کابل ناتهـ kabulnath
|
محمد آصف آهنگ
حدیث نیک و بد ما نبشه خواهد شد زمانه را سند و دفتری و دیوانیست
هرگاه بابای ملت محمد ظاهر شاه
میگویند: پنج پنجه برادرهست ولی برابر نیست. بناأ هنگام قضاوت در مورد کارکرد یک خاندان سلطنتی بايست با مسوولیت در بارهء خوب ویا بد شان سخن یگوییم ویا بنویسیم. به عقیده نویسنده خوبست به صورت فردی نظر دهیم و صحیح نیست که بگوییم آل یحیی و دود مان شان ـ بنابر آن در باره مرحوم بابای ملت اعلیحضرت محمد ظاهر شاه شناختی که من از او دارم تذکر میدهم:
١- شاه پس از قتل پدرش بگذشت شاه محمود خان عمویش که او را خوانین و بزرگان به پادشاهی گرفته بودند، پادشاه گردد، اما شاه محمود خان به محمد ظاهر خان دست بیعیت داده و گفت "اگر از برادرم یک پسر لایعقل هم میبود حق از او بود." اما شهزاده را تعریف و توصیف کرد و به وی بیعیت کرد همه خوانین و بزرگان از این گذشت سپسالار خرسند شدند و شهزاده محمد ظاهر پادشاه شد.
٢- از قول باشی محمد عالم سرخرودی که در مظاهره یی که به طرفداری حسن صافی برپا شده بود، دو نفر را سردار محمد داوودخان زندانی کرد یکی باشی محمد عالم بود و دیگرش عزیز توخی، که یک مرتبه به تهمت قتل نادرشاه هم زندانی شده بود. باشی محمد عالم پیش از محمد رحیم همه کاره ی دربار بود و مورد توجه شخص شاه بود. او در زندان به محبوسین آزادانه قصه میکرد و نویسنده این یادداشت که در آنموقع کوته قفلی بودم و حرفهای او را می شنیدم. باشی عالم گفت: " زمانیکه شاه پس از جلسه به حرمسرای آمد مادرش قران شریف و گیسوی سفید خود را به او پیش کرده گفت: ترا به حرمت قران و گیسوی سپیدم قسم میدهم که مانند پدرت و عمومیت بالای مردم ظلم نکنی! محمد ظاهر شاه قران کریم و گیسوی مادرش را بوسیده و سوگند یاد کرد که ابدأ ظلم نخواهم کرد."
٣- زماینکه نویسنده بر طبق قانون اساسی ١٣٤٤ از جانب شهریان ناحیه ۵ و٦ کابل به اکثريت آرا به وکالت پارلمان انتخاب شدم، به دعوت اعليحضرت به حضورش رفتم. من از رسم و رواج به حضور شاه که چگونه بجا آورده میشود، نمی دانستم. همینکه به اتاق کار شاه داخل شدم، اعلیحضرت از جایش بلند شد و چند قدم پیش آمد من سلام و احترام کردم وبا من دست داد و اشاره نمودند که به چوکی بنشینم. مطابق هدایت شاه به چوکی نشستم و خودش هم به مقابلم نشست و شروع کرد به شرح پسمنظر یعنی از تاریخ آمدنش به وطن و از قتل پدرش تا روزیکه قانون اساسی جدید را توشیح کرده بود.
اعلیحضرت از پدرش به خوبی یاد کرد در حالیکه مادرش به او گیسوی سپید و قران را پیش کرده بود که مانند پدرت و عمومیت بالای مردم ظلم نکنی. شاید نیک یاد کردن پدرش از روی احترام و محبت پدری بود. از سردار محمدهاشم خان عمومیش و از ظلم و ستمش در حق خودش و مردم بسیار بسیار بد گفت و اظهار نمود: آهسته آهسته من بزرگ شدم و بکارها هم بلد گشتم تصمیم گرفتم که او را عزل نمایم و بجایش عموی دیگر خود را بنشانم. از شاه محمود خان بخوبی یاد کرد ولی گفت که همکارهایش مردمان بیکار بودند. شاه گفت: "حاکمیت حق مردم است و باید به مردم داده شود من میخواستم که حکومت را به مردم واگذار شوم. ولی نسب تداوی چشم به خارج رفتم در آنجا زیر تداوی قرار داشتم که علی محمد خان وزیر دربار تلگرافی خبر داد که اوضاع کابل خراب است و تداوی چشمم را ناتمام گذاشته به وطن برگشتم. چون اوضاع خوب نبود(اشاره به حرکت خواجه محمد نعیم خان و آقای بلخی بود) شخصی دیگری را درست نمی شناختم، لذا سردار محمد داوود خان که بمن نزدیک بود آنرا بجای عمویم شاه محمود خان تعیین کردم. سردار داوود خان به عوض اینکه بدرد مردم برسد، برخلاف زندانها را دوباره مملو نمود. توچه اش را کاملا به طرف پشتونستان معطوف ساخت. نمیدانم که پشتونستان به چه درد ما میخورد، چون اوضاع سیاسی روز به روز خرابتر میشد و روابط با پاکستان قطع گردید. مناسبات ما با ایران هم رضایت بخش نبود از اینرو لطمهء بزرگ به اقتصاد ما وارد شد. بنابر این من تصمیم گرفتم تا قانون اساسی را که ضرورت امروز ما را براورده نمیسازد باید تجدید گردد. موضوع را با سردار داوود خان به میان گذاشتم و سردار هم قبول کرد و پس از مدتی به تقاضای من مسوده قانون اساسی جدید را به من سپرد و خودش استعفا کرد. من داکتر یوسف را تعیین کردم و محمد یوسف خان هم کارهای اجراییه اجرا نموده و در مورد تسوید قانون اساسی ذریعه کمیسونی تلاش و کار میکرد وغرض تصویب آن لویه جرگه را دعوت کرد و وکلای لویه جرگه قانون اساسی را تصویب وسرانجام به امضای من رسید. اما سردار داوود خان و سردار محمدنعیم خان چون جزء فامیل سلطنتی بودند از روی مخالفت، با من قطع رابطه کردند و شش ماه میشود که من روی دو خواهر خود را ندیده ام و این کار را بخاطر مردم خود کرده ام که حاکمیت حق مردم است و از شما خواهش می کنم که بدون ماجراجویی بگذارید که مردم یک مرتبه به قانون اساسی جدید آشنا شوند و پس از آن هرچه از من بخواهند برایشان میدهم ". اعلیحضرت سکوت کرد.
من در پاسخ اعلیحضرت گفتم که شما مانند یک طبیب که مریض را بسر میز معاینه به صورت دقیق معاینه و مرضیش را تشخیض میکند، دقیقأ چنان کردید. ما هم بدون ماجراجویی کوشش میکنیم که از الف تا یای قانون اساسی تطبیق شود، ولی به مرتجعین هم حق داده نشود. اعلیحضرت از کلمهء مرتجعین خوشش نیامد و از جایش بلند شد و هر دو دستش را بروی چوکی گذاشته گفت: " به ارواح پدرم به این چوکی علاقه ندارم و شما را زحمت دادم زیرا می ترسم که خدای نخواسته افغانستان به ویتنام مبدل نشود." از حضور شاه مرخص شدم.
وقتیکه شورای ملی دایر گردید دستهای داخلی و خارجی شروع به فعالیت کردند و مسوول این همه کشمکش های داخلی دو نفر بودند: سردار محمد داوود با گروپ جمعیت آزادی پشتونستان و سردار عبدالولی که از قرارگاه خود تپهء تاج بیگ فعالیت میکرد. اکثرأ وکلا پیش ازاینکه به شورا ملی بیایند (مشرانو جرگه و ولسی جرگه) اولتر به تپهء تاج بیگ میرفتند و از سردار عبدالولی خان و از سردار شاه ولی خان هدایت میگرفتند. طبعأ درین ماجراجوییها دست پاکستان، شوروی، چین و ایران هم شامل گردید. به اصطلاح دموکراسی به تابوت گذاشته شده بود و بجایش هرج و مرج پدیدار گردید.
نقض شاه در این بود که دست های آلوده و عصیانگر را خوب می شناخت ولی جرآت نمیکرد که هرکی را سرجایش بنشاند حتی قانون اجتماعات و احزاب را هم امضاء نکرد تا به هرج و مرج خاتمه دهد.
نذیرکبیر سراج نوشته است: « غلام رسول خان رییس سابقه استخبارات که با دخترمن پسرش ازدواج کرده و باهم خویشاوند هستیم، روزی با من گفت: که سردار محمد داوودخان مرا خواست و پس از تشریح خرابی اوضاع کشور به من گفت پنج ملیون افغانی نقد دارم آنرا به اختیارات میگذارم تا به مجید کللکانی، سید ظاهر شاه شکردره یی و ببرک کارمل بدهید که برخورد شاه و کابیه را تبلیغ نمایند من پول را نگرفتم و کارش را اجرا کردم.»
با اینصورت توسط دستهای داخلی (سردار محمد داوود خان و سردار عبدالولی خان) و دست های خارجی، کشور ما به میدان ماجراجویی سیاسی تبدیل شد ولی شاه به اوضاع نظاره میکرد در آخر تصمیم مسافرت به خارج را گرفت و محمد موسی شفیق را بحیث صدراعظم تعیین کرد و خودش کشور را ترک گفت. شاید او نمیدانست که شفیق آخرین صدراعظم دههء دموکراسی خواهد بود، چرا که صدراعظم های دیگر در هر کار از شاه طالب هدایت میشدند ولی محمد موسی شفیق خودش هرچه می خواست میکرد.
شفیق دست به کارهایی زد که نه مورد پذیرش شوروی و نه سردار محمد داوود و نه دیگر حلقه های چپ آنها را قبول میکردند مانند تقسیم آب هیرمند بین ایران و افغانستان، جلب قرضه ها از ایران و کشور های خلیج، مصالحه با پاکستان و تقویهء جوانان مسلمان .
درینجا جهت آگاهی بیشتر دو نکته از یادداشتهای علم وزیر دربار شاه ی ایران را درین مورد می آورم:
١- یکشبه 3/6/1356 زمانیکه محمد ظاهر شاه به لندن بود محمد نعیم برادر داوود پیش او رفته و خواسته است که شفیق نخست وزیر را برکنار و داوود را صدراعظم تعیین نماید. شاه زیر بار نرفته و در عوض عبدالولی خان را که از ترس کودتای وی را با خود همراه داشته بود به عجله به کابل فرستاد. عبدالولی به محض ورود قضایا را احساس میکند و به ولیهد (احمدشاه) پیشنهاد می نماید که امر دستگیری داوود را صادر نماید. اما ولیهد موافقت نمیکند و میگوید پدرم تا سه روز دیگر بر میگردد. تعجب از این است که یک هنگ (قسمت) عسکری خود سردار عبدالولی هم جزء یاغیها بوده است. پس عبدالولی به اتکای چه قدرتی می خواسته چین عمل تند دست بزند.
٢- پنجشنبه 4/5/ 1352 عباس آرام سفیر شهنشاه در چین که فعلأ در تهران است به دیدنم آمد، گفت، دیشب مهمان سفر چین بودم که در تهران میباشد گفت ما از یک سال پیش میدانستیم که روسها با داوود خان مشغول مقدمه چینی کودتای هستند. مسأله را احتاطأ به شنهشاه عرض کرده بودم.
٣-دوشنبه 1/5/1352 وزیر مختار امریکا آمد، در خصوص برنامه والاحضرت همایونی... و افغانستان و اینکه داوود دوام می آورد یا نه؟ صحبت کردیم، می گفت یکسال پیش داوود به سفیر ما گفته بود اگر وضع شاه به همینطور بماند قابل دوام نخواهد بود باید حرکتی بکند و حالا برادرش نعیم که سابقأ وزیر خارجه افغانستان بود و من خوب می شناسمش به سفیرما یادآوری کرده است که مگر حرف پارسال ما را از خاطر برده اید که از حرکتها ما اظهار تعجب میکنید؟ بعد هم میگفت که عکس کمیته ی انقلاب داوود برای ما رسید است. تمام افسران جوان یا همکاران سابق داوود ویا پسران آنها هستند.
بنابراین جای هیچ شک نیست که محمد داوود با همکاری روسها کودتا کرد ونه تنها که پسر عم خود را از بین برد بلکه رژیم دوصد چهل ساله احمدشاهی را هم برباد داد.
البه شاه از اعمال جاطلبانهء داوود از قتل بسیار اشخاص وطنپرست و ملی که توسط جاسوسان شوروی ویا از جمعیت خلق بر طبق دستور شوروی بصورت جعلی داده میشد، نتوانست جلوگیری کند. افسران رشید ملی، میوندوال و ده ها وطنپرست محو و نابود گردیدند که از جانب او در دوره صدارتش مانند سرورجویا مشروطه خواه و داکتر محمودی که نیمه جان رها گردید و ملک عبدالغفار لوگری و دهها شخص که از وطنپرستان بر حق کشور بود ـ عاجز مانده بود.
این مردمان بدون محاکمه در دروه صدارتش و در دوره جمهوریتش با زجر و شکنجه و فشار و حتی آوردن ناموس زندانی در زندان... او را مجبور به اقرار می نمودند و این مرد خودخواه و مغرور نمی فهمید که این مردم همه بازوی های خودش میباشد که به دسیسه چپیها از بین رفته اند.
تنها کسیکه از این دسیسه نجات یافت سردار عبدالولی بود که آنهم به میانه روی علم و شاه ایران او را از این دسیسه آگاه نمودند که داوود هم باریکی موضوع را فهمید. در باره سردار عبدالولی نبی عظیمی چنین نبشته است:
نبی عظیمی در صفحهء ٩۷ اردو و سیاست چنین مینویسد: دوسته سردار ولی تکمیل شد اتهام اساسی علیه ولی آن بود که بتاریخ ٣ عقرب ١٣٤٦ حکم فیر را بالای محصلان پوهنتون کابل صادر کرده بود که منجر به کشته شدن سه نفر و مجروح گردیدن تعداد زیاد محصلین گردید. اتهامات دیگر علیه وی موضوع سرد نگهداشتن مسأله ی پشتونستان و دخالت در امور ملکی و قتل یکنفر عابر در حصهء هودخیل کابل بودند.
شبی سردار محمد داوود من و آصف الم را در منزل خویش احضار کرد و برخلاف هدایت قبلی شان که امر نموده بود که دوسیه سردارولی را طوری بسازید که محکمه حکم اعدام او را صادر کند، ولی زمانیکه دوسیه را خواست و ملاحظه کرد با براشفتگی مخصوص شان مشت بر سرمیز کوبیده و گفت برادر بزور دندهء برقی هر کس اعتراف میکند حتی خود من و شما. وی ادامه داد هرچه شده و شده است امر میکنم این دوسیه را از بین ببرید.»
اما میوندوال و شهیدان بیگناه دیگر چون واسطه ی مانند شاه ایران را نداشتند و بدون جرم و خیانت چون افسران وطنپرست و مشروطه خواهان و کسانی دیگریکه برضد رژیم شورا ها بودند ویا به حلقه های دیگر سیاسی و مخالف استعمارگران بودند به دسیسهء جاسوسان اجنبی پرور به قصبان جنایتکار داده شدند و بدون تحقیق و محاکمه از بین رفتند. از زمان تسلط محمد نادر شاه و سردار محمدهاشم خان و سردار محمد داوود و سردار محمد نعیم تبعیض بالای مردم افغانستان عملی گردیده است و باعث بدبختی بسا فامیل های گردیده اند. نفرین برآنها باد.
اگرچه اعلیحضرت محمدظاهر شاه نسبت عدم جرأت ویا ترس جلوی جنایت های سردار محمدهاشم خان و محمد داوودخان و محمد نعیم خان را نتوانست بگیرد ولی با وجود آن چون شاه خودش واقعأ هیچگونه ظلم و ستم برمردم کشورش روا نداشته بود بلکه تا حدی امکان جلوی قتلهای جنایت کاران را گرفته اند. شاه بعضأ هرگاه سه محکمه هم فتوای قتل کسی را صادر میکرد، از امضایش دست میگرفت و بسیار کوشش می نمود تا طرف مقابل را راضی به بسازد و حتی پول میداد. چنانکه از جملهء زندانیان بیگناه یکی خودم بودم که در جمعیت وطن عضویت داشتم چون رفقای ما را زندانی نموده بودند و ما از چند نفر اعضای جمعیت پول میگرفتیم و بخانه هایکه فامیل شان گرسنه بودند کمک میکردیم. زمانیکه اکثر رفقا ها چون غبار، جویا و دیگران بعضی ها رها و تعداد نسبت تعصب محمد داوود از بند رها نگردیدند. بنابران پنج نفر رفقای ما را به دروغ با همکاری عبدالملک خان زندانی نمودند در حالیکه عبدالملک خان را اصلأ از نزدیک ندیده بودیم. بنابران آنقدر زجر و شکنجه دادند که هیچ انسانی نمیتوانست تاب بیاورد.
بخشی از خاطرات زندان سردار محمد داوود خان را درین تازه گیها در کابل ناتهـ به نشر رسانده ام، بدون مبالغه میگویم اگر شاه پیشنهاد های جنون آمیز سرداران را امضاء میکرد آنها انتقام قتل نادرشاه را ظالمانه از مردم کابل می گرفتند. چنانکه دو نفر در زندان ما عبدالغفار لوگری زیر چوب و میرعلی اصغر شعاع نسبت ندادن ادویه شکر به او، جان را بجان آفرین تسلیم کردند.
این بود مختصر شناسایی من از بابای ملت که اصلأ از ظلم و ستم بر مردمش دوری میجست. خدایش بیامرزاد او اصلا مانند شاهان نبود بلکه یک انسان نهایت مهربان با همه مردمان هموطنش بود ولی سبب بدبختی و تبعیض و تعصب کسانی بودند که شاه نمی توانست جلو اعمال شانرا بگیرد که تاریکی این موضوع را کسانی که نزدیکتر به بابای ملت بودند، میتوانند روش سازند.
شاه سابق افغانستان، محمد ظاهر
شاه منبع: ما باشند گان دیرینهء این سرزمین
این غزل را پس از کودتای محمد داوودخان که در غیاب اعلیحضرت محمدظاهرشاه انجام داده بود از سوز دل سروده بودم، یادم می اید که هنوز سحر نشده بود، نفریکه در منزل ما زندگی میکرد، دروازهء اتاق خوابم را تک تک زد، بیدار شدم، پرسیدم کیست؟ از عقب دروازه گفت: آغا از خانه امروز بیرون نشوید می گویند کودتا شده است. بستر را ترک کردم و در تاریکی به بیرون نظر کردم خموشی مطلق بود. پرسیدمش کی کودتا کرده است؟ میرزاگل گفت: سردار عبدالولی یا سردار محمد داوود خان را نام برده اند.
هنوز تاریکی به همه جا خیمه زده بود، سویچ رادیوی کوچکم را روشن کردم و رادیوی کشورهای دیگر مخصوصأ بی بی سی را گرفتم چیزی نشنیدم و منتظر ماندم تا روشنی چیره گردید. خورشید برآمد رادیوی کابل را گرفتم از امواج آن فقط نغمه اتن ملی شنیده میشد وبس. از منزل برآمدم دکانها باز شده بودند و اثری از کودتا معلوم نمیشد به منزل قاضی هدایت معاون لوی سارنوال رفتم او هم چیزی دستگیرش نشده بود. با او به منزل حاجی عبدالحکیم سپین رفتیم تا آن هنگام از رادیوی افغانستان هنوز هم همان نغمه ادامه داشت که دفعتأ صدای نطاق بلند شده گفت: لحظه ی بعد رهبر بیانیه میدهد.
پس از لحظه ی سردار داوود بیانیه داد و شاه را مسوول عقب ماندگیها خواند. کمی آرام گرفتیم فکر کردیم که شاید خرابی زیاد رخ ندهد. با سپین یکجا برآمدیم تا معلومات بیشتر بدست اوریم در باغچه کارته پروان که مقابل سینمای آن قرار داشت در گوشه ی آن چوب فروشی وجود داشت. حاجی سپین از مرد چوبفروش پرسید؟ کربلایی خبرها را شنیده یی؟ چوب فروش پاسخ داد آری وکیل صاحب شنیده ام اما دروازه خانه ی خود شانرا خود لخک کرده اند که بعد ازین هر دفعه لخک خواهد شد.
سردار محمد داوود پس از اینکه شاه دموکراسی را بر طبق خواسته های روشنفکران به مردم واگذار نمود، چون او اصلآ به دموکراسی اعتقاد نداشت از اینکه در زمره فامیل سلطنتی دستش از کار های اجراییوی کوتاه شده بود به مقابل شاه سخت عقده گرفته بود.
روان اعلیحضرت شاه فقید شاد باد. به نویسنده گفته بود که ماجراجویی نکنید بگذارید که یک مرتبه مردم قانون اساسی را هضم کنند. پس از آن هر چه که بخواهند برای شان میدهم. ماجراجویی ها از سوی داوود، نعیم و سردار عبدالولی سازمان دهی شده بود. یک بار دروازه لخک شد که تا امروز دوباره به حالت اولی برنگشته است. بنابراین بایست به خرابکاران نفرین فرستاد.
خدا خراب کند هر کسیکه مملکتی برای منفعت خویش خوان یغما کرد
روان اعلیحضرت محمدظاهر شاه شاد باد.
باغی بی باغبان
خراب باغ از آتش شد و باغبانش نیست دگر بنفشه نخنند و همزبانــــــــــــش نیست نشد بلند ز البرز قــــــــــــــــــامت آرش مگر شکـــــــــسته کمانش ویا توانش نیست کجاست رستم و گودرز و نوزر و کاوه کز ان شهیدان این زمان نـــــــــشانی نیست درخت و سبزه و گل را از ریشه کنندند به باغ دید تبر زن و پاسبانـــــــــــش نیست فسرده گشت بهار و نســــــــــیم پژمرده که خنده بر لب گلـــــــهای ارغوانش نیست پرســــــتو ها بچه ارمان به لازبر گردند که خانه ها همه ویــــــران و آشیانش نیست سحر نگشت و نشد صبح یارب امشب تار که ظلمت است و سیاهی و اخترانش نیست دلـــــــــــــم به حالت زار پرنده می سوزد که سر بزیر پرو طاقت بیانـــــــــش نیست چولاله داغ به دل رفت و گفت با حسرت گلی به باغ نروید که باغبـــــــــانش نیست
زدست غیر نسیمی ظلم رفت برمردم که فرق ملحد و ملا و طالبانش نیست
********** |
---|
سال سوم شمارهً ۵٤ اکست 2007