کابل ناتهـ، مریم محبوب، داستان کوتاه، طلسمات

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 مریم محبوب

طلسمات
                                                                    داستان کوتاه

 
 
 

‏وقتی صدای انفجار فرو نشست، نازبو که از همان ابتدا ترسیده بود و سر و تنه و دست ها و پاهایش را یک جا گره کرده و مثل بقچه خود را در کنج اتاق انداخته ‏بود، بدون این که گره هایش را از هم باز کند، به خود تکان خفیفی داد و به فاصلهء یک پلک زدن، چشمانش را باز و بسته کرد که چیزی را ندید و مو های آویخته و ‏پریشانش، مثل دیوار قیری جلو نگاهش را گرفته بود. آنچه را که در همان حد تنگ نگاهش دید. یک مشت خاک و کلوخ پا شان شده و ریخته بود که از چشم و دهن او یک نفس فاصله دانست و نوک بینی اش که استخوان کشیده تری داشت، در خاک فرو رفته بود. بوی کهنهء فرش و خاک، آرام آرام مجرای سینه اش را می بست و هم درهمان یک پلک نگاه، چشمش به پیرزال افتاد که کوچک شده بود و از آن جساست درشت و استخوان های جا افتاده، چیزی فمانده بود چیزی نمانده بود جز چهار دست و پای نازک نخ مانند، تنهء گرد کوچک سیاه، پشت برامده، کلهء کوچک و چشمانی مثل دو جرقه آتش که به او خیره شده بود.

 

‏شاید هم پیرزال از ترس و وحشت، به اندازه یک عنکبوت شده بود و رفته بود ‏بالای کلوخی خپ کرده بود و انتقام جویانه حرکات او را می پایید و منتظر بود فرصتی پیش آید که خیز اندازد و تار هایش را به دور او بپیچد، بعد برجهد بالای چوکات دروازه اتاق و انتظار بکشد تا جنازه او را از اتاق بیرون کنند. با دیدن پیرزال بدان صورت، ترس بالای، ترس، بر نازبو فرود آمد و چیزی مثل صاعقه، از زیر ‏پوست پیشانی اش گذشت و درون گوش هایش بیچید. آواز خاله حلیمه بود که در ‏لابلای گریه هایش می گفت:

‏- از برای خدا عنکبوت دخترکم را کشت. عنکبوت دخترکم را سیاه گرد!

‏مجمچه و تب گریر از عنکبوت، نازبو را تکان داد. اما کو جرات فرار ؟ بار دیگر که نازبو چشمانش را باز کرد، دیگر نتوانست چشمان خود را ببندد چرا که نفوذ نگاه ‏های عنکبوت، که شباهتی عجیبی به نگاه های خان شیرین داشت، همچون طلسمی، چشمان او را تسخیر کرده بود و روح و روانش را در چنبر نگاه هایش گرفته بود. نازبو پنداشت، زمین زبر پایش حرکت میکند و چاک بر می دارد و او همچنان در دیوار های لایه به لایه زمین می چسپد و تکان نمی خورد. خیال می کرد هزاران سال است که گره و بسته، در طلسم عنکبوت، سرجایش به دیواره زمین خشکیده است و هزاران سال است که غلغله و هیاهوی.درون کوفتهء، گوش او را می آزرد. شهر طلسم شده را می بیند که آفتابش خاکستری رنگ است. زنان و مردانش با چهره های مسخ و چشمان فرورفته، همه رنگ خاکستری دارند. همه یک نواخت و به تکرار صدا می کنند و در رنگ های خاکستری فروتر می روند و در هر صدا چهره های شان کریه تر و ترسناک تر می شود. نازبو با شنیدن صدا های خفه، شروع به لرزیدن می کند. پرستش از درون شگافه می شود. دستان و انگنشتانش پوست می اندازند و استخوان هایش به رنگ خاکستری نمایان می شوند. صدا ها همچنان در ‏گوشش طنین انداز است. صدا هایی که هیچگونه شباهتی به صدای ادمیزاد ندارند. صدا های ناله مانند حیوانی وآزار دهنده و دوا مدار:

 

- سوختیم... سوختیم... خاکستر شدیم... ای ادمیزاد...

 

‏زنان و مردانی را به دور و بر خود می بیند که سرد و کرخت شده اند. با چشمان از حدقه برآمده و بی نور، ناتوان نفسی می کشند و در حرکت کند و بی حال، مانند حشره در طلسم عنکبوت گرفتار آمده اند و در حال پوسیدن اند. چشمانش به خان شیرین می افتد که رنگ پوستش خاکستری شده و بسان مگسی، با دست و پای بسته ‏و پیچیده در تار های عنکبوت، با تار کم رنگی از کنج سقف خانه یی اوبران است.

‏نازبو دلش می خواهد برود و با جاروی او را از سقف، پایین اندازد و زیر پاله کند ‏که ناکهان خود نیز بسان حشرهء بیجانی زیر چنگاال های عنکبوت، بسوی سقف کشیده ‏می شود و عنکبوت با شاخک ها و پنجه هایش، بدور او تار می تند و تار می تند. دست و پایش کبود و بی حس می شوند و با چشمان تاریگ شده، در درون قشری از بافت هاه درهم و برهم، به ته چاهی سقوط می کند.

 

‏نازبو تکان می خورد و پلک می زند. نم عرق در پیشانیش نشسته است. هوشیارانه حس می کند هنوز مرمری به دست و پایش است. نفسش سستی می کند و بی حال پیشترک می خزد.

 

‏نازبو، پیرزال را گاه به گاهی کوچک دیده بود، اما به مثل عنکبوت و این طور با ‏دست و پای نختما و شمایل مشمئز کشده ندیده بود. نازبو بدون بدون آنکه کاملا چشمانش را باز کند، صورتش را با کف دستانش می پوشاند و مثل کودک ترس زده ‏خود را از خط نگاه عنکبوت دور می کند و سرش را آهسته بلند می نماید. چنان نامحسوس این کار را انجام می دهد که گویی توانسته است اغتشاشی در دیدرس و حملهء عنکبوت ایجاد کند و او را اغفال نماید. اما با تعجب می بیند که عنکبوت آرام آرام ورم می کند. دست و پایش بزرگ می شوند. چشمانش، قاب صورت و پوستش شبیه ادم ها می شود. تنه اش بزرگ و بزرگ تر می گردد و از عنکبوتی بیرون می‏آید و پبرزال با تمام قد، در مقابلش ظاهر می شود.

 

‏نازبو با تن سست و کرخت شده به او می نگرد. ناکهان می بیند که او بیرزال ‏نیست، بلکه این خان شیرین است که با پوست چین افتاده و دهن بر نسوار و بنی یی که در سوراخ های پر مویش، خاک نشسته است، باز پیدا شده و آمده به جان او. نازبو مضطرب و حیرت زده، به خان شیرین می نگرد. خان شیرین، لحظه به لحظه تغییر قیافه می دهد. ریش و بروتش محو می شود و صورتش پیر می شود و می تکد. شکل عوض می کند و بسان عنکبوتی ظاهر می شود و تمام خانه و حویلی و شهر را پر می کند. غلغلهء در اطرافش طنین می اندارد. زنان و مردانی که ‏سنگینی و بزرگی عنکبوت، ان ها را زیر گرفته و قدرت فرار نداشتند، ریز و کوچک ‏می شوند و زیر سینهء عنکبوت. فرش زمین می گردند. ان گاه عنکبوت به سرعت ماده ریم مانندی را از دهنش بیرون می کند، آدم ها را زیر پا هایش می لولاند و طناب بیچ می کند. بعد طنابش را به سوی نازبو پرتاب می کند. نازبو بار دیگر از دیدن پیرزال جتکه می خورد.

 

‏نازبو همانطور که صورتش را از ترس با دستانش پوشانیده است، خود را آماده ‏می گیرد که اگر خان شیرین با شلاقش که به دست های چروکیده بیرزال می ماند ‏به او حمله ور شود، او هم حمله کند. این بار هم به خان شیرین او هم به پیرزال و خون هر دوی شان را به جوش بیاورد. با خود می گوید:

‏- هر چه بادا باد !

 

‏حملهء او به خان شیرین، جز از فرار از مقابل خان شیرین، چیزی دیگری نبود. جز این که از زیر ضربه های شلاق خان شیرین بگریزد و دور اتاق چرخ بزند. ‏عکس العمل دیگری نمی توانست داشته باشد. نازبو یاد گرفته بود که گاه مثل خود خان شیرین، آستین هایش را بالا بزند. پاچه ها و دو شنگ دامن پرچینش را زیر سیفه اش محکم کند. بازوانش را همزمان با ستون فقراتس قوس بسازد، پاهایش را ‏از هم دور بگیرد و برابر با خان شیرین میدان بگیرد. در این میدان گیری ها، هر چه ‏زور می زد که برد از او باشد اما با درماندگی می دید که زورش باد هوا می شود و برد با خان شیرین است. چرا گک پیرزال با نیرومندی، دستانش را از پشت سر به دور ‏کمر او حلقه می کرد و محکمش می گرفت و نمی گذاشت که از زیر ضربه های ‏خان شیرین، سالم بدر رود. اما نازبو گاه به گاهی توانسته بود که پیرزال را پس ‏لگدی زند و با یک حمله سریع، خود را از شلاق خان شیرین بیاویزد و با فشار و ‏سنگینی، جلو ضربه های او را بگیرد که پیرزال ناکهان مثل سگی تغییر قیافه می ‏داد. غف می زد و ترنیش هایش را در بند پای او فرو می کرد. نازبو هم گاهی اگر مجالی می یافت، دندان هایش را در هر جای خان شیرین که برابر می شد، فرو ‏می کرد و او را چنان می جوید که عرق مثل دانه های ابله در صورت و گردنش پرخ ‏می زد و شلاق از دستش می افتاد و خان شیرین را وحشی تر می کرد. نازبو یاد گرفته بود به خان شیرین نشان دهد که او هم می تواند مثل خان شیرین هم با زبان و هم با بند و بغل با او درآویزد و وحشی باشد:

- زن تونمیشوم... زن تو نمی شوم !

- زن کی می شوی ؟ حرامی کوچه گشت:

‏- زن هر کس دیگر می شوم، اما زن تو نمی شوم !

- من بودم که از سرک ها جمع ات کردم، صحرایی

- از سرک ها جمع نکردی، مرا پراندی. مثل دیگران دزدیم کردی. تفنگ را ‏بگلویم گذاشتی، با دست و پای بسته مرا اوردی به خانه ات...!

‏این همان وقتی بود که نازبو تفی به صورت پیرزال می افکند و لگد محکم، در شکمش می کوفت و او را با نفرت از خود دور می کرد تا با خان شیرین پنجه نرم کند که خان شیرین در یک قلاچ، پای ن-+ازبو را می گرفت و می پیچاند و نازبو را چپه به زمین می انداخت و خود هم بالایش:

‏- حالا تکان بخور طایفه جت !

‏و در کش و گیر بی ثمر، نازبو فقط مجال می یافت که روی و گردنش را با چادر ‏بپوشاند و هر چه نیرومند تر، دست ها را از دو طرف تنه و قبرغه هایش به بالا کش بگیرد. چنان که سر و سینهء خان شیرین از تخت پشت و استخوان شانه های نازبو به زمین کج می شد و نازبو در می یافت که با این کارش اقلا توانسته است، نصف تنه اش را از دسترس خان شیرین دور نکهدارد.

**********

 

‏نازبو زن جوانی بود با چشم و ابروی القاسی و نگاه روش و گربزنده. اندام بلند و ‏پر با میانه باریک در درون پیراهنی که کمرش تنگ می شد و دامنش فراخ با تنبان ‏دلاق مانند و پاچه های سجاف دوزی شده و چادر گل رشقه یی کتانی که از ‏دیرینه گی، به پوست غژ گاوی کهن سال مانند شده بود و دیواری را می ماند استوار و ‏پای برجا، که نازبو را از نگاه های هیز حلال و حرام دیگران دور می داشت. آن ‏زلفان جنگل اب و آفتاب ندیده و مجعد و بافت در بافت، که معلوم نبود چه سالی ‏بافته شده بود و چند سالی دست شاند ندیده بود، در زیر این دیوار ستر پنهان بود.

‏در یکی از جنگ های قومی که می گفتند قوماندان خان شیرین پوست گرگ پوشیده ‏و دهنش کف کرده و قصد دارد که خاک قریه را به توپره باد کند و زن و مرد را به ‏کلوله بندد، نازبو جنبیده بود که رشمه های دست و پایش را با چنگ و دندان باز ‏کند و راه فرار پیش گیرد که پیرزال مثل دیوار قلعه، جلوش را گرفته بود:

- کچا می گریزی ! بخت و طالع ات باز شده، کی بهتر از این ؟! خوب تربن ‏شان همین است !

‏- مرگ بهتر از این خوب تربن !

‏- پس بگریز که با یک مرمی خلاصت کند...: !

‏نازبو با تردید به پیرزال نگاه کرده بود:

‏- تو از کچا می دانی که او بهتر از دیگران است؟

‏- اقلا از خودت است، همزبانت است. بیگانه خو نیست !

‏- نیست که نیست، مئل دیگرانش خو است ! کم شنیدی ؟ آدم کشی اش را کم شنیدی؟

- کی آدم کش نیست بیجاره ؟ هر جا فرار کنی باز همین ها، سر راهت سبز می شوند !

‏- سبز شوند: منهم فرار می کنم.

‏خان شیرین کسی نبو د که مهلت فرار دهد. یک شاجور مرمی را از گلوی تفنگش ‏به قفل زبر زمینی خالی کرده بود و نازبو را در جایش قبض روح ساخته بود.

‏- بپرسید اسمش چیست ؟

‏خودش برای خود اسم گذاشته بود و گفته بود

‏- ناز وبو !

‏- صاحب: اسمش نازبوست. دست و پایش هم رشمه پیچ است.

‏خان شیرین افرادش را امر کرده بود، نازبو را با دست و پای رشمه پیچ به موتر بیاندازند و راه راه ببروند به قریه اش:

- نمی روم، با شما نمی روم !

‏- صاحب: زنکه چنگک انداخته که نمی روم:

‏‏- دهنش را بسته کنید. نمی روم چیست ؟! اگر سر لج دارد همان جا با یک ‏مرمی خلاصش کنید. 

‏پیرزال گفته بود:

‏- شنیدی ! کشتن آدم و مگس پیش او یکیست. حرف دوم بزنی مغزت به هوا باد می شود.

‏نازبو از تحکم خان شیرین ترسیده بود. مدتی بعد وقتی خان شیرین دیده بود که نازبو با او ناسازگاری می کند، او را با تمام قد، به دیوار کوبیده بود و انداخته بود به اتاق دروازه را قفل کرده بود. ارسی را از بیرون، وجب به وجب تخته گرفته بود که ‏حتی نور آفتاب اندک ترین نفوذی، به درون نداشته باشد. گوزه آبی برای نوشیدن و سطلی برای  رفع حاجت.در گوشهء اتاق:

‏- دیگر پایت از اتاق بیرون نشود.، اگرشد. کلمه ات را هم باید بخوانی ا

‏خان شیرین گاهی اگر دلش می خواست، بغل نانی برای  نازبو می رساند و خود ‏گم می شد. اگر به جنگ و لشکر کشی می رفت، نازبو می ماند و ییش گرسنگی ‏که جدار های، معده اش را می جوید.پیرزال- چرتش هم خراب نبود. با حرف های سخت و درشت نازبو را دیوانه تر می ساخت:

‏- اگر من به جای خان شیرین می بودم با یک گلوله حراست می کردم. تو به ‏دربدری  عادت کردی،. یک جا اراست نمی گیرد. آن خان شیرین که من می شناسم بنام میرغضب معروف است. با این سم انداختن هایت خوبست که دو پاره ات نکرده !

- پس برایش بگو که دو پاره ات کند پیرزال خونخوار !

‏- اگر ادم نشوی، می گویم !

‏پدر و مادر نازبو معلوم نبود که کی بودند. خود نازبو هم بیاد نداشت که پدر و مادر و خویشی داشته باشد. یگانه چیزی، که بیاد داشت همان خواب های، پریشان و پندار های، مضطربی بود که از سرش دست بردار نبودند. رنگ های مغشوش، چهره هایی گم شده در غبار فراموشی. نگاه های ترسناک و خزیدء در پس کاسه مر با شکم ‏های گرسنه. کسی، شاید هم زن درمانده. مثل خود او، بعد از دست به دست شدن ‏و از ناچاری، زیر نگاه  هراسان چوچه.سگان گرسنه. در کنج خرابهء، شکمبه اش را‏به زمین خالی کرده بوده باشد بعد در لابلای شب. در پشت دیوار خرابه ها کم شده باشد. کس چه می داند شاید هم مادر چوچه سگ ها، او را مثل یکی از چوچه سگ هایش زیر پستان هایش کشیده بوده باشد تا از گرسنگی نمیرد. احتمالا نازبو تا ‏مدتی هم نمی توانسته که به زبان ادمیزاد گپ بزند. با چوچه ها بزرگ شده بوده و مثل چوچه ها. درمانده و نالان به هر سو می دویده و برای یافتن غذا، کثافات و زباله ها را بو می کشیده. نازبو ار خود هیچ چیز نمی دانست و به فکرش هم نمی رسید که از خود چیزی بداند. فقط این را میدانست که بعد ها به دامن این و آن با پیش پای و منت بزرگ شده بود و گاهی هم تک و تنها خود را در خرابه یافته بود و یا هم در جنگل سوخته و بی درخت که دایمأ گیاهان رسیده اش به دست اهالی ان ‏جنگل کله پر می شدند و او هم ساقه گیاهی را می گرفت و کله بر می کرد و ‏می خورد. گاهی از یک قریه به قریه دیگر رفته بود. از این خانه به ان خانه گریزان شده بود. در جنگ ها از دیدن محل به ان محل کوچ داده شده بود. به چنگ ‏قوماندان ها افتاده بود ئ بار ها دست به دست شده بود. مدتی مرد عربی او را به خانه اش برده بود و اسمش را گذاشته بود شهد. و خودش خطبه نکاح را خوانده بود و چند ماه بعد، طلاقش داه بود. چند ماهی، مرد یمنی یی او را به خانه اش برده ‏بود و اسمش را گذاشته بود حمیرا. این مرد به زبان عجیبی حرف می زد، شاید هم ‏به زبان اجنه که او تاکنون ان را نشنیده بود. رنگ مرد سفید بود و دندان هایش ‏چاک برداشته و زرد. صورتش لاغر بود و ریش و موهایش ریخته و ژولیده و چرک. ‏دستمال چهار خانه سیاه ولنگی به سرش می بست و پیراهن و تنبان کشال سیاه، او را ‏لاغر تر و هولناک تر نشان می داد. یک روز که همه به نماز شام ایستاده بودند حمیرا از راه پشت بام خود را به پایین انداخته بود تا فرار کند که پیرزال او را محکم گرفته بود:

‏- کجا می گریزی، زنکه چهار پا. هر چهار نصیبت است، همان می شود !

- بگذار شود. منهم پشت نصیبم می روم !

‏و مرد مسلحی او را دستگیر کرده بود و به صاحبش احوال برده بود. صاحبش دیگر نخواسته بود او را ببیند. دستور داده بود دست و پایش را با رشمهء محکم ببندند و به زیرزمینی قفلش کنند و این همان شبی بود که با حملهء خان شیرین، منطقه غافلگیر ‏شد و او به چنگ قو ماندان خان شیرین افتاد.

**********

 

‏نازبو در حالی که کف دست هایش را به صورتش فشار می دهد. لحظه یی درنگ می کند. واهمهء عنکبوت از سرش می برد و یک آن پیرزال و خان شیرین از نظرش غایب می شوند. وقتی مطمئن می شود کسی در اطرافش نیست، با تردید چشمانش را باز و بازتر می کند. ناگهان چیزی نازک و خار مانندی از لای بنجره انگشتانش به چشمانش می خلد و خش خش از پشت سر به گوش می رسد. این بار یقین می کند که خیالاتش به او دروغ گفته اند. خان شیرین و پیرزال غایب نشده بودند. در اطرافش کمین کرده بودند و می خواستند او را غافلگیر کنند. همانطور ‏نشسته و با چشمان بسته، به دور خود، به پشت سر چرخید و گوش هایش را تیز ‏کرد. خاک پوده از دیوار ویران شده فرو ربخت و خش خش آرام شد. نازبو گوش ‏سپرد، جز صدای غرشی که از دور دست ها شنیده می شد، صدای دیگری نبود. نازبو دو بار به دور خود چرخید و سرش را رو به دروازه بیرون برآمد چرخانید. با کنجکاوی، اندکی لای پنجه هایش را باز کرد تا اطرافش را ببیند، اما اندک اندک هوا تاریک شده بود و موج دودی  باروت لحظه به لحظه به سوی او هجوم می آورد. پنجه هایش را بار دیگر به هم جفت کرد و لب و دهنش را بست و بی حرکت ماند. ولی فشار دود و باروت، می رفت که راه نفسش را بسته کند. دستانش از صورتش پس رفتند و به سرفه افتاد. دست و پا زنان و سرفه کنان از زیر موج دودی که به طرف او سرازیر می شد، خود را بیرون کشید. سرفه امانش را بریده بود و اشک در ‏زبر چشمانش راه کشیده بود. بیرون را که دید، چشمانش از تعجب گشاد و گشادتر ‏شدند. نیم خیز شد و اطرافش را حیران و بهت زده نگریست. اطرافش هموار و ‏خالی بود.  مقابلش نه دیواری بود و نه دروازه یی و نه خان شیرینی. نه دهلیزی بود و نه حویلی یی. شوری در سینه اش موج زد. اتاقی که دروازه اش را خان شیرین هر روز تخته کوب می کرد و پیرزال ناظرش بود تا او و یا صدایش در بیرون نفوذی نداشته باشد، حالا دیگر در و دیوار و پنجره نداشت. دیوار های دهلیز و زینه ها و دیوار های حویلی نیز هموار شده بودند و دروازه بیرون برآمد کوچه که خان شیرین ‏سال قبل، با تخته سنگ ها، ان را بسته بود تا مانع رفت و امد او از حویلی به ‏بیرون شود، از هم متلاشی شده بود.

 

‏نازبو از جایی که نشسته بود، می توانست فضای فراخ و گسترده را که با دود و باروت اندود شده بود، ببیند و موج غلیظ خاک را که از زمین برخاسته بود و با دود ‏می آمیخت و جلو تابش افتاب را می گرفت، با چشمان باز نظاره کند. چشمان ‏نازبو از سقف فرو ربخته و ستون های غلطیده اتاق که بالای سرش مایل شده بودند ‏به اسمان افتاد که جانور سنگین و پر سر و صدا، شکمش را خالی کرده بود و سبک ‏از پس دم اش، دو خط شیری رنگی در هوا نقش می کرد و دور می شد.

 

‏اکنون روز روشن، برای نازبو آغوش گشوده بود و وسواس او را برای فرار ‏بیشتر بر می انگیخت. اطرافش را نگریست، پیرزال را ندید. گاهی که پیرزال را ‏داخل اتاق نمی دید، از لای درز ارسی به بیرون چشم می دوخت. می دید که پیرزال مثل بومی در نوک بام نشسته و چشم به اتاق او دوخته است. خورد و خورک پیرزال را ندیده بود. هر چه از او دیده بود، همان بدن درشت و استخوان های کهنه و قدیمی او را دیده بود که در خود جوش خورده و سخت جا افتاده بود. گاهی مانند سگی او را دیده بود و گاهی مانند گرگ و حالا که از عنکبوتی بیرون امده بود ‏رفته بود در شنگ بام نشسته بود و او را زبر نظر داشت. در ان حال درخت پیر بی شاخ و برگی را می ماند که ریشه هایش روز تا روز خشک می شوند و از زمین بیرون می اید.

 

‏نازبو که خیال می کرد تمام هستی و حیات او را به خود می خواند، نرمک نرمک به روی عینک زانوان و کف دستانش پیش خزید و پیش رفت. با احتیاط از لای دستک های، افتاده سقف، کمر خود را پیچ و تاب داد و گذشت. حالا نیم تنش در سایه بود و نیم تنش در آفتاب. ناگهان خود را ازشعاع آفتاب پس کشید. حس کرد افتاب، پوست او را می سوزاند. از نور افتاب ترسید. سر جایش نشست و با ‏کنجکاوی به رنگ زرد افتاب نگریست که اکنون پیش پایش افتاده بود. بار دیگر با احتیاط دستش را به سوی روشنایی خیزاند و به افتاب که از پاره گی دیوار به زمین ‏افتاده بود، نا باورا نه دست کشید. به هوای بیرون خیره شد که آهسته آهسته تن از کرد و خاک می سترد و شفاف تر ظاهر می شد. وقتی نازبو از کناره دیوار اتاق ‏خیزان خیزان به بیرون رمید، نیم نگاهی به گوشهء بام اند اخت، به جای پیرزال، خان شیرین را دید که برخاسته بود و از زینه ها به طرف او پایین می آمد. تا خان شیرین به او برسد، او بایست از جایش بجهد. دامن و پاچه های ژنده اش را بالا گرفت و ‏با پا های برهنه از میان انبوه کرد و خاک جست و بیرون دوبد. حالا دیگر لازم نبود ‏که منل سال مای گذشته در پناه شام و تاریکی، خود را خم و باریک کند و از راه سوراخ کناراب، پنهانی و بی صدا به کوچه بیرون شود و هوای آزاد را نفس بکشد و از راهروی خرابهء که دیوار هایش سال ها قبل ریخته بوند، مثل بز کوهی بالا برود و بام به بام و دیوار به دیوار همسایه بی سر و صدا قدم بر دارد. اکنون کوچه ها و حویلی ها هموار شده بودند و راه رفت و آمدش را صاف گکده بودند و نازبو می توانست بدون مانع، به روی ویرانه ها بدود و سرشار و بی ترس از خان شیرین و پیرزال، فریاد و قهقهه سر دهد.

 

‏از مقابل چشمان حیرت زده خان شیرین که سد راهش شده بود. با شتاب عبور کرد و از درون خانه و حویلی وبران گریخت و خود را به سرک رسانید. صدای جیغ و فریاد همه جا را انباشته بود. نازبو که سال ها صدا کشیدن و قهقهه سر دادن را از یاد برده بود. در بی صدایی خود، ذوق ‏می زد و شور و حال دیگری یافته بود. مرد خاک آلودی که از بلندی خرابه فرود می آمد، به سویش صدا کشید:

‏- دیوانه زن ! سالیت که ترا ندیده ام. خدا برایت داد. آزاد شدی، هر چه دلت می خواهد بدو!

‏به حرف مرد توجه نکرد. اما به سر و صورت و اندام مرد، بهت زده خیره شد که مثل حشره در تار های عنکبوت، پیچیده شده بود و دست و پا می زد تا حرکت مرده وازش را سرعت ببخنشد و یا شاید هم مرد را ندیده بود و به جایش خان شیرین را دیده بود که با گام های شتابان اما سر و صورت و اندام پیچیده در تار های عنکبوت، از نشیب خرابه، دوان و غلطان به سوی او فرود می آمد و می گفت

‏- کچا... کجا... !

‏نازبو از سرعتش کاست. هراسان مکثی کرد و راهش را از جهتی که خان شیرین می آمد، کج نمود. خان شیرین تهدید آمیز صدا زد:

‏- هر جا بگریزی می گیرمت !

 

‏نازبو به تاخت دوبد. نفس از نفسش رها می کرد و شتابان و تند در جهتی که خود نمی شناخت مسیرش را ناخود گاه سمت می داد و سبکبال پرواز می نمود. خان شیرین صدا کشید

‏- با نفس کوتاهت تا کجا می گریزی بیچاره !

‏نازبو هر نفس که می دوید، باری نگاهی به عقب می انداخت و خان شیرین و هل ‏هل نفس هایش را به خود نزدیک تر حس می کرد. شش هفت گام دیگرپس بود ‏که دستان کلفت خان شیرین او را از پشت بگیرد و چپه به زمین اندازد که ناگهان ‏صدای مهیبی برخاست و فکر خان شیرین را ازکلهء نازبو و فکر نازبو را از کلهء خان شیرین پراند. گرد و غبار تیره هر دو را درهم پیچید. نازبو در کندی که پیش پایش ‏دهن باز کرده بود، سرنگون شد. دود و باروت، زمین و اسمان را درهم امیخت. ‏خاک زمین آشفت و یک ان زمین از زبر پای خان شیرین خالی شد. خان شیرین ‏ترسید و حس کرد که زمین او را در کام خود فرو می برد. تنهء پرت شده اش را از چقری یی که زیر پایش دهن باز گرده بود، بالا کشید.

 

‏لحظأ بعد نازبو سر از خاک بردا شت و با شتاب از کند بیرون شد و دویدن از سر گرفت. اندکی که دور شد، با نفس سوختگی، از سرعتش کاست و نفس زنان ‏نگاهی به پشت سرش انداخت، رو به جهتی که فرار کرده بود، ایستاده شد. از لابلای گرد و غباری که تا هنوز در هوا سیال و رقصان بود، با تعجب و حیرت، خان شیرین را دید که با سر و پوز پیچیده به تار عنکبوت، پیرزال را سر شانه هایش ‏محکم گرفته و پسگرد می کند. پیرزال چون دوا لپایی، بر کتف او سوار بود و پا ‏های نخمانیش را، به اندام خان شیرین پیچیده بود. صورت خان شیرین، خاکستری ‏رنگ شده بود و چهره اش مسخ شده و ترسناک به نظر می رسید. پیرزال لحظه به ‏لحظه خان شیرین را محکم تر در خود می فشرد و اندامنی را زیر پیچش های عنکبوتی اش از نظر ها می زدود. صدای خان شیرین نیز تغییر کرده بود. صدای آد میزاد نبود. صدای ناله مانند و حیوانی یی بود که خفه و خفه تر می شد. ‏خان شیرین با نگاه حسرت زده که گاه گاه به سوی او می انداخت، میان ویرانه ها از ‏نظرش گم شد.  نازبو در تردید و وحشتی که برایش دست داده بود، گام هایش را ‏سست کرد. اطرافش را نگریست. همه جا خالی بود و همه چیز وبران و هوا بوی بوسیدگی می داد.

 

‏گوشه از غروب در سینهء اصمان خاکی رنگ، پنجه کشیده بود و افتاب دود ‏گرفته، خود را از کرانه های اسمان می کند. نازبو در چند قدمی اش، تخته سنگ ‏سیاه و لشمی را دید که کناره هایش در شکم دیوار کهنه و فرو غلطیده، آباد مانده ‏بود. طرف تخته سنگ رفت و نشست. چشمانش را بست، نفس گرفت و نفس ازآزاد‏کرد. اسمان هر لحظه رنگ به رنگ می شد. پوشه های غربی اسمان مملو از رنگ ‏های گوناگون و غیر قابل تشخیص بودند. گوشه های شرقی ان نیلی و کبود می ‏زدند. پرنده کوچکی، هراسان و شتابزده از فراز سرش گذشت.

 

‏نازبو در هالهء از بیم و شادی با خود در جنگ وگریز بود. از دور دست ها ‏صدای زنگوله یی که از گردن بزی یا گوسفندی اویخته بود و با هی هی چوپان بچه ‏یی امیخته بود، از لابلای شرشر باد، به گوش می رسید. نازبو با شنیدن ان صدا ها ‏اندکی ارام گرفت. بر اضطراب خود چیره شد و لبخند گنگی بر لبانش ظاهر گشت. ‏لحظهء بعد از لبهء تخته سنگ برخاست، چادرش را تکان داد و به سرش جا به جا کرد.و سر از راه گرفت. دو مه گامی که برداشت، ایستاده شد و نگاهی به پشت سرش ‏انداخت. خانه ها ویران شده بودند. زمین جا جا دهن باز کرده بود و حشرات کوچکی روی زمین می جنبیدند. جنبش حشرات به روی زمین، توجه اش را جلب کرد. خود را دولا نمود و به زمین خیره شد. چشماش را تنگ کرد. به پا های برهنه اش و جایی که ایستاده بود، به دقت و کنجکاوی نظر انداخت. دید سیلی از ‏عنکبوت های ریز و کوچکی که شاید تازه از تخم برامده بودند، از زیر تخت سنگ ‏بیرون شده اند و در پی او راه کشیده اند. ترسید و از ترس به دور خود چرخید و با ‏عجله به گوشه های چادرش نظر انداخت، دید که عنکبوت های ریز ریز و سیاه ‏چون فراویز مشمئز کننده یی، خود را از حاشیه چادرش أویخته اند.

 

‏فبروری 2002- تورنتو

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٠      نومبر     2007