کابل ناتهـ kabulnath
|
شعری از عزیزالله ایما
قلبم ترسید
رقم می زدیم با چشمانی در عمقِ همدیگر شکوهی را رقم می زدیم بستم چشمانم را با درنگی در خویش دیدم کسی نبود دهانم تلخی یی را چشید و ذهنم حقیقتِ مردن مردنِ یک لحظه را به اشتهای مرگ برد قلبم ترسید ـ نه از ترکیدن ـ از ثانیه های عبثِ بی عشق قلبم ترسید
سویس ـ تیر( سرطان) 1384 خورشیدی
********** |
---|
سال سوم شمارهً ۵٤ اکست 2007