کابل ناتهـ، ویس صدیقی، زنده گی

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگارنده: ويس صديقي

زنده گـــي

 
 
 

زنده گي "چيست" و داراي چه "ماهيتي" است؟

از دير باز به اين سو، پرسش هاي بالا ذهنم را به خود جلب کرده است يا بهتر بگويم، به مشغله ي فکري ام اين سوالات تبديل شده است.

هميشه از خود پرسيده ام که:

آيا "زنده گي" را "مسيري" است؟

اگر بله،

 پس نقش من انسان در تعيين آن ميسر چه گونه و تا چه حد است؟

گاهي به اين نتيجه مي رسم که ما انسان ها فقط يک پروژه استيم. ما انسان ها يک فرايند استيم که ميآيم وميرويم و آخر کار هم پيچيده تر از اصل پرسش است.

گاهي هر بخشي از زنده گي را که به تحليل مي گيرم، در فرجام به بن بست و يا هم پوچي ميرسم. مثلا گاهي در مورد ازدواج فکر مي کنم که خوب ازدواج که کردي، آخرش چه ميشود؟

جوابي که در ذهنم ميآيد اين است که: آخر اش معلوم است که يک سلسله نيازمندي هاي عاطفي و غريزه وي ات مرفوع ميشوند و بالاخره صاحب چند تا فرزند ميشوي. باز که کمي پرسش را پيشتر مي برم، به همان بن بست يا پوچي ميرسم که آخر امر، هيچ است وهيچ!

ولي اين به آن معنا نيست که من حالا کاملا به سان نيچه، به پوچي و نهيليزم رسيده باشم، بل حالتم شکلي عجيب و غريب تر از آن و شايد هم پيچيده تر از نيچه ها باشد.

اين پاسخ که "هر چيز پوچ و بي معنا" است، جواب سوالات من نيست و تازه حس کنجکاوي ام را بيشترو بيشتر بر مي انگيزد.

اين حسي برانگيخته شده ي من گاهي هم مرا به سمت و سوي ديگر مي کشاند. مثلا باز همان موضوع ازدواج را مثال مي زنم، اين حس يا عقل ويا هر چيزي که نام مي گذاريد، خيلي به ساده گي پاسخ پرسش هاي سنگين ام را مي دهد.

آن پاسخ اين است که:

 اولا، زنده گي "بي رنگ بي رنگ" است و اين تويي که به آن هر "رنگي" که خواسته باشي، مي تواني ببخشي. البته مشروط بر اينکه به اين واقعيت "بي رنگي زنده گي" واقف باشي، ورنه زنده گي، "هررنگي" است يا به اصطلاح "رنگين" است و اگر دير بجنبي، يکي از "رنگ" هايش را بر تو مي ريزد و تو را آن چناني رنگ آميزي مي کند که ديگر تاب و توان تغيير آن را به مشکل مي تواني دريابي.

دوما، زنده گي هر گونه ي که باشد و عاقبت کار هر چه که باشد، همين حالا را به عنوان يک ارزش بدان و از آن نهايت استفاده و لذت را ببر و نگذار تا سايه ي سترگي سياه زنده گي بر تو بيافتد.

هميشه بکوش تا چهره ي روشن و شکوفان به زنده گي بدهي يا به اصطلاح سيماي زرين و خوش گوار زنده گي را بنگر و بچش.

توي انسان دست کاملا باز در تعيين مسيري زنده گي داري و هر سيما و رنگي که مي خواهي به آن بده.

و اگر گاهي به موانع فرا راه پروسه ي رنگ دهي زنده گي خود مواجه ميشوي، اين به معناي آن نيست که زنده گي من اين چنيني است يا به عباره ي ديگر تقديرام به اين سان نوشته شده است، بل شرايطي پيشرويت که به عنوان مانع تو است، خود ساخته ي انسان ها است نه اينکه بازي تقدير در کار باشد.

پس شاد باش و شاد ساز!

راستي يک چيزي ديگر!

زماني که به تعبيري دومي از زنده گي مي رسم، اين تعبير، يک اصلي ديگر را به صورت اتوماتيک در ذهنم تداعي مي کند و آن اصل" اصل ساختار شکني" است به قول شاعر:                                زنده گاني به مراد همه کس نتوان کرد

                                           خاطري چند اگر از تو بود شاد بس است

اين است يک بخشي از مشغله ي فکري ام که مرا گاهي آن چناني مصروف مي دارد، که حتا گاهي فراموش مي کنم که به دفتر بروم و يا کاري ديگري که دارم، بايد انجام بدهم.

                                                                               10/6/1386

 

همدل عزيز سلام!

پرسش بس سنگيني را طرح کرده اي، نميدانم چگونه بدان بپردازم. راستش من تا حال معناي دقيقي براي زنده گي نيافته ام. با تعبير بي رنگيي زندگي با تو موافقم وميپذيرم که اين ماييم که به زندگي بايد رنگ دهيم و بدان جامه معنا بپوشانيم. اما اين کار، کار دشواريست.

براي شناخت زندگي و دادن تعريف به آن از دو جهت ميتوان آغازيد، يکي اينکه از بالا آغاز کنيم، از کليات آغاز کنيم، نخست به زندگي تعريف بدهيم، بعد اجزا زندگي را و آنچه را که در زندگي حضور دارند معنا کنيم. اين کاري دشوار است و حتا ناممکن. من ديري از اين روش استفاده ميکردم، بعدها به نادرست بودن اين روش پي بردم و رهايش کردم.

راه ديگر اينست، که به اجزا زندگي بپردازيم و ببينم آنچه در زندگي با آن رودررو ميشويم، چگونه ميتوانند براي ما با معنا باشند. چگونه ميتوانند براي ما با ارزش باشند.

آن گاهي که من از روش نخست استفاده ميکردم، آهسته آهسته بسوي پوچگرايي (نهليسيم) کشانده ميشدم. تقريباً همه چيز برايم بي معنا شده بود. زيرا زندگي را نميتوانستم معنا دهم. زندگي برايم بي معنا بود. در اين مرحله با صادق هدايت و آثارش نيز آشنا شدم. اين آشنايي تأثير ژرفتري بر من گذاشت و بر سرعت سقوطم در سياه چال پوچي افزود. مرحله دشواري بود، آنقدر از زندگي خسته و بيزار بودم، که حتا از ميل ام نسبت به مثلاً غذا کاسته شده بود. تو گويي، پوچي بر ذايقه ام اثر گذاشته بود. در اين مرحله يگانه دليلي که مرا به کار واميداشت و يک مقدار احساس وابستگي به زندگي برايم ايجاد کرده بود، حضور فاميل و در قدم نخست والدينم بود. فاميلم در آن زمان يگانه دليل زندگي ام بود. زيرا در اين مرحله فاميلم کاملاً به من وابسته بود، جز من کسي ديگري نداشت. من با کاري که ميکردم، هزينه زندگيي حد اقلي آنها را تأمين ميکردم. اين برايم در آن زمان با معنا بود. فکر ميکردم زندگي حد اقل به اين هم ميارزد.

بعدها نميدانم چي شد، که متوجه شدم روشي را که در پيش گرفته ام، اشتباه است. بايد آنرا تغيير داد. بايد راه ديگري را در پيش گرفت. به مرور زمان کوشيدم زندگي را بعنوان يک کل در نظر نگيريم. تلاش کردم ببينم در اطرافم چه چيزهاي ارزشمندند. با گذشت زمان زاويه ديدم کاملاً متحول گشت. دگر چيزهاي زيادي بود، که برايم معنايي يافتند. اگر چه رگه هاي از همان پوچگرايي تا حال در افکارم هستند و گمان نميبرم بتوانم کاملاً آنرا نا بود بسازم. اما در کل امروز پوچ گرا نيستم. حد اقل نوشتن، کافيست براي اينکه زندگي کنم.

ميداني! من به داستان آدم و حوا باور ندارم. فکر ميکنم، انسان موجوديست که در اثر تکامل ارگانيزمهاي ابتدايي در بستر طبيعت گام به تمدن گذاشته است. بدين اساس زندگي انسان، همان تأريخ تکامل وي است. و انسان نيز همان تآريخ خود است، نه بيش نه کم.

من به اين باور هستم، که از همان آوان زندگي بر روي کره زمين. همان زمانيکه ارگانيزمهاي ابتدايي ميزيستند، رقابت براي بهتر زيستن و تلاش براي زنده ماندن وجود داشته است. تحولات جوي معمولاً عدهء از اين ارگانيزم را بدون تأثر گذاري کدام ارادهء مستقل، بختيار ساخته بود. انسان موجوديست، که در توالي زمان و عمق کمکشهاي فروان ميان ارگانيزمهاي زنده بروي زمين بخيتار بود و توانست، که خودش را به مراحل پيچيده تر زندگي بکشاند. انسان امروز، بر شانه هاي موجودات زيادي پا گذاشته است، تا به اين مدارج رسيده است. زينه ساختن از اجساد ديگران حتا امروز نيز ميان انسانها رواج دارد. به باور من شانه هاي افريقا زير پاهاي سنگين غرب است. ورنه، شايد غرب به مدارج امروزين تمدن و فرهنگ نميرسيد.

اين "رقابت سرخ"، رقابت خونين را آيا تو در ميان موجودات زنده بر روي زمين ميپذيري يا نه؟! نميدانم!

 اما من آنرا ميپذيرم. و فکر ميکنم انسانها تنها موجوداتي هستند، که امروز ميتوانند اين حقيقت تلخ را در پس زمينه هاي تأريخ خويش ببيند و از آن شرميگن باشد.

آنچه امروز بزرگترين گره فکري مرا ميسازد اينست، که چگونه ميتوان زندگي را (خصوصاً زندگي انسانها را) بدون رقابت شکل داد و ابدي ساخت. با توجه به اين واقعيت، که رقابت جانمايه دموکراسي هاي امروزين را تشکيل ميدهد. آيا ممکن است، نظامي را شکل داد، که در آن رقابت نباشد؟ آيا زندگي بدون رقابت ممکن است؟ اگر هست، چگونه؟ اگر نيست، چرا؟  و راه حل چيست؟

اين هم خلاصه آنچه در بالا نوشتم:

"اعتراف انسان"

متمدنانه
      ايستاده ام بر جادهء هموار تمدن
پاها
      دستها
              پر خون.

پيروزمندانه
         ايستاده ام بر جاده هموار تمدن
با پس زمينهء پر از لاش
               پر از خون.

شرمگينانه
         ايستاده ام
با چشمهاي پر از اشک
با جبين عرق کرده از شرم.

نام من "انسان" است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوست عزيز از اينکه حرفهاي من به زيبايي کلام تو نيست، مرا عفو کن. سخنان من بيشتر فلسفي و خشک است. به هر حال به اميد اينکه روزي حرفهاي من از کلام زيبا و دلنشين شما رنگ بگيرد، مينويسم.

 

                                          (10/6/ 1386)

سلام بر همدل و همزبانم!

اولا، از حسن نظر تان پيرامون نوشتار هر چند ناقص ام يک جهان سپاس. نثر من در آن حد زيبا نيست که شما از آن، به خوبي ياد آورشده ايد.

دوما، فکر کنم که منظور و هدف از اين تبادل فکر و انديشه، آشنايي بيشتر مان با نقاط مکتوم و پنهان ذهني يک ديگر و در عين زمان نقد، بررسي و انتقاد از نوشتار هاي يک ديگر چه از لحاظ ساختاري و چه از لحاظ ماهيتي است. به اين اساس اگر در راستاي نقد و انتقاد از يک ديگر قدم بگذاريم و از يک ديگر به ناحق تعريف نکنيم، فکر کنم که بيشترينه بهره را از اين ديالوگ خواهيم برد.

آيا با من در اين زمينه موافقي؟

و حال در مورد اصل موضوع، ببين دوست عزيز!

آن روش هايي را که براي تعريف زنده گي و معنا بخشي به آن تجربه کرده اي، دقيقا همان روش هاي استند که من هم در نامه ي نخست ام براي شما، يادآور شده بودم.

روش اول من هم، مرا به نهيليسم رساند و روش دوم، زنده گي و اجزاي آن را به خودم واگذاشت تا رنگ و صورتي به آن ها ببخشم. در اين مورد من و شما کاملا دريک کشتي هم نظري سوار استيم و ساحل اجزاي زنده گي را در مي نورديم و به آن ها صورت و معنا مي بخشيم.

در قسمت اخير نامه ات يک سلسله پرسش هاي بس سنگيني را مطرح کرده اي که پاسخ گويي به آنها، امريست سخت دشوار و مردافگن!

شعر و پرسش هايت در مورد انسان و ماهيت آن، مبيين "پسي ميست" بودن ات است که من نيز در اين زمينه با تو کاملاهم نواه و هم نظر ام.

هر چند معلومات تاريخي- تمدني ام در حدي نيست که به يک باره گي بيايم و تمامي تمدن بشريت را مبتني بر "رقابت سرخ" بدانم، اما در حال حاضر، همان اندک معلومات ام مرا دقيقا به همان "جاده ي بدبينانه" نسبت به انسان رهنمود گشته است که شما از آن به عنوان "رقابت سرخ"  ياد کرده ايد.

و اما در مورد رقابت!

اولا بايد که متذکر شوم که به نظر من زنده گي بدون رقابت نا ممکن است، به دو دليل:

1 چون خلاف ماهيت انسان ها است(البته با تعريفي که من و تو از ماهيت انسان ها داريم)

2 زنده گي بدون رقابت، مايه ي عقب مانده گي انسان مي گردد و انسان ها به يک استاتيزم فکري و عملي خواهند رسيد.

شما ظاهر از يک پارادوکس ميان خاصيت ماهوي انسان با ديموکراسي ياد آوري کرده ايد، که من نمي دانم حالا از کدام زاويه به اين دغدغه ي شما، پاسخ بگويم؟

منظور ام اين است که شما رقابت خونين يا رقابت سرخ را جزسرشت انسان ميدانيد و اين رقابت، در توالي تاريخ تمدن بشريت عامل اصلي خون ريزي ها و مايه ي شرم امروزي ها بوده است، چه گونه مي شود يک ساختار و نظام را بر جوامع انساني حاکم ساخت تا از يک سو آن "رقابت سرخ" در کار نباشد و از سوي ديگر، ديموکراسي که خود مبتني بر رقابت است، را جامه عمل پوشانده باشيم؟

اگر اشتباه نکرده باشم، سوال شما چيزي است که در بالا آن را تجزيه کرده ام.

پاسخ ام اين است که آن "رقابت سرخ ماهوي انسان" با آن رقابتي که ديموکراسي خواهان اش است، فرسخ ها فاصله دارد.

ديموکراسي بيشتر خواهان يک نوع مبارزه و رقابتي عاري از خشونت و خونريزي است. نه آنکه به حذف فزيکي رقيب بايد انديشيد يا دست زد.

نيک ميدانم که پاسخ ام شايد که کمتر از بيست درصد براي شما قناعت بخش باشد، ولي هرچه است، همين است پاسخي که همين حالا در ذهن ام خطور کرده است.

باور کن که هر قدر در پرسشهايت دقت بيشتر مي کنم، به همان اندازه گيج تر مي شوم  و به همين دليل هم جوابي که تو را قناعت بدهد، را نتوانستم برايت ارايه کنم.

هر چند، بار نخست که سوالات ات را خواندم، پاسخگويي به آنها، امري ساده ي بود، ولي با نگاه ژرف تر، غرق تر گرديدم.

راستي !

از شعرات بسيار خوش ام آمد. شعري است که واقعا به يک بار خواندن که چه، به صد بار خواندن ميارزد. فکر کنم که از شهکارهايت يکي هم همين شعر ات باشد.

و ها !

فکر نکني که براي تشويق ات، من به تمجيد و ستايش شعر ات پرداخته ام، چون در شروع نامه ام خاطر نشان ساخته ام که ما بايد از يک ديگر بياموزيم و نوشتار يک ديگر را ستايش و نکوهش کنيم.

آنچه سزاوار ستايش باشد، بايد ستوده شود و آنچه که شايسته ي نکوهش است، بايد نکوهيده شود.

 

 

11/6/86

يک شنبه/11:30

 

 

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵۷       اکتوبر       2007