کابل ناتهـ kabulnath
|
خالد نویسا قصهء آغاشیرینک
بود نبود ده زیر آسمان کبود غیراز خدا هیچ کسی نبود. یک بچه گک بود که آغا شیرینک نام داشت. ای آغاشیرینک کتی پدر و مادر پیریش ده یک ده دورسر زمین گنده گلاب زندگی می کد. پدر آغا شیرینک یک رمه داشت و مادرش نخ می ریسید. دیگه آغاشیرینک بود که مثل سایر مردم او دور و بربیعقل بود ، اما ایره نه خودش می فامید و نه قبول می کد.از بیعقلی هایش یکی هم ای بودکه روزی یک دل نه صد دل بر دختر یک آسیابان که خانیش چند فرسنگ دور بود عاشق شد. دیگه او بود و ستاره های آسمان و شب های هجران ، نه نان می خورد و نه روی خوده می شست و روز به روز پس گردنش صاحب منصبای پولیس ملی واری چرک می شد . آغا شیرینک شبانه کلاه پوست خوده تا زیر گوشش کش می کد و می رفت و با مهتاب چشم بورد می کد. .یک روز پدر پیرش آمد و گفت: قربانت شوم آغاشیرینک. از ای عشق و مشق بگذر و ده فکر زن نباش ،ای کار کسانی است که جان جور نمی فاریشان .که عاقلان گفته اند: الکون العشاق من الکلاه بفرجامه.اما آغاشیرینک چار پایه ده یک موزه کد وگفت: اگه دختر آسیاوانه بریم می گیرین خوب اگه نی می روم و بری یک سال خودکشی می کنم . پدرش گفت : او بچه از خر شیطان پایین بیا . نشنیدی که خبیث العلما و البیضتین آماسنا الف شاه فلکی چی خوب گپایی ده بارهء فواید مجردی داره؟ چرا ده جان جوریت شاخک می شانی؟ آغاشیرینک گفت که او چی گفته؟پدرش فکر کد و گفت: مثلا" می گه که یکی از فایده های مجردی ایست که اگر روزگاری خشتک تو سوراخ باشه و تو خبر نباشی، اگر بی زن باشی مردم برایت دل می سوزانند ، چرا که زن نداری که او را بدوزه ، واما اگر زن داشته باشی برتو می خندند. آغا شیرینک شنید اما به دخلش نرفت و گفت: بیت چقری می کنم پایت بلخشه عاشقی می کنم خدا ببخشه خلاصه ایقدر بیتابی کد که پدر و مادر ش رفتند و دخترآسیاوانه که زلفیه نام داشت بریش نامزد کدن. آغاشیرینک خوش شد و رفت که رویشه بشویه و رمه ره به چراگاه ببره . صبایش خبر شد که قومندان بدخور می خایه زلفیه ره به زور بری خود نکاح کنه. کسی که خوراکش پوچک مرمی بود. سه متر قد داشت و از بروتایش خون می چکید. بالشت زیر سرش بمب بیرلی بود. کتی دار ودستیش شار می رفت و قریه می آمد و ایقدر سلاح داشت که کل مردمای چین و ماچینه کشته می تانست.سلفه که میکد از دانش آتش می پرید واز بوی پایش ده سه کیلو متری مرغ و مور و ملخ جای ده جای می مردند . اگه دلش می خاست گردن آدمه چناق واری می شکستاند. ایقه زمین های تریاک داشت که از یک طرفش افتو می برآمد و ده سر دگیش غروب می کد. آغا شیرینک روز سرش شام شد که چی کنه.رفت بری پدرش گفت که ای بیغیرتی ره قبول کده نمی تانه که نامزدیشه قومندان بدخور به زور بگیره ، میره که نامزد خوده از دست ای غول که زور فرنگ هم به او نمی رسه و از مردم سرزمین « گنده گلاب » باج می گیره نجات بته. پدرش که شنید از دیده خون افشاند و گفت که اینه بچیم، قومندان بد خورچهل مرد جنگی داره که پر از آهن و جوشن و آر، پی ، جی و زره است. چهل گدام سلاح داره و چهل گدام غنیمت جنگی از همقریه هایش. تو کی باشی که با او زور بزنی ؟ اگه بروی ، پس کنسرویته بریم روان می کنه. اما آغا شیرینک گفت: بیت ندارم هراس اندر ره عشق که این ره کوه دارد و کتل دارد خلاصه خدا شما ره روز خوب نصیب کنه ( اگه هم نکنه دیگه ده کار خدا چی بگوییم؟) صبح وقت مادر آغا شیرینک ده کمرش نان چپاتی و کمی پنیر بسته کد و کمی پول که کوری و کبودی کده بود کتی یک انگشتری فیروزه بری آغا شیرینک داد و گفت که انگشتری ره به زلفیه بده. پدر ش هم با جگر خونی او ره تا سر جاده همراهی کد و گفت: بچیم تو می روی که از قومندان بدخور ناموسیته نجات بتی ، اما بسیار هوشیار باشی که ده ای قرن و زمانه ملک و آدم بی سیاست و استراتیژی بقایی نداره . بعد از او ساعت سیکو 5 خوده از دست کشید و به آغاشیرینک داد وگفت: ای ره ده دست چپت بسته می کنم کارت می آیه. آغا شیرینک ده راه گد شد. هی میدان و طی میدان رفت و رفت ورفت و از چند کوه وکمر گذشت . هر جا که گشنه می شد کمی نان و پنیر می خورد . اما یک وقتی متوجه شد که راه ره گم کده.هر چی تا دوید بالا دوید غیر از کوه و خاموشی چیزی نیافت. آغاشیرینک بسیار مانده شدو رفت و دستمالک خوده هوار کد و دو رکعت نماز خاند.بعد از او زیر یک درخت خو کد . ده خو بود که یک دفعه تررررررررررپ یک چیزی از درخت پایین افتاد. چشم که وا کد دید که یک دانه قمری گک که ساچمهء شکارچی نوک بالک شه پرانده پیش پایش افتاده. آغاشیرینک قمری گکه ورداشت و بالیشه بسته کد و کمی از نان و پنیر خوده بریش خوراند. قمری گک که سیر شد یک دفعه پرید و سر شاخ شیشت و به قدرت خدا مثل آدمی زاد سر گپ آمدو گفت : تو کیستی و کجا می روی؟ آغاشیرینک گفت : مه آغا شیرینک هستم . می روم که نامزدیم زلفیه ره ازقومندان بدخور نجات بتم . حالی راه ره گم کدیم .حیران هستم که کدام طرف بروم. قمری گک گفت. بسیار خوب. تو کتی مه خوبی کدی ، مه دختر پادشاه سر زمین پری ها هستم . به یک آدمی زاد از همی نواحی عاشق شدم و پدرم مره نفرین کد .حالی مه به ای حالت در آمدیم. مه راه ره بریت نشان میتم ، اما هوشیت باشه که تا وقتی که گپ زدنم به آخر نرسیده تو گپ نزنی، اگه نی طلسم میشکنه و مه از گپ می مانم ومجبور هستم تره ایلا بتم.آغاشیرینک گفت : خوب. قمری گک گفت: تو دو راه داری که بروی. راه دست چپ ودست راست. اگر از راه چپ بروی سر راهت دیو چرمین کمر می آیه. ای دیو بسیار خطرناک است و هیچ کس نتانسته از او راه تیر شوه. شاخای دیو چرمین کمرتا ناف آسمان می رسه. نفسش ایطو آتش میته که تا بیست فرسنگ می رسه.اگه به کوه کتی انگشت بزنه کوه پاش پاش میشه. اما اگه ده راه دست راست بروی اونجه کتی تفنگدارای قومندان بدخور روبه رو می شی. او راه هم بسیار پر خطر است. آدمای قومندان بدخور موترا ره لوف و کالا و پول مسافرا ره دزدی می کنن. حالا دلت که از هر راهی که می روی. اما اگر از راه راست می روی پول و پیسه و جواهره کتیت نبری. تو که می فامی که ده کل سرزمین گنده گلاب جز سرمه از چشم زنی وکلاه به سر گذاری چیزی وجود نداره. کسی نه حق زندگی ره داره نه از مرگه. مردم بری خودکشی به ملکای دیگه میرن. ده ای ملک بدی وچغلی و جاسوسی وبهتان زنی و بوت پاکی و پای لیسی و گردنه گیری وچکه چوری ومرغ دزدی و سگ آزاری وخر دوانی وبچه بازی وچاقو کشی و القاب تراشی و بادیگارد پروری هنر است و تأریخ سازی و جنگجویی و مرده پرستی و دو به هم زنی و و دسته سازی وگله پرستی و ختنه سوری و آستان بوسی وعرب ستایی و مداحی واستنجاء زنی و بز کشی افتخار . گپ قمری گک که به اینجه رسید ،آغا شیرینک طاقت نیاورد و گفت: حالی تمامش به یک سو مه نفامیدم که همی بز کشی چی افتخار داره ؟ مه خو ده ای کدام حکمتی نمی بینم. خوردن و پوست کندن یک حیوان کم بود که با نعش اوهم بازی می کنن؟ توهین و کش کدن لاش یک حیوان بیچاره چی افتخار داره؟ ... آغاشیرینک هنوز گپ خوده تمام نکده بود که دید خرابی شد. قمری گک دیگه چیزی نگفت . یک قطره اشک از چشمش افتاد و از سر شاخه پرید و رفت که رفت. آغا شیرینک به بیعقلیش گریه کد و گفت که خوب مره چی به ای گپا؟ چرا نا حق گپ زدم.حالی چطور کنم؟ پسانتر با خود گفت تو بیا از دیو کده خوهمی بنی آدم خوب است ،کتی مه چی کار داره؟ بیا خدا گفته ده همی راه راست می روم . اما حیران ماند که دست راست و چپش کدام است. خلاصه قربان پس گردن تان، آغاشیرینک از روی ساعتش دست راست خوده شناخت و ده راه گد شد. اما گپ بین ما و شما باشه که یک هوشیاری هم کد. گرفت پولهای خوده دو تقسیم کدو نیمیشه ده بوت خود تیر کد و نیمیشه ده آستر جیب کرتی خود. انگشتری رام ده نیفهء تنبان خود زد و برو وبرو وبرو که یک دفعه آسمان غریدو زمین لرزید و باد شد و باران شد . آغا شیرینک گفت که خیر! اما گپ از خیر گذشته بود. از میان ای زدن وکندن سه نفر پیش رویش سبز کدن. به قدرت خدا آدم نبودند هر یکیش آسیای بادی بود . یکیش زره سرخ پوشیده بودو یک دانه داس کلان خون چکان ده دست داشت، دگیشه بگویم کلاه نمدی ده سرداشت و دستمالکی ره کتی نوک دندان هایش محکم گرفته بود وده دستش تفنگی بود که ازش دود کبود می برآمد، سومیش یک لنگی ده سر کده بودکه ازش پنج دانه ترپال موتر ساخته می شد و ده دستش یک شمشیر کلان بود و از دستی که خون ده ایش خشک شده بود زنگ بوی می داد . پشت ای سه نفر سی و شش نفر دیگام که پر از آهن و خمپاره و جوشن و زره و کلاهخود بودند راه ره بر آغاشیرینک بستند. آن سه مرد پرسیدند. کی هستی و کجا می روی؟ آغا شیرینک با ترس گفت: مه آغاشیرینک هستم و می روم که نامزدیم زلفیه ره از قومندان بدخور نجات بتم. یکی از مرد ها خندید و گفت : ها ...ها ...هاه ه ه.. پیش از ای که به او برسی باید کتی ما جور بیایی وپس از او از هفتخوان بگذری تا به او برسی. خوب، حالی هر چیزی که داری بینداز بری ما ، اگه نی کاری کتیت خاد کدیم که بابایت کتی بی بیت کده بود. آغا شیرینک نزدیک بود از ترس ابریق حاجی رحمته سر بکشه. کتی خود گفت که حالی ای روی سیاهی ره کجا ببرم؟ گفت که هیچ چیز ندارم . یک انگشتری دارم که بری زلفیه آوردیم. نشانی مادرم است. او ره شما پیدا کده نمیتانین ، چرا که مه او ره ده نیفه ء خود پنهان کدیم.یکی از او سه نفر پیش آمد و با یک چشم به هم زدن انگشتری ره از نیفی آغا شیرینک کشید و ده جیب خود ماند. دگیش گفت : حالی که تلاشیت کدیم کل چیزا ره پیدا می کنیم. آغا شیرینک گفت: خی همی ساعت مه بگیرین ، اما همو انگشتری ره بتین، دیگه چیزی ندارم. چی کار دارین کتی ما؟.یکی دیگه از اونها خیز زد و ساعته از دست آغاشیرینک گرفت و گفت. ای از مه. آغا شیرینک نزدیک بود گریه کنه . یکدفعه گفت: اگه پول و پیسای مره هم ازآستر جیبم پیدا کنین ازم می گیرین؟ مردک سوم دست انداخت و کرتی و پیران آغا شیرینکه پاره پاره کد و از جیبش پول ها ره کشید و گفت: ای حق مه . برو دیگه پس خانیت ا گه نی از پوستیت زیر بغلی و بانگو دره می سازیم و گوشتتام لاندی می اندازیم . آغاشیرینک کتی یک تنبان حیران و لرزان به نفرای قومندان بد خور می دید . دلش طاقت نکد و پرسید: شما کی هستین که راه مه گرفتین و مه ره لچ کدین؟ مردی که داس خون چکان ده دستیش بود گفت: مه بسیار زور دار هستم. مه یک دیو سبزو سفیده کشتیم، کلاه نمدی پوش گفت : مه یک دیو سرخه کشتیم. سومی گفت : مه دیو ابلقه کشتیم . آغا شیرینک گفت : خی مره چرا لچ کدین؟ خوب شد که نیم پولهایمه ده بوتیم پت کده بودم ، اگه نی او رام ازم میگرفتین. ای دفعه همه چنگ انداختند و بوتای آغاشرینکه پخته پرانک کدن . بوتایشه یکی گرفت و پول ها را بین خود پاش دادند. آغاشیرینک ده لای یک تنبان ماند. دلش بسیار درد کد و همی که خواست گریه کنه یک دفعه چشمش به خشتک یکی از او ن ها افتاد وازش پرسید: تو زن داری؟ مردک گفت : برو توام جوان هستی بریت میگم. ها دارم. همی گپ نبود که یکدفعه آغاشیرینک از خنده مثل بمب ترقید. بخند که نمی خندی! اون ها پرسیدند: چرا می خندی؟ آغاشیرینک گفت: خشتکت سوراخ است! مردکه سرخ و کبود شد. به خشتکش که دید فامید که آغا شیرینک راست میگه . دست انداخت و تنبان آغا شیرینکه پر کنجشک واری از جانش کند و ده جان خودکد. دیگه آغا شیرینک لچ و لق ماند. به فرمان اون ها پس رخ سوی قریهء خود کد و با دل پر از فراق و سینهء چاک چاک راه افتاد. یک چند قدم که رفت روی خوده دور داد و گفت.: والله اگه خو مه آدمای نامردی مثل شما دیده باشم. آن ها همه یک صدا گفتند: بروکه والله اگه مام آدم بیعقلی مثل تو دیده باشیم. آغا شیرینک رفت و رفت و رفت تا که به خانه رسید و قصه ره به پدر خود کد و با زبان حال به زلفیه می گفت گر بماندیم دوباره بردوزیم خشتکی کز فراق چاک شده ور بمردیم عذر ما بپذیر جیب من لوف شده و پاک شده بالا رفتم ماست بود، کل گپایم راست بود؛ پایین آمدم باز ماست بود....
پایان ********** |
---|
سال سوم شمارهً ۵۵ اکست 2007