نه در غربت د لم شاد ونه شادي از وطن دارم
ا لهي بخت بر گر د د ازين طا لع که من دارم
( ميرزادهء عشقي )
(يا خاطره اي برگشت به وطن)
١
من چون کلنگ لنگ،
آن مرغ پير مهاجر جدا زخيل
بيهوده بال و پرزنم، به هواي د يا ر خويش
در آرزوي جفت شدن به اصل و ريشه وبقيهء تبار خويش
عمريست ، اين چه عمر،
دورغربتي است،
که با نسو گذ رنکرده ام،
محروم بوده ام زاشيانه و خاشاک و خار خويش
اين چيست؟
کز هيبتش دلم جا بجا با يست
٢
آيا صداي هاتف است يا بوي آشناست؟
صدا ي هاتف از کجاست
يا کين د ست نا مرئي ز کيست؟
آيا سراين رشته در کجاست
کو ميکشدفراهمي دلرا بتا ر خويش
تا پرزنم به فضاي د يا ر خويش
تا باز سر بگذارم به آشيانه وخاشاک وخار خويش
× × × ×
د يريست آري که با نسو گذ ر نکرده ام
اما ...
از پشت پنجرهء يا د و خا طرم
ميبينم آن د يا ر
چون يکنفس ز يا د سر زمين و ميهنم
غافل نبوده ام و،
ا ز عشق پا ک او ، هر گز حذ ر نکرده ام
اين پاکيزه ميهنم،
اين گا هواره’ آرامش روان و هم تنم،
ازيا د اين وطن،
آنجا که د يده باز کرده ام،
از اشتيا ق ديد نش،
فريا د شورو شوق کو د کا نه اي ،
بر جا ن فتا ده ام ،
تب و لرزه بر تنم
اي جان پر تبم بفداي تو ميهنم
× × × ×
همگا ه بايد شناخت واعتراف کرد
در عز يمت و آهنگ من براه
ترد يد وخوف و د لهره،
وسواس و يا’ س چون گرسنه سگ ولگرد راه
گير دمرا دامن و نمي ما ند م رها
× × × ×
داني چرا
در کوره ده ويران جان من،
غوغا وهمهمه و فر يادازکجاست ؟
چون نيم ر وح من سوگ ميکشدو
٣
نيم ديگرش درشادي وهواست
گهي با خرمد لي بينم، درآ فا ق پندارم،
همه خو بي، همه سبزي ، همه عمران و آبادي ،
شگو فاني و شادي و اميد و زندگي آنجا
و گاهي ابر استرون ،
بپو شد آسمان صاف اميد م،
بگيرد روشنا ئي از روي خورشيد م
و ديو يا’س بلعد قوت با ل و بگيرد شوق رفتارم،
و بيم د شت پر تب،
در تبم جولا ن دهد وند ر سراب و تشنگي آنجا
نواي ساز اميد آيد م در گوش و گاهي قهقهه ء خنده
وگاهي، بار ضجه هاي کودکان آزرده و خسته
جوانان نا اميد ، بسته در زندان،
در زندان فقر، در مرز بيماري، اندر حصار جهل و ناداني،
درديوار ما تم، در حلقهء اند وه و سوگ د رد ناک،
در بند سنت، بند باور،
چون پياز در لا بلاي چند پوست، اندر محاط خاک
× × × ×
کا روان خاطرات زند گي،
جلوه گر در پيش چشمان:
دور کودکي، محروميت، گرسنگي، پا برهنگي،
د ور خشونت زمان،
بعد ها ...
دور مدرسه، دور سرکشي، دور طغيان،
چون پرنده درهوا آزاد
در جاده ها روان،
باسرکشي وگردنفرازي وعصيان
باوجود بينوائي شاد بوديم شاد
رنجهاراميشمرديم واز رنجبرها مينموديم ياد
اين شعارنبشته بر لوح هاي سرخ،
آن سرود تند، ورد زان سرختر زبان
زنده باد، مرده باد،
اين شود ، ا و رود ، آن مبا د
بيخبرازعاقبت، گوياهرچه بوددرقمارهرچه باداباد!
در مشتها خشم گره خورده و در حنجره فرياد،
نقش مي بست گاهي لکه هاي خون بر قير جاده،
داغ باروت ، جاي مرمي، داغ هاي آتش رگبار
نقش مي بست گاهي لکه هاي خون، برسنگفرش روي زندان ،
بر سقف و بر د يوا ر برايوان
٤
آيد کلنگ پيراينک بطرف آشيان،
باکوله بار ياد هاي دور دور
آيد بسوي آشيان سو خته،آشيان ريخته
اين کلنگ پير، پيگرد سر گردان،
از پي ارواح کشتگان،
يا از پي نواوضجه هاي بسملان ،
اين محتضرا ن ، راهروانند اما خاموش
خاموش و گنگ وبيصدا، نجواگران چون ماهي
بيصدا اما گفتني بيحد، اماقصه ها بسيار:
قصه از خفاشان خونريزو،
از بيباکان آتشبيز،
کز فراسوي خطوط مرزا ين د يار،
مهمانان نفرتخيز دعوت نا شده،
چون ملخها حمله ور گشتند اند رمرغزارو کشتزار
-
قصه از حمله، قصه از هجوم...
گاه از هجوم هيولاي سرخ و مست،
وز ا برقدرت زمان، اين کرگسان پست،
از غولهاي قوي هيکل مهيب و بيمناک،
سمريزاندر چشمه ساروچاه وقنات زلال وپاک،
از قصه هاي سوختاند نهاي خانه، خرمن وازعلوفه و خاشاک
قصه ازهجوم، قصه از گريز، قصه از فرار،
قصه هاي ترس، قصه هاي بيم
قصه هاي بيوه و قصهء يتيم،
قصه زانکه ترک باغش کردبا ميوه هادر شا خ،
غله در کند و، رمه در آغيل
يا ترک دانه در خوشه يا خوشه در خرمن
يا حا صلش روي کشتزارنا برداشته
چار پايان در طويله، پشت سرهشته
خود گرسنه رهسپارراه هجرت از د يار
رد پاي پيرزالان زآب آبله ،
رده کرده درکوره راه د شت وگردنه ، درکوه ودره ، در
شيار
کودکان چون جوجه هاي اوفتاده زاشيان سوخته،
کا هلان از تف خشم افروخته،
مادران آواره در راه ،
بانفيرنفرت و نفرين و لعن و انزجار
× × × ×
۵
قصهء د يگر اما ...
قصه ء هجو م جغد، اين لشکر سياه ،
عفريت هيله گر، شيطان نا بکار،
زنجير و دا م، ازمهره هاي باورمردم خوشباورش بد ست،
اين چاکران بيخبر از خويش، اين اجنبي پرست
اين داعيان مکر و فريب و سراب،
اين د لقکان هرزه وبي بخردان پست
اين قاصدان ترس وواهمه از آتش و عذاب
اين د يو زشت بدهيئت و نادان و بيهنر
تاراج کرد هزينهء تاريخ و افتخار،
از جاهلي همانکه تند يسهاي زيدارتا شکست،
دردا و حسر تا...
کوازبراي مردمش هر چه از رنج بود بجا دانست
سرودو ساز وشعرو شاد ي وورزش و بازي همه را نارواء
دانست،
آن جاهليکه دختران ومادران اين وطن را،
در چارچوب خانه ، بزنجير کرده بود،
وبر آرايش و پاکي و،
صداي خنده و حرف وحتي برصداي پاشنه هاشان تعزير کرده
بود
رو بند و چشمبند بروي پيکروروشان رواء دانست
اما...
حق دوستداشتن واظهار هستي و
تحصيل دانش و کارش حرام کرد
بزير پوش و چادر و برقع ،
زير شتم و ضرب دره ها ،
فرياد شا ن را بروي جاده ها و در خانه و صحن ورزشي،
به زير تازيانه و شلاق
حتي چانواري را براي شان رواء دانست
فرزند نا خلف بين که بمامش چه احترام کرد ؟
× × × ×
واه ازين آتش، ازين سوزو ازين درد درين د شت
که ازان مردم ما، چو سمند ر بگذ شت
که ازان مرگ نيافت
و بزانو ننشست
با چنان ماضي و همچون حال
آن کلنگ پيرميکند آهنگ سوي آشيان
چون پيگرد سرگردان
٦
ازپي نواوضجه هاي بسملان
از پي محتضران
همه گنگ وبيصداء
بيصدا چون ماهي
بيصدا اما گفتني بسيار
ماهيان بانجواء ميکنند از مرغ مهاجر،
نا شکيبا و پيوسته سوءال
کاين بيابان اين سراب محض اين د شت
کي شود معمور؟
کي شود سيراب ا ز چشمهء معرفت زاب زلال ؟
کاندرين دشت چه وقت آب فراوان خواهد شد ؟
اين همه سوخته باغ و اين خشکيده چمن
چه گهي خرم و سبز و گلستان خواهد شد ؟
آلمان ، اپريل 2004
|