ولتر
را پدیدهء شگفتی گفته اند. او که در سال 1694 در پاریس به جهان آمد،
کودکی لاغر و رنجوری بود. و این ضعف و بیمارگونه گی در سراسر زنده گی
همراهیش کرد. کسی انتظارنداشت که وی عمر درازی داشته باشد: ولی زنده
گانیش هشتاد چهار سال به درازا کشید و او بخش عظیمی از حیاتش را در جنگ
و گریز به سر برد. برای آزادی می جنگید و از تاریک اندیشان زورگو می
گریخت و سرانجام این جنگ و گریز پیروزی ولتر بر دشمنان پیروزی روشن
نگری بر تعصب و کژاندیشی.
هنگامی که
در روزهای واپسین زنده گانیش به پاریس آمد، مردم همچو ن سلطانی محبوب
از او پذیرایی کردند، که هیچ نویسنده یی در دوره زنده گیش، چنین تبجیلی
را ندیده است.
ولتر در
سال1778
از
جهان رفت؛ اما انبوهی از نبشته هایش را برجای گذاشت. در میان این نبشته
ها می توان از نمایشنامه های "زاییر"، "ایرن"، "محمد" ، "اودیپ " نام
برد. در میان آثار فلسفی و تاریخی او ، کتاب های "فرهنگ فلسفی"، " قصه
ها"، " نامه های فلسفی"، " شالدوا زدهه هم" ، " پتر کبیر"، " قرن لویی
چهاردهم" و "آنریاد" از آوازهء بیش تری برخورداراند. شماری از
دانشمندان را عقیده براین است که ولتر نخستین دانشمندی اسمت که معقوله
" فلسفه و تاریخ " را به کاربرده است.
ولتر طبعیت
ی کنجکاو و جست وجوگر داشت. او بدین گمان بود که آدم فرهیخته نباید
اندیشه اش را در یک محدودهء معین به زنجیر بکشاند. می گفت:
- نیوتن که
قانون جاذبه اجرام سماوی را کشف کرد، چه خوب می بود اگر غزل هم می
توانست سرود! و خودش مرع اندیشه و خیال را آزاد گذاشته بود که در هر
فضایی پرواز کند برهمین اساس، کتاب ها و رساله های فراوانی درزمینه های
گونه گون نوشت: نمایشنامه آفرید، داستان نگاشت، ترجمه کرد، اثر فلسفی
پدید آورد، در زمینهء سیاست قلمفرسایی کرد گذشته و تاریخ رقم زد.
گذشته ازاین،
او پرندهء خیالش را در تنگنای فضای فرانسه اسیر نساخت. پریدهء تیز بال
خیالش، گاهی به مصر پرواز می کرد تا از پادشاه مصر قصه یی رهتوشه آورد.
پادشاهی که چون مست شراب می شد و تیر و کمان می خواست و این پادشاه در
تیر انداختن درکشورخودش نظیرنداشت. گاهی به سرزمین افسانه یی بابل
تیرمی گشود تا از شهزادهء خانم " فرموزانت " داستان گوید که پدرش داشتن
چنین دختری را از پادشاهی بابل مهمتر می دانست. زمانی به سیارهء
ناشناخته یی راه می یافت تا " میکرومگاس " جوان را دریابد که درازی
قدش به هشت فرسخ می رسید. گامی به دیدار خاقان چین می رفت و زمانی در
شهر باستانی روم طیران می کرد تا جناب " پروفوندو " را که مردی عجیب و
دانشمندی وحشتناک بود، بشناسد. و گاهی هم به قندهار ما می آمد تا رستم
جوان را در یابد و سرگذشتش را در قید قلم آورد.
********
یکی از
داستان های دل انگیزی که ولتر نوشته است، "سپید و سیاه" نام دارد. این
داستان مانند چندین داستان دیگر ولتر پرداخت و رنگ افسانه یی دارد: اما
در اصل بیانگر برداشت ها و افکار فلسفی ولتر می تواند بود. داستان "
سپید و سیاه " بدین گونه آغاز می شود:
" درسرزمین
قندهار کسی نیست که سرگذشت رستم جوان را نشنیده باشد. رستم پسر منحصر
به فرد یکی ازمیرزایان کشور بود. میرزا چیزی است شبیه "مارکی" در
فرانسه و "بارون" درآلمان..میرزا- پدر رستم - مردی متمول بود و قرار
برین بود که برای رستم از طبقهء میرزایان دختری بگیرند. خانوادهء عروس
داماد با بی صبری منتظر روز موعود بودند وهمه امیدوار بودند که رستم
پسری شایسته و شوهري برازنده به بار بیاورد پدر و مادرش را خشنود و زنش
را خوشبخت سازد.
" از قضاي
بد، روزی در بازار کابل، چشم رستم به دختری پادشاه کشمیر افتاد. بازار
کابل بزرگترین بازار دنیاست و از بازار بصره و حاجی طرخان مهمترا ست.
به همین سبب پادشاه کشمیر و دخترش برای تماشای بازار به کابل آمده
بودند. (*) ولي انگیزهء آمدن آنان به کابل، در واقع، چیزی دیگری بود.
پادشاه کشمیر
دو چيز شاذ و نادر داشت. یکی الماسی که به بزرگی یک بند انگشت بود و
ديگر زوبینی که خود به خود به هر کجا که می خواستند، می رفت. این هر دو
را درویشی که در خدمت پادشاه بود، دزدیده بود و به شاه دخت داده بود
که پیش خودش نگه دارد؛ زیرا سرنوشتش با این دو چیز گرانبها بسته گی
داشت. پادشاه کشمیر برای بازیافتن این دو پدیده بی همتا به کابل آمده
بود.
از آن جا که
شهزاده خانم و رستم، جوان بودند و نیز در مشرق زمین به دنیا آمده
بودند، ناگزیر از ته دل عاشق یک دیگر شدند. شهزاده خانم الماس را همچون
هدیه و گروگان عشق خود به رستم بخشید و رستم هم وعده کرد که پنهانی به
کشمیر برود و داماد اش را ملاقات کند.
میرزای جوان
دو نوکر طرف اعتماد داشت که همه کارهای او را انجام می دادند. نام یکی
شان زیرجد بود. زیرجد مردی خوش اندام و زیبا بود. مانند دختران چرکسی
سفید پوست و مانند ارمنیان صمیمی و فداکار و مانند گبران خردمند بود.
نوکر دیگر آبنوس نام داشت. آبنوس سیاه خوش ترکیبی بود از
زبرجد زرنگتر و خدمت گارهنرمند تر به نظر می آمد و هیچ کاری را در
دنیا مشکل نمی دید.
رستم، با این
دو خدمتگار که محرم رازش بودند، طرح سفر را در میان نهاد. زبرجد کوشید
از این سفر منصرفش سازد ولی آبنوس به سفر تشویقش کرد و اسباب سفر را
آماده ساخت. الماس بی نظیر نیز از دست اربابش بیرون آورد و و گوهرگوهر
بدلی را که شبیه آن بود؛ به شهزادهء جوان داد و الماس اصلی در برابر یک
هزار روپیه، پیش یک ارمنی گرو گذاشت.
وقتی از کابل
بیرون آمدند، وارد جنگل انبوهی شدند. در آن جا بر سبزه ها نشستند تا
غذایی بخورند و اسپان را هم در چراگاهی رها کردند. هنگامی که خواستند
بارها را از پشت فیل بردارند، ناگهان، دریافتند که زبرجد و آبنوس با
کاروان نیستند. غلامان فریاد زدند و آواز دادند تا آن دو را پیدا کنند؛
ولی آوازهای شان بی هوده در جنگل انعکاس یافتند و از آن دو اثری به دست
نیامد. غلامان برگشتند و گفتند:
- زبرجد و
آینوس را پیدا نکردیم، ولی کرگسی را دیدیم که با عقابي می جنگید و
پرهای عقاب راه می کند. کنجکاوی رستم برانگیخته شد و پیاده به جایی که
غلامان نشان دادند، رفت. در آن جا نه کرگسی دید ونه عقابی، اما فیل
خودش را دید که با ر وبنه برپشت دارد وکرگدنی بزرگ جثه بر او حمله کرده
است. کرگدن شاخ می زد و فیل با خرطوم پاسخ می داد. کرگدن تا رستم را
دید، پا به فرار گذاشت.
فیل را به
منزل گاه برگردانیدند واین بار ديدند که اسپ ها گم شده اند. غلامان
حیران و بریشان بودند و رستم نا امید وا ندوهناک، زیرا هم اسپ ها از
دست رفته بودند وهم آبنوس وزیرجد ناپديد شده بودند. با این همه، امید
ها دیدار شهزاده خانم زیبای کشمیر و زانو زدن در برابر او، به رستم
توان بخشید وبه ادامه، سفر وادارش ساخت.
از همین جا
سرگردانی رستم جوان آغاز می یابد. رستم به راهش ادامه میدهد و در این
سفر دراز با رویداد های شگفتی انگیزی روبه رومی شود:
- درجا یی
می بیند که روستایی خشن و نيروهندي گورخری را با چوب می رند.
- بعد تر،
با سیلاب عظیمی روبه رومی شود: ولی سحرگاهان که برمی خیزد، پل مرمرینی
را می بیند که بر فراز سیلاب بسته شده است. همین که کاروان از پل می
گذرد، پل با صدای رعب انگیزی فرومی ریزد.
- هنگام عصر
به کوهی می رسد که از دیوار قلعه صافتر و از برج بابل- اگر تمام می شد-
بلند تراست. کاروانیان با دل های پر از بیم و وحشت متوقف می شوند و
نمی دانند که چی کنند. در همین حال، ناگهان، از دامن کوه شگافي پدیدار
می گردد و آنان وارد شکاف می میشوند و به دشتی می رسند که تا چشم کار
می کند، پر از گل و سبزه است و همه جا زنان و مردان دست می افشانند و
پای می کوبند.
رستم از
رهگذری می پرسد:
- این جا
کجا است؟
رهگذر پاسخ
می دهد:
- اینجا
سرزمین کشمير است و مردم عروسی شهزاده خانم شان را با آقای " باربابو"
جشن گرفته اند. رستم با شنیدن این خبر، از هوش می رود. رهگذر او را به
خانهء خودش می برد و دو پزشک حاذق را بر بالينش حاضر می کند. رستم به
هوش می آید و مي گوید:
- زیرجد،
زبرجد حق با توبود!
يکي از
پزشکان می گوید:
- از لهجهء
این جوان معلوم می شود که از سرزمین قندهار است. او را به من سپارید که
به قندهار ببرم و درمانش کنم.
ولی پزشک
دومی می گوید:
- این جوان
درد عشق دارد. باید او را به عروسی شهزاده خانم برد و به رقص وا داشت.
میزبان هر
دو پزشک را رخصت می کند و به شهزاده می گوید که شهزاده خانم این عروسی
را نپذیرفته است، گریه می کند و از قصر بیرون نمی آید.
با شنیدن این
سخن، رستم شادمان می شود و از مرد کشمیری می پرسد که چرا پادشاه به زور
دخترش را به " باربابو" می دهد. کشمیری می گوید:
امیر شهر ما
الماس شاذ و زوبین بی همتایی گم کرده است و عهد بسته است دخترش را به
کسی بدهد که الماس یا زوبین را پیدا کند. حالا " باربابو" الماسی را
آورده است و فردا همسر شهزاده خانم خواهد شد.
شهزادهء
قندها ر به کاخ امیر می رود و مي گوید که الماس نزد اوست. امیر هر دو
الماس را کنار هم می گذارد و نمی داند که کدام یک اصل است و کدام یک
بدل.
شهزادهء
قندهار راه حلی پیشنهاد می کند: جنگ تن به تن دو رقیب.
امیر می
پذیرد و جنگ آغاز می شود. شهزاده خانم به تماشای این جنگ تن به تن نمی
آید. رستم هماوردش را می کشد و خفتان او را به تن مي کند و پیشاپیش
مردم به نزدیک کاخ شهزاده خانم می آید. مردم شهر شادمانه فر یاد می
زنند:
- ای شهزاده
خانم دلربا.، بیابیا و شوهر زیبای تان را ببینید، او رقیب خودش را کشت!
ندیمه ها
نیز این سخنان را تکرار می کنند.
شهزاده خانم
از پنجره به بیرون نگاه می کند و می پندارد که " باربابو" ی منفور
پیروز شده است.
آن گاه زوبین
پدرش را که در صندوقی پنهان کرده است، بیرون می کشد وبه سوی شهزادهء
قندهار پرتاب می کند.
زوبین از زره
می گذرد و در پیکر رستم جا می گیرد. رستم فریادی می کشد. شهزاده خانم
که آواز عاشقش را می شناسد، با گیسوان پریشان و قلبی آشفته از برج
پایین می شود و زوبین را در قلب خودش جا می دهد.
در آخرين
لحظات، شهزاده درمی یابد که آبنوس و زبرجد فرشته گان موکل او بوده اند
و در تمام این مد ت، زبرجد او را به خوبی ها رهنمایی می کرد و آینوس
به سوی بدبختی ها می کشانندش.
رستم از آنان
می پرسد:
- شما به چی
حق در زنده گی من دخل و تصرف می کنید؟
پرسش فلسفی
ولتر در همین نکته نمودار می شود و با بحثی که با دو فرشته می کند،
گسترش می یابد. در همين لحظه، همه چیز
برهم
می خورد و رستم خودش را در شهر قندهار، در خانهء پدری خودش می بیند.
شهزاده خودش
را غرق عرق می یابد و سراسيمه فریاد می رند. زبرجد، در حالی که شب
کلاهی بر سر دارد وفاژه می کشد، وارد می شود. رستم می پرسد:
- من زنده
ام یا مرده؟ شهزاده خانم کجاست؟
زبرجد
خونسردانه جواب می دهد:
- به یقیین
خواب دیده اید.
رستم می
پرسد:
- چقدر
خوابیدم؟
زبرجد جواب
می دهد:
- بیشتر
اریک ساعت نخوابیده اید.
شهزادهء
قندهارمی گوید:
- در مدت یک
ساعت چه گونه توانستم به کابل بروم؛
در
کشمير باریابو را بکشم!
شهزاده خانم مرا بکشد و خود بمیرد؟
زبرجد پاسخ
می دهد:
-اینکار هیچ
اشکالی ندارد. مگر شما نمی توانید خلاصهء تاریخ ایرانیان را که زرتشت
نوشته است، در یک ساعت بخوانید؟ در حالی که این خلاصه هشت صد هزار سال
تاریخ یک قوم را در بردارد.
رستم از
سخنان زبرجد چیزی نمی فهمد. سرانجام زبرجد می گوید:
- من طوطیی
دارم که شاید بتواند قضایا را برای شما روشن سازد. طوطی من پیش از
طوفان نوح به دنیا آمده است و جزء مسافرین کشتی نوح بود، این طوطی که
سیر آفاق و انفس کرده است: اما بیشتر از یک و نیم سال عمر ندارد. به
داستان زنده گی او گوش کنید. خواهید دید که داستانی دلکشی است.
رستم می
گوید:
- طوطی را
بیاور !
زبرجد طوطی
را می آورد. طوطی شروع به صحبت می کند و می گوید:
*****
در اين جا
ولتر از گونه یی تکنیک - که بعد ها، به ویژه در سده ء نزدهم، مورد
استفاده ء نویسنده گان دیگری نیز قرار گرفت- بهره برداری می کند و
خواننده را در گونه یی از انتظار شگفت قرار می دهد. او می نویسد:
" مادموازل"
"واده" که نسخه یی از این قصه را در میان کاغذ های عمویش به دست آورده،
از قصهء طوطی اثری نیافته است.
*
- ولتر « شهزاده خانم بابل و پنج
داستان دیگر » ترجمه، ناصح ناطق، بنگاه ترجمه و نشر تهران 1336 م، ص،
25. |