با گلوی همه اندوه جهان
باد می آید و من
دست در دامن این باد پریشان زده ام
باد ای باد عزیز
بوی گندم زکجا آوردی
قصهء خانهء ما قصهء نان است هنوز
باد از واهمهء دشت سخن می گوید
دشت ها خانهء گرگان به خون تشنهء تاریخ
اند
و همه قافلهء لاله و اندیشهء سبز
و همه چلچله های که زمانی زبهاران
خبری آوردند
همه آواره و سرگردان
همه در چاه پریشانی خود می پوسند
وپراگنده گی بانگ جرس
با گلوی همه اندوه جهان می خواند
قامت
فاجعه بسیار جوان است هنوز
باد می آید و باغ
چون کف دست یتیمان خالیست
هیچ دروازهء خود را نگشاید ازشرم
چه کند بیچاره
که ورا سفرهء رنگین همه تاراج شده ست
نه یکی قرص شگفتن برخوان
نه یکی سبزه کنار جویی
نه چراغی سر ایوان بلند کاجی
چه کند بیچاره
خانه اش خانهء ویرانیست
دود برگنبد هر سرو بلند
پرچم فاجعه را می ماند
قامت سبز درختان بر خاک
پیکر پاک شهیدیست
که نامردی
زده
او را به یکی خنجر نیرنگ ازپشت
شاخه ها برگ تباهی بر دوش
پای هر یک به رکاب سفر خاکستر
چشمها شان نگران جانب آب
باد در پشت در ازهمهمه افتاده
چون که می داند و می بیند
جای آن آب زلال
سالها می شود ای وای به باغ
آتش
از حافظهء جوی روان است هنوز
|