کابل ناتهـ، نعمت حسینی، داستان کوتاه، دادگاه

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نعمت حسینی

                                           داستان کوتاه

دادگاه

 

 

احمد گيلاس را از شراب سُرخ پٍُر نمود، گيلاس را بالای میز گذاشت، رفت از جمع سی دی ها، سی دی کنسرت شماره ۳ بتهوفن را گرفت، در دستگاه گذاشت، و خودش آمد دوباره در جايش نشست. همینکه صدای ساز بلند شد، زنش از آشپز خانه چيغ زد:

ــ او مردکه، باز از همان سی دی ها  را ماندی؟  به خدا دیوا نه ام کردی! این چه است؟ تِنگ تِنگ تِنگ، که نه من می فهمم و نه خودت!

و زنش باز ادامه داد:

ــ در کابل از دست حسن بسمل شنیدنش کر شده بودم و در اینجا از دست ا ین چیز ها.

احمد گپ زنش را نا شنیده گرفت، دستش را دراز کرد تا گيلاس شراب را بگيرد، د ید گیلاس خالی است. تا ته خالی. حیرت زده بار دیگر گیلاس را پُر نمود. هنوز گیلاس را بلند نکرده بود  که زنگ تلفون بلند شد. دل نا دل از جایش بلند شد رفت سوی تلفون. گوشی را برداشت و آهسته گفت :

ــ بلی.

طرف بدون درنگ به جوابش گفت:

ای خائن پست وطن فرو.

او هنوز حرفش را تمام نکرده بود که احمد گوشی را با شدت سر جایش زد. زنش از همان آشپز خانه پرسید:

ــ کی بود؟

ــ نفهمیدم، گپ نزد و گوشی را ماند.

 این را گفت و به فکر فرو رفت و تشویش به دلش راه یافت که کی بود. او همانگونه تشویشی و سودا ئی آمد به جایش نشست.

گیلاس شرابش را گرفت. باز هم  خالی بود. شگفت زده به بوتل نگریست. بوتل تا به کمر خالی بود. با خود نجوا نمود:

من خو گیلاس را پُر کرده بودم!

بعد، با صدای بلند از زنش پرسید:

ــ پری! گیلا سم را تو نوشیدی؟

زنش با خشم از آشپز خانه آمد و فریاد زد:

تو دیوانه شدی؟ یا که بهانه گیری می کنی که شب مهمانی نروم؟  دیشب فرزانه در تلفون برایم گفت برای مهمانی امشب بهترین شراب کهنه فرانسوی را خریده است. از این شراب های بد مزهء تو کدام دفعه به لب خود زده ام؟

زنش این را گفت و بسوی آشپزخانه روان  شد و از همانجا بلند ادامه دا د:

ــ او مردکه، دیگر صدا یم نکنی که میروم تشناب جانم را می شویم. فهمیدی، ها.

احمد به جواب زنش چیزی نگفت، بار دیگر گیلاس را پُر نمود. تا خواست گیلاس را بلند نماید، د ید که از آ نسوی میز دستی دراز شد و گیلاس را برداشت. احمد وارخطا سرش را بلند کرد. دید در مقابلش مرد ناشناسی نشسته است. از دیدن مرد ناشناس تعجب نمود. بسیار تعجب نمود. مرد ناشناسی در خانه اش. اصلا ً باورش نمی شد. فکر نمود خواب می بیند و یا در رویا. با تعجب از مرد نا شناس پرسید:

ــ تو کی استی؟ به ا جازهء کی اینجا آ مده ای؟

مرد ناشناس بدون اینکه به سوال او جواب بدهد، گیلاس را تا آخر سر کشید، گیلاس را دوباره مقابل او گذاشت و گفت:

ــ بریز!

احمد برآشفته شد. با همان برآ شفتگی سوالش را تکرار نمود:

ــ گفتم تو کی استی و به اجازه ً کی اینجا آ مده ای؟

مرد ناشناس به چشمان گِرد احمد خیره خیره نگریست، لبخند آرا می بر لبان خشک و تر کیده اش نمو دار شده گفت:

ــ نترس! از خود استم. بریز.

احمد این بار از جایش بلند شد. با دست به سوی دهلیز اشاره نموده، با خشم غرید:

ــ احمق خارج شو!

و بعد صدایش را مانند فریاد ساخته ا فزود:

ــ خارج شو! اگر نی همین لحظه به پولیس تلفون می کنم.

مرد نا شناس آ رام د ستش را به بغلش برد، از کمرش تفنگچهء « مکروف» را بیرون کشید و گفت:

ــ در جایت بنشین. ورنه بدهنت می زنم.

بعد همان خندهء آ رام بر لبان خشک و ترکیده اش نمودار شده افزود:

ــ نه، حیف که د ستانم را به خون ناپاک و مردار تو آ لوده کنم.

از دیدن تفنگچه رنگ از چهرهء احمد پرید. رنگش سپید شد. آ رام و سرد در جایش نشست و بسیار آ هسته پرسید:

ــ شما کی استید؟ از من چی می خواهید؟

مرد نا شناس از جایش بلند شد، با قدم های شمرده رفت سوی دستگاه صدا. او سی دی بتهوفن را که هنوز می خوا ند خاموش نمود، کسِتی را ز جیب واسکتش بیرون کرد و در دستگاه صدا گذاشت. صدای کست بلند شد:

ــ « درود  آ تشین بشما سپاهیان انقلاب

 درود بر شما! سپاهیان انقلاب!

شما که با درفش سرخ حزب تان........

مرد نا شناس صدای کست را خاموش نمود و از احمد پرسید:

ــ این آ هنگ را بیاد داری؟

احمد که هنوز بوی ترس از چهره اش بیرون می زد، با ترس بجواب گفت:

ــ  بلی، این آهنگ را از رادیو و تلویزیون شنیده بودم.

ــ تنها از رادیو و تلویزیون؟

ــ بلی.

مرد ناشناس به خشم آ مده با قهر پرسید:

ــ چرا دروغ می گوئی!

سپس او مقداری از نوار کست را تیر نمود ه، کست را دوباره روشن کرد:

ــ« رفقا! باید از ا نقلاب خود دفاع کنیم. باید داوطلبانه در صف سپاهیان انقلاب بپیوندیم و دوشادوش قوای مسلح...»

مرد ناشناس کست را ایستاد نمود و از احمد باز پرسید:

ــ این صدا را می شناسی؟ صدای کی است؟

احمد بار دیگر رنگ چهره تغییر دا د. این بار رنگش سرخ شد. سرخ و کبود. شرمنده گفت:

ــ بلی من هستم.

ــ پس چرا دروغ می گویی، که تنها از رادیو و تلویزیون شنیده ای؟  در آن محفل تو خودت نگفتی که پیش از گپ هایت این آ هنگ را بگذارند؟

مرد ناشناس آمد به همان چوکی که نشسته بود، دوباره نشست و ادا مه دا د:

ــ  و تو در آن محفل بود که نام من و دو ــ سه تا بی وا سطهء  دیگر را بنام داوطلب نوشتی.....تو بودی که ما را به جنگ فرستادی! و تو در آن شب و روز برادرت را به خارج فرستادی. « ای نا مرد. برا درت را خارج فرستادی و ما را به جبهه. و ما در جبهه کشته شد یم »

دانه های عرق بر پیشانی احمد نشسته و دهانش خشک شد. دستش را که لرزه در آن نمودار بود  دراز کرد و گیلاس را بسویش کش نمود. گیلاس را از شراب پر نمود و خواست آنرا بلند نماید، که مرد نا شناس تقنگچه اش را با لای گیلاس گذاشته گفت:

ــ نی! تو باید ننوشی! این بوتل از من است. تمامش از من است. فهمیدی؟

و بعد گیلاس را گرفت، یک نفس سر کشید. مرد ناشناس با پشت دست لب هایش را پاک نموده، گفت:

ــ خوب رفیق، بلند شو که من و تو رفتنی هستیم.

ترس بیشتر در وجود احمد خانه کرد. در حالی که دندان هایش بهم می خورد، پرسید:

ــ کجا؟ کجا مرا می بری؟

ــ ترا می برم کابل، راساً تپهء شهدا. آ نجا کسانی را که به کشتن دا ده بودی همه منتظر تو هستند. آ نها ترا محکمه می نمایند.

احمد که لبانش به اهتزاز در آ مده و کاسهء  چشمانش پر اشک شده بودند، با التماس گفت:

ــ گناه من چیست؟ من صرف دستور رفقای مشاور را انتقال می دادم. به خدا من هیچ صلاحیت نداشتم. من صرف انتقال دهنده بودم و بس.

ــ میدانم که تو صلاحیت نداشتی. اما انتقال  دهندهء مرگ بودی. تو و چند تای دیگر پیام آ ور مرگ برای ما چند بی واسطه و غریب بودید!

مرد ناشناس از چوکی بلند شد و ادا مه دا د:

ــ هله زود شو که نا وقت می شود.

از شنیدن حرف های او، اشک از دو گوشهء چشمان احمد شر زد پایین و با چشمان گریه آ لود گفت:

ــ به خدا من نو، در همین روز ها ویزهء دا یمی گرفته ام. میدانی به چه مشکلات و گردن پتی این ویزهء دایمی را گرفته ام؟ شب ها بشقاب شویی کرده ام و

مرد ناشناس احمد را موقع نداد  که حرفش را تمام کند. نزدیک  شد و از یخنش گرفت و گفت:

ــ زیاد گپ نزن بلند شو که ناوقت می شود.

احمد که هنوز دست مرد ناشناس به یخنش بود، بسوی دهلیز بلند صدا کرد:

پَری! پَری کمک!

مرد نا شناس یخن او را تنگتر گرفت و گفت:

ــ تو هنوز از کار های سابقت نمانده ای؟  تو هنوز از زنت کمک می خواهی بی غیرت! من مشاور نیستم که بخاطر زنت مراعاتت را کنم. بلند شو گفتم.

بعد او دستش را پس برد و سیلی  محکم به بیخ گوش احمد زد. احمد بدون درنگ فریاد زد:

ــ پَری! پَری!

پَری، ا حمد را تکان داده گفت:

ــ احمد! احمد! بلند شو برو در بسترت خواب کن. این چی عادت  است ک تو هر شب پیش تلویزیون، بالای کوچ خواب می کنی

پایان

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦١     نومبر     2007