قصهگوی کابلی!
سلام
مرا به همشهریانم برسان
این
روزها
خوشتر دارم در کابل بمیرم
مردن
فقط در کابل معنا میدهد
در
گذرم از دهلیزهای سرخ
بی
ردّ دشنه و گلولهای
شرمسار گل روی دخترکی چنگ انداخته به دامان رهگذری سرگردان.
همشهری قندکم سلام!
من
از روزهای آفتابی دور برایت خبر آورده بودم
از
جادههای سپیدی
که
از شمال راه میکشید به جنوب
و به
ایمانهای گرسنه، انسان میبخشید
و
سیپاره قرآن را رنگی دیگر.
نمیدانستم روزگار سرداران کابلی به همین زودی میگذرد
دیوارهای «شیرپور» (1) بر شانههای برادرم راست میایستند
و در
تن خواهرم اوج میگیرند
خونگریههای مادرم از «قصر دارالامان» (2) راه میکشد
تا
«قصر گلخانه» (3)
آنگاه سرریز میشود در گلوی «هندوکُش» (4)
و در
«نیمروز تفتان» (5) آه میشود.
از
تاراجستان کابل تا خرابههای بودا راهی نیست
میان
باستیل «پل چرخی» (6) و «دشت لیلی» (7) هم تنها «قلعه افشار» (8) مانده
است
و
گرنه ملایان پنجابی و سرداران کابلی
همهي راهها را کوبیدهاند
بیغولههای «قندهار» (9) مثل کف دست صاف است
باور
نداری از غیاثالدین و آمنه بپرس
که
دخترشان، حوّا مثل فرشته و گُلالَی
باید
دنیا را چارخانهای ببیند.
ملاغیاث هر صبح تفنگش را روغن میزند
و
شبها کتاب الله را زیر سر میگذارد
تا
اگر زیر بمباردمان هم مرد
بدون
ایست بازرسی از پل صراط بگذرد.
همشهری گلم!
خاکم
به سر، رویم سیاه
مرا
هر جا که خواستی، گور کن
من
شاعر خوبی برایت نبودم!
1)
منطقهای در کابل که جنگسالاران در آن کاخهای سر به فلک کشیدهای
برای خود ساختهاند و مرفهترین منطقه شهر به شمار میرود.
2) کاخ نخستوزیری
افغانستان که در جنگهای داخلی مجاهدان ویران شد.
3) کاخ شاهنشاهي و
رياستجمهوري افغانستان.
4) رشتهکوه معروف
افغانستان.
5) نیمروز؛ استانی در
جنوب افغانستان و تفتان؛ شهر مرزی ایران.
6) زندان وحشتناک کابل
که به ویژه در دوران حكومت کمونیستها به باستیل معروف شد.
7) منطقهای در شمال
افغانستان که نیروهای ضد طالبان، بسیاری از جنگجویان طالبان را در
آنجا کشتند.
8) منطقهای در غرب کابل
که نیروهای شورای نظار چند بار در آنجا غارت و کشتار کردند.
9) شهری در جنوب
افغانستان.
عكس بدون شرح
خانههاي سربريده! كجا ميرويد؟
تمام راديوها از شما سخن ميگويند
شما كه هنوز به عشقهاي مرسوم پايبنديد
شما كه عروس و دامادهاي هميشگيتان
عاشقانه همديگر را ميبوسند
و شبهاي بيهودهي زفاف را تكرار ميكنند.
تيتر روزنامههاي بيصاحب صبح چيست
جز گناه عقيم دختركان كوچههاي پاييني
و باروهاي باكرهي خيابانهاي بالايي
به همراه عكس بدون شرحي از شما.
چشمان به خون نشستهتان را
در كدام كورهراه به جا نهادهايد
كه خورشيد به خانه نميرود مگر با روي گرفته؟
پنجرههاي زنداني، شبانه شما را واگويه ميكنند
به زباني كه ديگر پارسي نيست
آن وقت، آرامشي بلند بر شما چنبره ميزند
بي بانگ خروسهاي محلي.
|