کابل ناتهـ، نعمت حسینی، داستان کوتاه، کوچهء قدیم ما

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نعمت حسینی

کوچهء قدیم ما

                                              داستان کوتاهء

 
 

هر باری که غم بر سر شانه هایم لنگر می افگند برای فارغ شدن  و رهایی از ان همه غم، راهی کوچهء قدیم  ما می شدم.  راهی کوچه ای که در ان، دوران شاد و بی غمی کودکی ام را گذشتانده، قدکشیده و جوان شده بودم. در ان کوچه از همان گذشته ها  بازارک  پر جمع وجوشی قرار داشت. دکان های زیادی از خشت خام پهلوی هم صف بسته بودند و عابرین زیادی در ان در رفت وآمد بودند

 

‏در قسمت های وسط بازار، دکان اسد کله پز واقع بود. دکان بابه رمضان بقال پهلوی چپ دکائ خیرمحمد و دکان خیرمحمد سلمانی که کوچکی ها برایشرن دلاک می گفتند طرف راست ان قرار داشتند. آن  طرف تر مسجد چوبفروشی بود. که به مقابل مسجد ان طرف سرک چند دکان بایسکل سازی، یکی پهلوی دیگری قرار داشتند که در شمار انها، یکی هم دکا ن خلیفه عطا بایسکل ساز بود.

 

‏خلیفه عطا مرد بلندقد و لاغر اندمی بود. او کلاه پوستش را بر سرش همیشه کج می گذاشت و دایم سگرت درگوشه لبش می داشت. پدرم بایسکلش را به دکان او به خاطر ترمیم می داد. او آشنای پدرم بود. ادم شریف و با پاسی بود.ارادت واحترام عجیبی به پدرم داشت. هر باری که پدرم بایسکلش را به دکان او برای ترمیم می داد مرا می فرستاد تا بایسکل راخانه بیاورم. ان جا که  می رفتم، خلیفه عطا را می دیدم که استین ها را  بر زده و با دستان سیاه و چربش مصروف کار است.

 

‏پسرش اکثرا با او می بود و یگان بار او نیز کار می کرد پسرش شش، هفت ساله بود، دوسه سال از من خرد تر. ‏خلیفه عطا او را زیاد دوست داشت و بالایش زیات زحمت می کشید تا زودتر و بهتر به کا ر بلد شود.

‏خلیفه عطا در مورد او می گفت:

- نام خدا استعداد خوب دارد. زود دستش به کاربلد شده است به راستی چنان بود. او درهمان کودکی باعجله کار میکرد. تایر را باد می داد، پنچری می گرفت و حتی پت تیترها را نیز گرفته می توانست. او آرام آرام قد می کشید و درست مانند پدرش لاغر و بلند اندام میشد. اوپس از پایان صنف ششم مکتب را رها نموده از سرصبح تا شام تا آن گاهی که دکان ها باز می بودند وعابرین در رفت و آمد دوشادوش پدرش کار میکرد و درست دستیار پدرش شده بود. دیگر خلیفه عطا او را تنها یگانه پسرش نمی دانست، بلکه بهترین یار ودستیار و بهترین همکار و نان آور خانه می دانست. ما از ان کوچه کوچ کردیم، کوچه ای که بهترین لحظه های زندگی خود را یعنی لحظه های شاد کودکی و بی غمی و نوجوانی را در ان جا سپری کرده بودیم.

از ان جا به محلی دیگر رفتیم، محلی که همسایه هایمان همه با ما بیگانه بودند. یا انها از هر طرف شهر و یا از هر ولایت آمده بودند. با ان ها شناخت و بلدیت نداشتم و کمتر انس می گرفتیم و الفت. به همان خاطر،هر باری که غم بر سر شانه هایم  سایه می افگند، برای گریز ازآن همه غم، راهی ان کوچه می شدم، کوچه ای که لبریز بود از صداقت و شرافت. کوچه ای که سرشار بود از جوانمردی راستی.

 

‏روزی شنیدم که خلیفه عطا یگانه بسرش را که تازه  قد کشیده بود، نامزد کرده است. برای تبریکی نامزدی پسر خلیفه و برای گریزاز بار غم، راهی ان جا شدم و یکراست رفتم سوی دکان خلیفه عطا. همین که چلو دکانش رسیدم، برخلاف انتظارم خلیفه عطا را تنها واندوهگین دیدم. او پریشان حال بود. ریشش را که چند تار ان هم سفید شده ‏بود نتراشیده بود. لبانش خشک و کبود می نمود. به او سلام داده وعلت را پرسیدم. او آه سوزناکی از سینه اش بیرون داده گفت:

- دیروز تلاشی امد و بچه را عسکری برد.

‏با شنیدن این خبر، اندوه دلم بیشتر شد. بار دیگر از او پرسیدم:

- بچهء خودت خو هنوز سر عسکری نبود!

‏او همچنان اندوهگین ادامه داد:

‏- کی رابگویی؟ کی به حرفت گوش می دهد؟ می گویند دو روزمی شود که امرشده بچه های پانزده ـ شانزده ساله را که قد کشیده اند هم ببرند. اوکه هنگام حرف زدن بغض گلویش را گرفته بود بعد از مکثی ادامه داد:

- کسانی که از وقت خبر شده بودند، پیش از پیش چاره خود را کردند. یا خود را یک طرف کشیدند یا خود را پت و پنهان کردند. اما مه (من)  بخت برگشته خبر نداشتم.

 

‏وقتی او حرف میزد، پیش چشمانم بچه اش مجسم شد، بچه اش با لباس عسکری. یک بار به نظر امد که خود خلیفه عطا نیز عسکر شده است. او را نیز به زور به عسکری برده اند. خود را نیز در لباس عسکری دیدم. همه بچه ها و مردهای کوچهء مان را در لباس عسکری دیدم. به راستی هر طرف می دیدم، کاسب و پیشه ور نمانده بود. همه راکشان کشان به سوی عسکری برده و به تن همه به زور لباس عسکری نموده بودند.لباس جنگ. اگر می خواستی، به تنت لباس عسکری می نمودند. چه جوان می بودی، چه سالمند؛ باید به عسکری می رفتی. اگر خودت به میل و رضا نمی رفتی، به زور می بردندت. اگر لباس عسکری را به تن نمی کردی، به زور به تنت می کردند. اگر جنگ نمی کردی، به زور وادار به جنگ کردن می نمودندت. اگر ماشه را کش نمی کردی، خودت را به اتش می بستند و می کشتند.

 

‏در ان لحظه چنان حالت داشتم که کویی کابوس مرا پخش کرده بود. پس از مکثی از خلیفه عطا خداحافظی نموده و به سوی خانه دوان دوان روان شدم. در راه چنان شتابان گام برمی داشتم که گویی کار بسیار مهمی داشتم. اما در حقیقت کار مهمی نداشتم. مرا کابوس پخش کرده بود و می ترسیدم. با وجودی که چند روز قبل سند معافیت عسکری برایم داده بودند از این هم می ترسیدم که مرا نیز به زور به عسکری ببرند. من علیل بودم و به خاطر علیل بودنم مرا سند معافیت داده بودند.

 

‏اما می دانستم که به ان سند چندان اعتبار نبود. انان هرگاه دلشان می خواست همه را به عسکری می بردند. علیل و بیمار و معیوب، همه را. شنیده بودم انانی که ادم ها را به عسکری جمع می کردند، هرگاه علیلی و بیمار و معیوب هم می بودی، کشان کشان می بردندت! لباس عسکری را به تنت می کر دند و می گفتند:

"بجنگ" و اگر جنگ نمی کردی، خودت را می گشتند. از این خاطر نیز بیقرار بودم و نا آرام. با همان ترس و بیقراری  و ناارامی، خود را به خانه رسانیدم و در اتاقم را بستم. گوشم ار به در بود. وقتی صدای زنگ کوچه به صدا درمی امد، چشمم را به سوراخ کلید در می گذاشتم و در حالی که نفسم را در سینه حبس می کردم، با هزاران ترس از سوراخ کلید نگاه می کردم که کی است. فکر می گردم به دنبال من نیز می ایند، سندم را پاره می کنند و مرا کشان کشان با خود می برند. لباس عسکری به تنم می کنند و برایم می گویند: "بجنگ" و اگر جنگ نمی کردم چه؟ حتما مرا می کشتند: مرا کابوس پخش کرده بود. سردم بود. دست ها و پاهایم می لرزیدند.

پسر خلیفه عطا یک لحظه هم از نظرم، از ذهنم و از خاطرم دور نمی شد. او چهارده و یا پانزده ساله بود و شاید هم شانزده. به من مهم نبود که او چند ساله بود. برای من مهم این بود که او چند سال نسبت به من کوچکتر بود. او هنوز تازه جوان بود و سر عسکری نبود. اما او را به عسکری برده بودند و لباس عسکری به تنش کرده بودند. او به جنگ بلد نبوت. او نمی توانست جنگ کند تمام بچه های کوچهء قدیم ما را به عسکری برده بودند. پدرهایشان را نیز به عسکری برده بودند.کوچه را خالی ساخته بودند، خالی از مرد و بچه. جمع وجوش را از کوچه قدیم ما گرفته بودند. شاید به ان جمع وجوشی و به ان بیروبار و به ان همه صداقت و راستی که در ان کوچه بود، حسرت شان امده بود. و یا شاید برای کشتن دیگران به نفر و عسکر ضرورت داشتد. هرچه بود، به من مربوط نبود. برای من مهم این بود که جنگ بلد نبودم.

بچه خلیفه عطا نیز به جنگ بلد نبود. دیگر بچه های کوچه نیز به جنگ بلد نبودند. روزها را به فکر بچه خلیفه عطا و دیگر بچه های کوچه قدیم ما تیر می کردم. به فکر و سودای خود نیز بودم. به فکر این بودم که اگر مرا به عسکری ببرند اگر برایم لباس عسکری بپوشانند و تفنگ به دستم بدهند: انگاه اگر می گفتم: " من کشته نمی توانم" چه؟ روزها را به همین سودا نیز سپری میکردم.

 

‏چند هفته از ان روزگذشت. روزی تصمیم گرفتم که بروم و خبر بچه خلیفه عطا را بگیرم. با هزاران ترس و دلهره و با هزاران واهمه به سوی ان کوچه روان شدم. هنوز داخل کوچه نشده بودم که در جایم ایستادم. با خود به گفت وگو پرداختم که بروم یا نروم.

‏گاهی دلم می گفت برو وگاهی می گفت نرو. حیران بودم که چه کنم. همه مردم حیران بودند. حیران به روزگار وحیران به زندگی.من نیز حیران بودم. حیران به روزگار و حیران به زندگی و حیران به این که داخل کوچه شوم یا نه. سرانجام یک قوت نامرئی مرا به سوی کوچه کشانید. همین که داخلی کوچه شدم، با تعجب و وحشتزده دریافتم که همه دکانها بسته اند. پیشتر و پیشتر رفتم. باز هم دکانی را باز ندیدم. نزدیک دکان خلیفه عطا رفتم. دکان او نیز بسته بود. با خود گفتم:

‏- این ها کجا هستند؟ آیا همه را عسکری برده اند؟ ایا به تن همه لباس عسکری نموده اند.کوچه خالی بود؟ در زیر شعاع داغ افتاب ناله می کرد از سنگ وکلوخ ان حرارت بلند می شد. نور زننده افتاب چشمانم را می ازرد. تشنه بودم. زبانی از تشنگی درکامم می چسپید.

 

‏نگاهم به نلی اب، که ان طرف کوچه واقع بود، کشانیده شد در گذشته همواره بر سر ان نل بیروبار و غالمغال می بود. هرکدام اگر کودک می بود یا سالمند، اگر زن می بود و یا مرد، تلاش می کرد تا نوبتشر را از دست ندهد. اما حالا نل اب تک و تنها مانند من ‏تشنه لب ایستاده بود او را نیز از تشنگی جل زده بود. همه را از تشنگی جل زده بود. همان گونه تشنه لب وتقریبأ بی حال به رفتن ادامه دادم، از دور جمعی از مردم را دیدم که نزدیک خانه ای استاده اند. وقتی پیشترک رفتم، دریافتم که انها نزدیک خانه خلیفه عطا ایستاده اند. به شدت قدم هایم افزوده خود را نزدیک ان جمعیت رسانیدم. انها در حالی که اشک می ریختند، سرهایشان را پایین انداخته و هرکدام در گوشه ای نشسته بودند. زن ها در حائی که چادرهای سفید بر سر داشتند، با مشت به سر و صورت و سینه هایشان می کوبید جیغ زنان به زمین و زمان نفرین می فرستادند و دشنام می دادند. مردی را کنار زده، ازش پرسیدم که چه خبراست؟ او در حالی که بغض راه کلویش راگرفته بود، گفت.

‏- دیشب، درست نیمه های شب بود که مردهء بچهء خلیفه عطا را آوردند. او کشته شده. در جنگ کشته شده. اری، دیشب مرده او را به خانه شان آورده وگفته بودند:

‏- مرده بچه تان، کشف شده!

 

‏جسد خون الود او را در وسط اتاق گذاشته بودند تعداد زیادی از زنان و مردان به دورش نشسته ناله و  فریاد می کردند مادرش سر و روی او را می بوسید. خون او هنوز تازه بود. بوی خون اتاق را گرفته ‏بود. بوی خون تازه همه اتاق را گرفته بود. مادرش چند بارکوشید با چادرش خون را از صورت او پاک کند. او چادرش را به کلی از سرش ‏دور کرده بود. با ان که این کار برایش سابقه نداشت وهرگز سربرهنه ‏او را کسی ندیده بود، اما حالا برایش بی تفاوت بود، برایش بی تفاوت بود که دیگران سر برهنه و لچ او را ببیند و یا نبینند. او به غم خود بود.

بچهء نیمچه اش را عسکری برده و اکنون مرده اش را اورده بودند و مرده او پیش چشمش خون الود افتاده بود و هنوز خون ان تازه بود.

 

‏مادرهای دیگر نیزکه پسرانشان کشته شده بودند پی هم به سر و صورت او بوسه می زدند فکر می کردند که او بچه شان است. مادرانی که در ان جا بودند، بچه های انان نیزکشته شده بودند بچه های انان نیز نیمچه و تازه جوان بودند ان ها را نیز به زور به عسکری برده بودند و پس از چندی مرده ی شان را اورده وگفته بودند.

‏.بچه تان کشته شده. این هم مرده اش.

 

‏یگان تا را خودشان در همان چا گورکرده بودند و به مادرهایشان گفته بودند: " هوا گرم بود، نمی شد بیاوریم. جسدش خراب شده بود، بوگرفته بود." ان ها به هرکجا که دلشان شده بود، بچه های انان را گور می کردند. اگر یگان مادر بسیاراصرارمی کرد که مرده بچه خود را به شهر، به قبرستان خود شان بیاورد، انان اجازه نمی داند؛ چه انان فراموش می کردند که کی را کجا گورکرده اند

 

‏انها گامی چند نفر را در یک قبرگور می کردند برای آنان این دگر عادی شده بود. برای انان کشته شدن عسکرها نیز یک چیز عادی بود، مثل نوشیدن جای یا کشیدن سگرت و یا نوشیدن ودکا. اگر بچه اوکشته می شد ان ها فردایش به کوچه های شهر می گشتند و بچه دیگری را به جایش می بردند و جای او را پر می کردند.

‏*

‏ناگهان در دهلیز سر و صدا پیچید. چند مرد از پهلوی جسد بلند شدند و به انانی که در دهلیزبه گفت وگو بودند، پیوستند. من نیزبه دنبالشان رفتم تا دریابم که چه گپ است.

‏انان پچ پچ کنان می گفتند:

- باید ببریم گورش کنیم. هوا بسیارگرم است. شاید خراب شود

‏همه قبول کردند و آماده شدند تا او را ببرند. اما مادرش نمی گذاشت مادرش می خواست پسرش هماگونه خون الود به مقابلش باشد به او بنگرد.

مادرش مویه می کرد. تمام زنان مویه می کردند. همه مویه میکردند. مادرش زار زار می گریست. تمام زنان زار زار می گریستند و همه او را دوست داشتند. او تازه جوان شده بود او تازه نامزد. درکوچه قدیم ما همین که پسری تازه جوان می شد، او را نامزد میکردند. او را نیز تازه نامزد کرده بودند. در فکر و سودای عروسی او بودند.

 

‏پدرش خوانچه عروسی او را به دکان گلساز همسایه شان فرمایش داده بود وقتی که او را می خواستند از حویلی بیرون کنند ناگهان پدرش غیب شد همه حیران شدند که او کجا رفت. یکی می گفت که او رفت به خاطری که تحمل دیدن ان صحنه را نداشت. دیگری میگفت شاید خواست خود را قبل از دیگران به قبرستان برساند. اما گفت وگوها پایان نیافته بودکه پدرش دوباره پیدا شد و خوانچه عروسی پسرش راکه در دکان گلساز همسایه، تازه فرمایش داده بود به سرش گرفته چرخ زنان نزدیک شد. همه حیران مانده بودند. اوهمچنان که چرخ زنان نزدیک می شد و خوانچه را به سرش داشت، صدا می زد:

‏- او مردم، بچیم نو نامزد شده بود. در فکر طوی او بودم. مراگریه گرفته بود و زیاد می گریستم. همه می گریستند.کسی نبود که نگرید. افتاب به شدت می تابید و گرمایی خفه کن و فراموش هاشدنی داشت. از سنگ وکلوخ، از در و دیوار حرارت وگرما بلند بود. شاید افتاب هم از شرم ان حادثه چهره اش بسیار داغ شده و می خواست بگرید انها را نمی دانستم، اما تمامی مردان می گریستند بچه ها انان نین کشته شده بودند. قبرستان پر شده بود از قبر بچه های انان. وقتی غمگنانه به قبرستان رسیدیم و جسد را نزدیک قبرش که از قبل برایش آماده کرده بودند گذاشتند، ناگهان به نظرم رسید که همه جوانانی که کشته شده بودند، خون الود و خون چکان از قبرهایشان بلند شدند. تمام انها خون الود بودند. خون انان نیز نخشکیده بود. خون انان به کلی تازه بود.

 

‏به نظرم امد آنان همچنان خون آلود به سوی جسد پسر خلیفه عطا پیش می امدند. شاید انان می خواستند با او همدردی نمایند، چون انان را نیز به زور به عسکری برده بودند. انان نمی خواستند جنگ کنند، اما بالایشان به زور جنگ کرده بودند و انان در جنگ کشته شده بودند

 

‏وقتی فضا را پر از بوی خون، پر از بوی خون تازه احساس کردم، ‏حالم به هم خورد. گوش هایم مثل خانهء نبوز بنگ بنگ می کردند و احساس می کردم که کسی به سرم، به مغزم با چکش می کوبد.

‏ارام ارام توان ایستادن از من سلب می شد. بدون اراده دستانم را به گوش هایم گذاشتم و چغ زدم، چیغ بسیار بلند. درست مانند فریاد. اما نمی دانستم که در فریادم چه می گویم شاید در فریادم دشنام می دادم، اما نمی دانستم به کی:

 

‏دیگر توان بودن در ان جا را نداشتم. همچنان که فریاد می زدم، از ان جا دویده دویده دور شدم. هنگام دویدن پشتم را نگاه نمی کردم. می ترسیدم، می ترسیدم از این که ان جوانان قول مرا بگیرند و بگویند که:

-  تو چرا زنده هستی؟  تو چواکشته نشدی؟ تو را نیز باید به عسکری ببرند، بالایت جنگ کنند و تو باید در جنگ کشته شوی.

‏انان نمی دانستندکه من علیل بودم. من به خاطر علیل بودن سند معافیت داشتم. همانگونه که شتابان و عرق ریزان به سوی خانه روان بودم، ولی هرگز به عقب نگاه نمی کردم. وقتی خانه رسیدم، در اتاقم را از پشت بستم و همانگونه با ترس گوش به زنگ دروازه کوچه بودم. لحظه شماری می کردم می ترسیدم. هرباری که زنگ در به صدا در می آمد در حالی که سراپا می لرزیدم، چشمانم را به سوراخ کلید در اتاقم می گذاشتم و ازکلید در، کوچه را نگاه می کردم. چنان می لرز یدم که نمی تو انستم برای چند لحظه ای چشمم را به سوراخی کلید نگه دارم. دیگر بوی خون نیز از دماغم دور نمی شد. هر طرف می رفتم، بوی خون بود، بوی خون تازه، بوی خون تازه جوانانی که در عسکری کشته شده بودند. بوی خون را در هر سو و هر جا احساس می کردم. در اتاقم، در دهلیز، ازکوچه و بازار و سرک، در حمام، در دفتر کارم، در هرجا. دیگر بوی خون بیشتر علیلم ساخته بود.

‏*

‏روزها و ماه ها از ان روز میگذشت، از ان روزگرم و داغ تابستان، از ان روزیکه خاطره اش در ذهن زخمی ام ماندگار حک شده بود، ان روزی که ذهن زخمی مرا زخمی تر و تن علیل مرا علیل تر ساخته بود. دیگر تنم چنان علیل گرد یده بود که یارای ان را نداشتم تا از ان کوچه بار دیگرگذرکنم،کوچه ایکه در ان دوران کودکی خود را گذشتانده، قد کشیده و جوان شده بودم. دیگر بران شدم تا همهء ‏خاطرات خوش کودکی ونوجوانی خود را در وجودم برای همیشه دفن کنم، چه نه دیگر توان رفتن بدان جا را داشتم و نه یارای دور بودن از آنجا را.

*

‏پس از چندی، روزی به تقویم سال های گذشته نظرمی انداختم. درست یادم نیست که چرا. شاید هم می خواستم در میان تقویم گذشته، لحظه هایم را سپری کنم. با برگ گردانی، ان روز به یادم امد، روزیکه خاطره اش مرا چنان خوار و علیل ساخته بود. با وجودی که دیگر غم ها و دردهای زندگی، در پهلوی علیلی بودنم مرا چون تارهای عنکبوت در خود پیچیده بود. با وجود ان، یکی و یکبار تصمیم گرفتم تا ان جا بروم و بار دیگر سری به ان کوچه، کوچه قدیم ‏مان بزنم، تصادفا ان روز نیز هوا گرم بود و نور افتاب با گرمی زیاد، اما غمگتانه به زمین می تابید.

‏همین که اولین گام را به کوچه گذاشتم، ناگهان در جایم میخکوب شدم و زیر لب با تعجب گفتم:

‏- واید خدای من! چه می بینم؟

‏به راستی هم قابل تعجب بود و حیرت اور. ان جا درست به ویرانه و ماتم سرای می ماند. هر طرف می دیدی، ویرانی. به هر سو نظر می انداختی، خرابی. از ان همه خانه ها و دکانها و بازارها جز خاک توده ای بیش نمانده بود. باز هم زیر لب گفتم:

‏- وای خدای من، این چه گپ شده؟ این چه است که می بینم؟ کجاست ان جاده کجاست ان کوچه وگذر؟ نه از ان کوچه خبری بود و نه از ان گذر. نه از عابری خبر بود و نه از رهگذری:

‏باز با خود گفتم:

‏- خدایا! کجا شدند ان همه مردم؟ کجا شدند ان همه کوچه گی های پاکدل وبا ایمان وصادق؟ کجا شدند ان همه دکان ها و فروشنده های باانصاف. ایا همه چون پسر خلیفه عطا یکی و یکبار زیر خاک رفتند. در طول چند دقیقه ای که از این سو بدان سو سرگردان می رفتم، جز دوسگ لاغرکه پای یکی ان هم می لنگید، زنده جان دیگری را ندیدم. آن دو سگ ضعیف و لاغر در زیر خاکروبه ها در جست وجوی خوراکی بودند. ان دو چنان خجالت زده سویم می نگریستند که گویی از ان همه ویرانی و تباهی می شرمیدند. آن ها همان گونه شرمیده، لنگ لنگان از پهلویم گذشتند و آن طرف تر ایستادند. سرهای شان را به عقب دور دادند و مرا با چشمان مرض زده شان به تماشا پرداختند. از چشمان انها اب چرکین پایین می امد. یکی از ان دو، یک چشمش را بسته گرفته بود. دور چشمانشان پر بود از مگس. دور لبان وگردنشان نیز پر بود از مگس. مگس ها همی می پریدند و دوباره وزوزکنان سرجایشان می نشستند. انها نیز مانند ان دو سگ در جست وجوی غذا بودند. غذایشان را در وجود ان دو سگ می جستند. شاید برای انان، آب غذا داری که از دهان و یا ابی که ازگنج چشمان ان دو سگ پایین می لغزید، بهترین غذا بوده باشد. این که مگس ها غذایشان را از وجود سگ جستجو می کردند یا نه، برای من مهم نبود. برای من مهم ان بود که دیگر از ان کوچه و بازار خبری نبود. ان کوچ ای که روزگاری، مردم زیادی در ان در رفت و امد بودند، دکان هایش پهلوی هم قطار صف بسته بودند و تا ناوقت های شب به کار و روزگارشان مصروف بودند. من اصلا وجود ان دو سگ و مگس هایش را نادیده گرفته وبه سوی ویرانه به پیش رفتم. هنوز چند قدمی به پیش نرفته بودم که صدایی مرا به جایم میخکوب کرد.

 

‏سرم را به عقب دور دادم. دیدم ان دو سگ به جان هم چسپیده اند. پس از لحظه ای پرخاش، ان دو دوباره آرام گرفتند و مگس ها که از سر و صورتشان پرواز نموده بودند، دوباره سرجایشان نشستند. من دوباره به راهم ادامه داده به بیش رفتم.  ‏گاهی از یگان پنجره وکلکین شکسته ای که از زیر خاک توده ها سر بلند کرده و خودنما یی می کردند، می دانستم که کدام قسمت ازگذر و کوچه است. حیران مانده بودم. هرسو نظر می انداختم، ویرانی؟ هر سو می نگریستم، خاک توده.

‏چند خانه نیمه ویران که هنوز به کلی منهدم نشده و یک بغله به حالت خوار و زار ایستاده بودند، از دور خودنما یی می کردند. با دیدن ان چند خانه نیمه ویران، دلم اندکی قوت گرفت. همچنان با پای ناتوان به سوی ان خانه ها روان شدم. محل را وحشت و ترس در پنجه هایش می فشرد. مرا نیز وحشت و ترس در پنجه هایش می فشرد.

‏چند دقیقه ای ان جا ایستادم. ازکسی در ان جا خبری نبود وارخطا وارخطا این سو و ان سویم را نگاه می کردم. چند بار صدا زدم

- این جاکسی هست؟

‏اما جوابی نشنیدم. در پی ان شدم تا بدانم هر ان جا کسی زندگی می کند یا خیر. در یکی از خانه ها را آرام آرام زدم. اما کسی چوب نداد. اهسته در را بازکردم. هنگامی که د را باز میکردم صدای بلند «غژ» از در بلند شد. از ان صدا تکانی خوردم. دلم در سینه ام می زد تنها بودم. می ترسیدم. تمام ان محل ترسناک شه بود مکثی نموده داخل حویلی شدم. از ترس عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود

‏وقتی داخل حویلی شدم، بار دیگر صد زدم:

- این جا کسی هست؟

‏باز هم جوابی نشنیدم.کمی پیشترک رفتم. متوجه شدم که از کلکین یکی از اتاق ها،کسی به حویلی نگاه کرد و دوباره خود را به عقب کشید. دیگر چنان وحشت زده شده بودم که پاهایم می لرزیدند. به هر چیزکه نگاه می کردم، وحشت زده به نظرم می امد. چوب، سنگ، خشت، در و دیوار، همه وحشت زده می نمودند. با خودگفتم:

‏- باید برگردم و بروم.

 

‏اما نمی دانم چرا نرفتم. به عوض ان که برگردم و بروم، رفتم به سوی زینه ای که به همان اتاق راه داشت. هنوز دو پته زینه را بالا نرفته بودم که گوشه ای از زینه لنگر نموده و غلتید و من نیز به زمین افتادم. دستانم و لباس هایم را از خاک تکان دادم و بار دیگر تلاش کرده که بالا شوم. این بار با احتیاط از گوشه دیگر بالا شدم. وقتی به دهلیز رسیدم، در ان جا دو اتاق بود، یکی طرف راست دهلیز و دیگرش طرف چپ ان. اما از هر کدام ان صدایی شنیده نمی شد. بدون مکث زیاد، هر یکی از ان ها را با انگشت زدم. جوابی نیامد. اهسته و ارام در اتاق را بازکردم، اما در با سروصدای بلند و باز شد. در گوشه اتاق پیرمردی در حالی که پهلویش پیرزنی قرار داشت، نشسته بودند. ان دو ترسیده بودند. من نیز ترسیده بودم، اما ان دو در حالی که چفت نشسته و زانوهایشان را بغل گرفته بودند، می لرزیدند. با ان که هوا گرم بود، ان دو می لرزیدند. لرزیدن ان ها از خنک نبود. ان ها از ترس می لرزیدند. ان ها از من ترسیده بودند. به ان ها سلام دادم.

 

‏انها بدون این که سلامم جوابی گویند، تری تری سویم می نگریستند از چشمانشان تنفر شدیدی نسبت به من می بارید. من بی توجه به آن نگاه های تنفر بارشان در همان لخک دروازه نشستم. چهره پیرمرد مرا زیاد به خود جلب نموده بود. هرچه در ذهن زخمی و بیمارم به جستجو می پرداختم، او را به خاطر نمی اوردم. با خود گفتم.

‏- این مرد را کدام جایی دیده ام.

‏زن را نیز قبلا کدام جایی دیده بودم و به نظر اشنا می امد. خانه انها را نیز قبلا دیده بودم.

 

‏سرانجام بعد از فشار زیاد بالای ذهنم، او را شناختم. او خلیفه عطا بود خلیفه عطا ی که دیگر پیر و ناتوان و شکسته شده بود. زنش نیز پیر و ناتوان شده بود. خانه شان نیز شکسته و فروریخته شده بود. این چند سال محدود همه را پیر و شکسته ساخته بود. اما خلیفه عطا بیشتر پیر و شکسته شده بود. چشمان گود رفته و روی استخوانی و اسکلت مانندش، چهره اش را قابل ترحم ساخته بود. اصلا به هر چیزی که در ان جا نگاه می کردی، قابل ترحم بود. دیگر دلم از اندوه لبریز شده بود باز با خودگفتم:

‏- چرا این طور شد؟

 

‏یک بار به گزشته ها رفتم به بازار، به دکانهای پر از مشتری، به بیروبار مردم، به صفا و صداقت ان مردم، به جوانمردی و پاکدلی و مهر و محبت ان مردم به همان فکر و سودا بودم که یکباره متوجه شدم که خلیفه می خواهد از جایش بلند شود. به مشکل از جایش بلند شده و نزدیکم امد. او به کلی ناتوان شده بود ه با کمر خمیده اش به مشکل راه می رفت. هنگام راه رفتن دستانش را به عینک های زانوانش گذاشته به کمک ان ها راه می رفت. او ارام ارام امد، درست مقابلم زانو زد وبدون این که به من چیزو بگوید، مشت هایش را که گره نموده بود، بازکرد و از بین ان عکسی نیمه سوخته را به سویم دراز نمود. او در حالی که چشمانش پر از اشک گرد یده بود، به عکس نگاه کرده و با اشاره دست، مثل ادم های گنگ، با اشاره برایم فهماند که امروز ریشدارهای تفنگ به دست که تازه شهر را اشفال نموده اند، به خانه انها امده همه عکس هایشان را با بسیاری از اشیای خاطره اور زندگی شان، که از دست چور و چپاول چند سال اخیر در امان مانده بود به اتش کشیده اند. و او تنها این عکس پسرش راکه نیم ان سوخته بوده، نجات داده است.

 

‏او پس از لحظه ای آن عکس نیم سوخته پسرش را که در تازه جوانی درعسکری کشته شده بود، دوباره از دستم قاپید و در حالی که دستانش به شدت می لرزیدند، ان را به سینه اش محکم فشرد.

یک بار به نظرم امد که از تصویر نیم سوخته پسرش خون می ریزد. به نظرم امد که دستان خلیفه عطا پر از خون شده است.

به نظرم امد که تمام اتاق پراز خون شده است. پر از خون تازه. به نظرم امد که همه جا پر از خون تازه شده است و بوی خون تمام فضا را پر ساخت.

‏جرمنی -  پاییز سال 1997

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٩       اکتوبر       2007