در حــیرتم که دشمنی کفر و دین ز چیست
از یک چــــــــراغ کعبه و بتخانه روشنست
خجالت نامه يي خدمت برادران و خواهران و تمامي هموطنان
سکهـ و هندو مذهبم.
بتواي ملت افغان ســــــلام
بتواي خاک قهرمان سلام
به دو شمشير قيس و ويس قرن
به گذرگاه هـــندوان ســـــــــــــلام
و بتواي ملت هندو مذهب افغانم بار بار سلام!
تازه سفرهء افطار را برچيده ايم. و دقايقي نمي گذرد که
من با دل آگنده از محبت و عشق خدايم ميروم و بالاي سجاده مي ايستم، و
نيت ميکنم بخوانم چهار (سه) رکعت نماز فرض... که صداي شور و غوغاي فضاي اتاق
را پر ميسازد و گوشهايم را مي آزارد. صدا بلند و بلندتر ميشود و نمازم
را آشکار اخلال ميکند. حواسم را تا حد توان جمع ميکنم و بخواندن آيات
مبارکه بزبان عربي مي پردازم.
تکبير ميگويم: الله بزرگ است.
ثنا ميگويم: ذات او پاک است.
... بتو پناه مي آورم از شيطان مردود و شروع ميکنم
بنام خدايي که بسيار بخشنده و مهربان است.
حمد بر ميخوانم.
و ميگويم ستايش ميکنم او را که خداي عالم است. رب
العالمين... و هدايت نما به ما راه راست و مستقيم را و اما صدا هاي شور
و غوغا مرا آرام نمي گذارد.
السلام عليکم و رحمته الله، و سلام باد برشما و رحمت
الله را ميگويم و نمازم را پايان ميبخشم. خيال ميکنم در زير پنجرهء
خانهء ما چند نفر معرکه راه انداخته اند. از اتاق خارج ميشوم و به سمت
صدا قدم برميدارم.متوجه ميشوم، اين صدا از تلويزيون پخش ميشود. به
تصاوير نگاه ميکنم کابل است قلب افغانستان. برادران هندو مذهب را
ميبينم در حاليکه تابوتي را که با پارچه اي سياه رنگ پوشانيده شده روي
شانه هايشان حمل ميکنند. در عين زمان شعار ميدهند و گريبان پاره
ميکنند. همانجا مي ايستم. نمازم فراموشم ميشود... و اما به اصل موضوع
واقف ميشوم.
دلم مي گيرد، از اينکه لباس مقدس نماز را برتن دارم و
مسلمان هستم خجالت ميکشم. تا مي بينم يک پسر چهارده ساله با بي حيايي
ميگويد: " ما هم وار کرديم، زديم شان."
پا هايم از خجالت بي حوصله ميشوند و از کشيدن بار تنم
انکار ميورزند. آهسته مينشينم. مرد مسني با ريش کاملأ سفيد در برابر
کمره قرار ميگيرد. در حاليکه اشک ميرزد به خبرنگار تلويزيون آريانا
ميگويد: " اين محل از نياکان ما به ما به ارث رسيده است. پرده اشک داغ
مردمک چشمم را ميسوزاند و اين سوزش به ديگران اثري ندارد و فقط مردمک
چشم من بود که سوخت. اشک هايم را با گوشه چادر نمازم ميزدايم. چادرم را
از سرم بر ميگيرم و قضيه را تعقيب ميکنم. برادر بزرگوار ديگري که اندوه
از طرز صحبتش هويدا بود رشتهء سخن را برميگرد. کاغذهاي قباله هاي رسمي
زمين ها را به من و هزاران هموطن ديگر که تماشاگر برنامه ي آنطرف
واقعيت بودند، نشان ميدهند.
او راست ميگفت، امير عبدالرحمن خان که خدا پدرش را
بيامرزد اگر در تمام عمرش دو کار و عمل نيک انجام داده باشد، يکي اش
همين بوده که اين دو هزار جريب زمين را براي اين ملت که از نظر کرامت
انساني هيچ فرقي با ما که دين مان اسلام است ندارند، بخشش کرده بود.
اين سخاوتمندي را بعد از او در وجود کدام يک از
قدرتمندان تاريخ اين مملکت سراغ داريم. واقعأ که او در حق اين مردم
مردانگي کرده بود.
اما هرچه اشتباه سر زد از « ديوان نرنجنداس » بود که
اين زمينها را فروخته است. بجزهمان يک وجب را که سالهاست اين ملت مظلوم
اجساد رفته گان شان را بنابر دستور آيين شان طي مراسم خاصي به آتش
ميسپارند.
اگر نرنجنداس در حق اين ملت اين کافري را نکرده بود
اين يک وجب ديگر را نيز فروخته بود امروز هيچ مؤمن و مسلماني در ماه
مبارک صيام، ماهي که درهاي رحمت الهي برروي مردمان گشوده شده است، ماهي
که مردم را به خوب بودن و خوب ماندن هدايت فرموده است در روزهاي که
بايد دست و پاي و زبان و چشم ما عبادت کنند و روزه باشند، مرتکب گناه
نمي شد. و سرمرده را به لگد نمي زد.
و اما سرمرده را به لگدزدن بازهم از نياکان ما براي ما
به ميراث مانده است. چنانچه آن زمينها از نياکان آنها براي شان به
ميراث مانده است.
« وقتي بچه حاکم کاکه اکبر را به دنبال آوردن سر دشمنش
فرستاد و او سر را برايش آورده بود، بچه حاکم سر را به لگد زد و اما
کاکه اکبر برايش گفته بود، نامرد سرمرده را لگد نزن، که اين عين نامردي
است. و اکبر را نيز پشت سر به خنجر زدند اگر کاکه اکبر زنده ميبود
امروز مي آمد و براي ملتش ميگفت سرمرده را به لگد نزنيد که عين
نامرديست. ناجوانمرديست نه کاکه گيست. نه خدا با تست.» اما او نبود. از
آن سالها تا حال هيچ کاکه اکبر ديگر از مادر زاده شده است. تا درس
انسانيت و بشردوستي را براي من و ملتم ميداد.
اي هموطن هندو مذهب من، اي همتبار و هم کاشانه اي من!
مرا ببخشش که من خجالتم، خجالتم بخدا من خجلم، نزد فرد فرد تان خجلم.
من اين بزرگواري را از سالهاست که در وجود تان سراغ
دارم . که مرا روزي عفو ميکنيد. گناه من و تمام همکيشانم را برمن
بخشاييد.
در بيست و دو سال عمر عزيزم که در آن سرزمين سرکردم
اين تو بودي که هيچگاه باعث اذيت و آزار من نشدي. در کودکي برويم سيلي
نزدي و در نوجواني به عفت يک زن افغان چشم بد نبستي. من نمک پرورده دست
تو ام.
من ميدانم که در خيابانهاي کابل باعث آزار هيچ زن
افغان نشده بودي. من بياد دارم اين فقط شماها بوديد که زير پاي برادران
من در کانتينر ها قيد و عذاب را تحمل کرديد. اين تو بودي اي برادر هندو
تبار من آري تو ، که هيچگاه بر سر من و مادرم خمپاره و راکت و بم نه
باريدي. اين تو بودي که هيچ دختري از ظلم و بيداد تو مجبور به خودکشي و
به آتش کشيدن قامت بلورين خودش نشد. و هيچ يک از همجنسان من از ظلم تو
خودش را از طبقه ي پنجم به زمين فرو نيانداخت.
اين تو بودي که وجب وجب خاک ات را بر سر بيگانگان
نفروختي و اين تو بودي که مکاتب و کتابخانه ها را يکجا به آتش نکشيدي.
اين تو بودي که دختر هاي سيزده ساله را در برابر سگهاي
جنگي مبادله نکردي!
و تنها تو بودي که در طول تاريخ سرزمينم هيچگاه هموطنت
را به رگبار گلوله نبستي.
گرت از دست برآيد دهني شيرين کن
مردي آن نيست که مشتي بزني بردهني (سعدي)
اي تن غافل:
اي ملت از همه جا بيخبر، کاش کرده بودي، کاش اين اعمال
شايسته يي که از من و هم مذهب من سرزده است از تو نيز سر زده بود. کاش
تو نيز همچون، نادرخان و شاه ولي خان در حاشيه قران مجيد سوگندنامه مي
نوشتي و بعدش بي شرمانه قسم و سوگند را برباد ميدادي و سر حبيب الله
بچهء سقاو را بدار مي آويختي!
کاش شهر کابل را به ويرانه مبدل ميساختي، کاش ما را
آواره و بي خانمان ميساختي! کاش باغ بالا و آسياب پايين امروز بنام شما
ميبود. کاش سرک بندي پيشه ميکردي. کاش در بم گذاري هاي انتحاري زير نام
مذهب تان سهم مي گرفتي!
تا امروز نه تنها سرمرده هاي تان را لگد نمي زديم،
بلکه روزها را بنام تان جشن ميگرفتيم. و از وجود تان قهرمان تراشي
ميکرديم. شهر را از تصاويري تان آذين ميبستيم. و از القاب همچو حضرت،
نابغه واستاد... پهلوي نامتان استفاده ميکرديم.
اگر تو و هرچه هندو مذهب افغان تبار در معبد و درمسال
تان به " گیتا جی" و " گورگرنتهـ صاحب" سوگند تان را ناجوانمردانه برباد ميداديد.
امروز جايتان در پارلمان و پارلماني که بلندترين مسند و جايگاه يک کشور
به حساب ميرود، باز ميشد. و امروز نه تنها يک وجب جا براي سوزانيدن
اجساد رفته گان تان داشتيد، بل ما برايتان صميمانه قول ميداديم که تمام
کابل و ولايات را بنام تان سکه ميزنيم.
حالا سروقت است. تا فرصت از دست نرفته است دست بکار
شويد. از طريقي عرقي شرم از جبين خواهر تان زدوده ايد از جانب ديگر
بهترين هاي شهر را از آن خود ساخته ايد.
بيدل امروز در مسلمانان هم چيز است ليک ايمان نيست
و اما جا دارد در اخير گلايه اي از شما داشته باشم:
چسان دلتان آمد که در نيمه روز با تابوت آن بزرگمرد از
جهان رفتهء تان رفتيد کنار رياست جمهوري و توقع داشتيد که کسي از آن در
بيرون آيد؟
چسان دلتان آمد که خواب خوش ميرويس کوچک و معصومه را
خراب کنيد مگر دلتان براي آن عده افراد که در آنسوي در آرام و از همه
جا بيخبر خوابيده بودند، نسوخت! که در بيرون در سروصدا را براه
انداختيد. خواب شيرين شان را تلخ کرديد.
اگر آنها از در بيرون نمي آمدند، به اين معني نبود که
صداي ناله ها و فريادهاي دلخراش تان را نشنيده اند. خوب هم شنيده اند و
براي اينکه مبادا عبادت شان خدشه دار گردد و بر سرتان خداي نخواسته وار
کنند، با فروتني و متانت هيچگاهي خارج نشدند و دندان روي جگر نهادند.
|