کابل ناتهـ، خواهران آسمانی، برگردان داکتر پروین پژواک

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگردان: پروین پژواک

خواهران آسمانی

 
 

Sky Sisters

Jan Bourdeau Waboose

Brian Deines

2007-10-25

اهدا به خواهر بزرگم داکتر گلالی پژواک نوابی، به یاد روزی که با هم به دیدار بت بامیان رفتیم.

 

 

 الکس* عجله کن نوشیدن چاکلیت داغ را بس کن!

خواهر بزرگم چنین گفت.  او بالاپوش ساخته شده از پوست خود را پوشید و دستکش های خود را از زمین برداشت. 

بیا تنبلک باش خانم!  ورنه تا به آنجا برسیم، دیر خواهد شد.

من آخرین قطرهء نوشیدنی را با صدای بلند قورت کردم و دهن خود را با آستینم پاک نمودم.  مادر لبخند زد و گفت:  لباس گرم بپوشید.

خواهرم بالاپوش پوستی نو مرا برایم در هوا باز گرفته است.  بالاپوش به رنگ مورد علاقه ام رنگ سبز دارد.  من دست هایم را داخل آستین های آن کردم و بند موزه هایم را بستم. 

الی* من تنبلک باش خانم نیستم.  ببین من آماده هستم.

مادر از پنجره به بیرون دید و گفت:  بلی ارواح آسمانی امشب خواهد آمد.

بیا برویم!

من فریاد زدم و سوی در دویدم.  مادر از دنبالم صدا کرد:  الکس به یاد داشته باش که حرف الی را بشنوی.

الی نیشخند زد:  بلی الکس، من بزرگتر هستم!

نه چندان!

من چنین گفتم.  مادر انگشت خود را بر لب گذاشت و گفت:  اش ش، کلمات مادربزرگ ما نوکومیس* را به خاطر داشته باش.  فرزانگی بر بال های خاموشی می آید.

مادر لبخند زد، دست تکان داد و دروازه را به دنبال ما بست.

هوای شب سرد است و بینی مرا قتقتک می دهد.  من به بخار تنفس خود می نگرم که چون ابری سوی آسمان می رود.  من و خواهر بزرگم زیر چتر میلیون ها ستاره ایستاده ایم.  هیچ چیز تکان نمی خورد.  خاموشی ما را احاطه کرده است. همه چیز را یخ زده است.  من به سفری که در پیشرو داریم، می اندیشم و قلبم تندتر می زند.  لبریز از هیجان هستم و حیرانم که چگونه خواهم توانست خاموش بمانم.  کلمات صاف خواهرم افکار مرا می شکند:  خود را گرم نگهدار خواهرک...

او مرا چنین می خواند تا به من یادآوری کرده باشد که من خواهر خورد هستم.  او نزدیکم آمد، کلاهم را با ضربتی ناگهانی درست کرد و دستمال گردن گلابی ام را محکم دور صورتم پیچید:  شاید ما امشب انتظاری طولانی پیشرو داشته باشیم. 

او چنین گفت در حالیکه در پیشروی من با گام هایش بر روی شال برف ردپا بر جا می گذاشت.  من با صدای بلند پرسیدم:  چقدر طولانی؟

او سوال مرا جواب نداد اما رویش را گشتاند، و انگشتش را که میان دستکش ارغوانی پنهان بود بالای لبش گذاشت:  اش ش خواهرک، پس پسک کن هنگامی که حرف می زنی.

خوب خواهر بزرگ...

لب های من شکل این کلمات را گرفت، بی آنکه صدایم شنیده شود.

همانگونه که ما به سوی تپهء گرگ صحرایی* پیش می رویم، موزه های ما سوراخ های بزرگ بالای برف می گذارد.  من رد پای خواهرم را تعقیب می کنم.  جای پای های او بزرگتر از من است و آسان نیست که بالای آن راه رفت.

من قصه ای را به یاد آوردم که مادرم راجع به نیمه شبی بالای تپهء گرگ صحرایی برای ما گفته بود.  هنگامی که او و خاله ام دختر بودند، مادر رهبر بود.  خاله ام جوانتر بود و باید تعقیب می کرد، چنانکه من می کنم.  من در شگفتم که آیا خاله ام نیز چون من می خواست رهبر باشد؟  من همچنانکه راه می روم برف را از بالای دستکشم می خورم.  آنسوتر خواهرم بی صدا بازوان خود را برای من شور می دهد تا عجله کنم. 

من می آیم!

اول کلمات از دهنم بیرون می ریزد و در هوا پرواز می کند، بعد کلمات مادرکلان ما نوکومیس را به خاطر می آورم.  من صورت خواهرم را دیده نمیتوانم، اما می دانم که او روی درهم کشیده است.

ما در کنار درختان ایستادیم.  من دیدم خواهرم یک قندیل درخشان یخ را از شاخه ای بیرون کشید و به دهانش گذاشت.  من نیز چنان کردم.  خاموشی ما را احاطه کرده است، به جز از صدای مکیدن خواهرم. 

تو پرسروصدا هستی.

من زمزمه کردم.  خواهرم زبان خود را کشید و سوی من تکان داد.  من این حرکت او را نادیده انگاشتم و به بالا دیدم.  مادرکلان مهتاب پس ابری نازک با نور خفیف می درخشد.  شب بی حرکت است و سایه های سیاه با اشکال عجیب در چهارطرف دیده می شود.

من با گام های آهسته به راهم ادامه می دهم.  بازوان تاریک درختان گل حنا با برف سنگین پوشیده شده است.  آنها به ما تماس می کنند، همچنان که ما از کنار آنها می گذریم.

چیزی در سایه های زیر بته ها تکان می خورد. 

خواهرک شور نخور.  تو او را خواهی ترساند.

خواهرم به آهستگی چنین می گوید، می ایستد و به خرگوشی سفید و پشم آلود اشاره می کند.  ولی من چیزی بزرگتر را می بینم که در جوار ما می جهد.  او به سرعت حرکت می کند.  من می خواهم به خواهرم بگویم اما کلمات بر زبانم نمی آید.  من به مشکل بازوی او را می کشم تا او را متوجه کنم.

چه است؟

او می پرسد بی آنکه هنوز نگاهش را از خرگوش بگیرد.  اکنون دیر شده است که او را خبردار نموده بتوانم.  اینک حیوان بزرگ در برابر ما است.   خواهرم می چرخد و با نفس بریده به بازویم چنگ می زند.  من نفس خود را فرو می برم و بازوی او را محکم می گیرم.  ما بی حرکت می ایستیم همچنان که به چشمان آهوی کوهی خیره مانده ایم.

آهو به ما می نگرد و حرکت نمی کند.  با پاهای قوی بر برف سم می کوبد.  دقیقه ای صبر می کند آنگاه دور می خورد و با حرکتی دلپذیر سوی دریا می رود.  ما مدتی طولانی به دنبال آهو خیره می نگریم تا آنکه خواهر بزرگم بازویم را رها می کند و آهسته می گوید:  آهوی کوهی دم سفید چیزی نیست که از آن ترسید.

من می دانم.  من نترسیدم.

من آهسته پاسخ می دهم، بازوی او را رها می کنم و لبخند می زنم.  او لبخند مرا با لبخندی جواب می دهد.

ما دستان همدیگر را می گیریم و به سوی تپهء گرگ صحرایی می دویم.  هر چقدر به تپه نزدیکترمی شویم بیشتر به خرس سفید بزرگ شبیه می شود.  هنگامی که به دامنهء تپه می رسیم، خواهرم می گوید:   تپه سراشیب تند دارد.  بگذار ترا کش کنم. 

سراشیب تپه تند نیست اما من خوش دارم خواهر بزرگم مرا به دنبال خود بکشاند. 

تیز، تیزتر...

چنین می گویم و نفسم به اثر خنده بریده بریده می شود.  خواهرم می ایستد و می گوید:  اینک نوبت تو است که مرا بکشانی.

نه چنین نیست.  این نوبت من است که رهبر باشم.  مرا تعقیب کن!

من فریاد می زنم، می دوم و از او می گذرم.  کلمات او از دنبالم می دود:  خواهرکم، پس پس کن هنگامی که حرف می زنی.

ما از بالای تپه می توانیم سرزمین قطبی خود را تا دوردست ها بنگریم.  باد در بالای تپه قوی است.  انگشتان یخزده باد بالاپوش گرم سبز مرا کش می کند.  ابری برفی مادرکلان مهتاب را می پوشاند و دانه های ظریف برف بالای ما می بارد.  خواهرم بازوان خود را می گشاید و سوی آسمان قد بلندک کرده می کوشد دانه های بیشتر برف را جمع آوری کند.  من نیز سوی آسمان بازوانم را می گشایم تا قسمت خود را بگیرم.

خواهرم سرش را به پشت انداخته و رو به آسمان حرف می زند.  کلمات او سبک و لطیف چون دانه های برف است:   ارواح آسمانی امشب خواهد آمد.

چه وقت؟

من می پرسم اما زمان برای گفتن پاسخ باقی نمی ماند.  زوزه ای خاموشی شب را می شکند.  سپس زوزه ای دیگر.  صدای گریه مانند زوزه بلند و دوامدار است.  من می لرزم و به خواهرم نزدیک می شوم.  با صدای که خود به مشکل می شنوم می پرسم:  این چه است؟

چشمان خواهرم از هیجان گرد شده است:  این گرگ صحرایی امریکای شمالی است.  بشنو او برای ما می خواند. 

گرگ صحرایی بار دیگر ترانهء خود را می خواند و بس می کند.  خواهرم می گوید:  او منتظر جواب است.

خواهرم دستانش را دور دهانش می گذارد.  من نیز چنان می کنم و ما هر دو به جواب گرگ زوزه می کشیم.  گرگ پاسخ می دهد.  ما نیز.  چند زوزه ای دیگر و آنگاه خاموشی.  من و خواهرم سوی هم می نگریم و نیشخند می زنیم. 

باد اینک شدیدتر می وزد و شال گردنم را به دورادور سرم می چرخاند.   موهای خواهرم از زیر کلاهش آزاد شده و به دور صورتش می رقصد.  شال گردن ارغوانی او تاب بر می دارد و در پشت او به اهتزاز می آید.  او با باد خم می شود و و بازوانش را سویم دراز می کند.  ما دستان همدیگر را می گیریم.  گرداگرد هم می چرخیم.  تیز و تیزتر.  پاهای ما با باد برداشته می شود هنگامی که ما زیر آسمان قطب شمال می رقصیم.

سرچرخ، روی لحاف زمستانی مادر زمین می افتیم.  ما با خاموشی زیر آسمان بیکرانهء نیمه شب دراز کشیده ایم.  باد رفته است.  اینک دوباره همه جا آرام است.  تنها صدای تنفس ما شنیده می شود.  من می خواهم بپرسم چه وقت ارواح آسمانی می آید؟  ولی سخن نمی گویم.  این خاموشی را دوست دارم.  من دب اکبر را در آسمان می نگرم و ستاره های آن را با دست پوشیده در دستکشم تعقیب می کنم.  بعد خواهرم می گوید:  آنها به زودی اینجا خواهند بود. 

من تعجب می کنم که او از کجا می داند.  ما با صورت های رو به آسمان انتظار می کشیم.  سپس شروع می کنیم تا به روی برف فرشته برفی رسم کنیم.  بازوها و پاهای ما به سوی آسمان دست تکان می دهد.  می نگریم.  انتظار می کشیم.  زمان همچنان بالای تپهء گرگ صحرایی خاموش است.

دفعتا من بانگ حیرت آور خواهرم را می شنوم:  ببین آن ها اینجا هستند!

بالا در آسمان ارواح آسمانی با رنگ مورد علاقهء من سبز و آبی همرنگ بالاپوش خواهرم ملبس است.  ما آنها را می نگریم که پرپر زنان در چهار سو در اهتزاز اند.  نوارهای گلابی و ارغوانی  در سرتاسر آسمان تاب می خورد و در جریان است.  پیچیده و خمیده آنها به همدیگر می پیوندند.  گرداگرد هم می چرخند.  تیز و تیزتر.   بالاپوش های متموج و شال گردن های آنها با باد تاب بر می دارد همچنان که آنها در آسمان قطب شمال می رقصند.

آنها پایین به سوی ما دست تکان می دهند.   ما به سوی آنها دست تکان می دهیم.  دوباره و دوباره.

من با حیرت خاموشانه به آنها می نگرم همانگونه که به کلمات مادرکلان ما نوکومیس فکر می کنم،  فرزانگی بر بال های خاموشی می آید.

فریاد خواهرم افکار آرام مرا می شکند:  خواهرکم آنها خواهران آسمانی هستند!

صدای او در خاموشی شب انعکاس می کند. 

اش ش... به خاطر داشته باش خواهر بزرگ، زمزمه کن هنگامی که حرف می زنی.

ما با صدای بلند می خندیم همانگونه که زیر نورهای آسمان قطب شمال دراز کشیده ایم، من و خواهرم.

 

 

·          Alex

·          Allie

·          Nokomis

·          Coyote Hill

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦١     نومبر     2007