سرود
باد و کوهستان و قامتهای
سنگین اینسو و آنسو
و نقشستان ونقشستان
ونقشستان
صدایی می خزد در جویبار
جان بیمارم
که هان ای مرد بی میدان
غمگین دل
غمت تا چشمه یی شد در دل
خاموش کوهستان
کدامین دست آیا با هوسناکی
سرود آبرا در آبرو های
حصار شهر بندان بست و
- خود از برج بیرون گشت
و دست سرنوشت مرگرا بر
جان همگامان جانپیوند
- رهایی داد
***
دوگوشم تشنه تر از برگ درد
آلودۀ
پاییز
صدا را در نیایش بود
صدا آرام میلغزید گویی از
فراسوی دیار باد :
دران پیشینه های دور
که خشم زنده گی در چشمهای
نا امیدان لانه می افراخت
وشهر از بال ققنوسان آتشپر
،
پر از پرواز
و دشمن پای هر دیوار پابر
جای
سنگ انداز
شبی زین گونه شبها بود
که دخت پاد شاه شهر خوابی
دید و فانوس خیالش
- کاخ صد پندار شیرین را
لعاب روشنایی زد
که آنک آن سپهدار مهاجم ،
مرد بی آورد
ورا بریال رخش راهوار
خویشتن میبرد
سوی شهر آذینهای رنگارنگ
ولی میدید با افسوس
که با روی حصار شهروندان –
اوج بی تسخیر
وراه از چارسو بن بست
سپهدار سپه هم سخت در
تشویش
که فرجام کدامین روز از
آبستن دیروز در راهست
شنیدی یانه ای همدرد !
که فردا دخت شه راز گشایش
را به دشمن برد
و شهر و شهروندان در غبار
سم اسپان گم شد و افسرد .
از آن پس باد در بیغوله ها
مینالد و در گوش سنگستان چنین آواز می دارد :
کدامین دست آیا با هوسناکی
سرود آبرا در آبرو های
حصار شهر بندان بست و خود
- از برج بیرون گشت
و دست سر نوشت مرگ را
برجان همگامان جان پیوند
- رهایی داد .
***
شنیدم راوی تاریخ زان
پیوند بد فرجام
- نامشرا به سنگستان
نگارید و چنین فرمود :
( به آغازین ناپایان آن
بیراه
سفر کوتاه شد
وفرمان خدای زورمند ، آن
فاتح مغرور
صداقت را به جرم آن خیانت
در حریم خویشتن ره بست
وآنگه در چنین روزی
هزاران دست سوی سنگ شد وز
سنگباران ، اهرمن گویی
سزای خویشتن را دید .)
***
دو گوشم تشنه تر از برگ
درد آلودۀ
پاییز
صدا را در نیایش بود
نگاهم سوی سنگ هوچ در
پرواز
لبم آرام مینالید :
تو هان ای قامت سنگین !
دران آماجگاه درد
بگو آنجا سرود باد بر
گیسوی شبناکت شبانگاهان
چی می گوید ؟
چی میخواند ؟
که اینک دور از خویشان و
همراهان ره ،
سنگی شدی در قلب کوهستان .
سال ١٣٥٧
از گزینه شعری « بر نطع
آفتاب »
|