشد. ـ مثل آنکه اندکی کوژ پشت باشد ـ دستهایش را به پشتش گره کرده بود و در چشم های قهوه یی رنگش کینه و بی باکی عمیقی موج میزد.

بیدرنگ شناختمش. میخواستم برخیزم و با او احوالپرسی کنم، ولی فکر کردم که خوب نیست ـ من یک پولیس بودم و او یک قاتل ـ معلوم میشد که مرا نشناخته است. لبخندی زدم و گفتم:
- خوب، تو آدم کشته ای ها؟

به جای اینکه به سوالم پاسخی بدهد، چوکیی را نشان داده و پرسید:
- بنشینم؟
لبخندم به خنده مبدل شد و گفتم:

- بنشین... بنشین...
با خسته گی بر چوکی نشست. به نوک چپلی های کهنه اش خیره شد. من دوباره سوال کردم:
- تو آدم کشتی، ها؟
- با شگفتی دیدم که برخلافت قاتلان دیگر مقاومتی نکرد و بدون آنکه سرش را بلند کند، گفت:
- شما اینجا نو آمده اید. ولی از من بار اولم نیست. آخرین بار که اینجا آمدم، دو سال پیش بود. آنوقت شما اینجا نبودید. .. کسی دیگری بود... خوب حقیقتش این است که من آدم کشته ام. دو نفر را کشته ام. دیگر از دست ما چیزی نمی آید. از دست ما ...

خاموش شد و من آهسته گفتم:
- از دست شما لچکها یا غریبها؟
یکه یی خورد و سویم نگریست ـ از سیمایش معلوم میشد که در یک چشم بهم زدن گذشته ها در خاطرش زنده شده و مرا شناخته است ـ انگاه با صدای بلند قهقهه یی را سرداد. همه بدنش تکان میخورد. آنقدر خندید تا چشمهایش آب زد، بعد، همچنان که میخندید، با دامن پیراهنش چشمهایش را پاک کرد و درین حال گفت:
- ها، ما لچکها... ما غریبها... ما غریبها....

پایان

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦١     نومبر     2007