کابل ناتهـ kabulnath
|
داستان کوتاه نوشتهء: عزیزالله ایما
گریز
دبیرسرش را روی میزش گذاشت و به خوابی رفت که پنداشتم سنگین تر از هر خوابش بوده باشد و من به زبانی که می پندارم درین دور وبر کسی آن را نمی داند و نمی شنود، لب می گشایم و گفته هایی را در خود و با خود و شاید هم برای کسی که نمی دانم کیست، روایت میکنم.
چند روز پس از زادنم مادرم را از خانه برون کرد. برادرم را به مرد دهقانی داد و خواهرم را، هرگز نگفت که کجا برده و چه روزی بر سرش آورده. پیر زنی که در خانه اش زنده گی می کردم؛ شب هابه یادِ پسر جوانش که نیمه شبی درمیان تاکستان ها کشته شده بود، می گریست. اولین صدای آدمی، ناله های پیر زن بود که می شنیدم. پدرم شــــــب ها پنهانی به دیدنممی آمد. یک شب که پیر زن با نوازش مرا در کنارش خواب داده بود؛ شرفهء پای پدرم را شنیدم. آرام از پهلوی پیرزن دور شدم. شب زیبایی بود. با پدرم ساعت ها روی بام نشستیم. پدرم گفت:« فریبِ ناز و نوازش کسی را نخوری؛ من هم پیش اززادن شما سال ها درین خانه بودم. آدم ها فقط درد تنهایی خود را چاره می کنند!» پدرم وقتی دید که حالا به گپ هایش خوب پی می برم، نگاهی به آسمان پر ستاره کرد وبا اشاره به سوی اتاقی که پیرزن در آن خواب بود؛ گفت:«میدانی که ماهم روزگاری مثل این ها بوده ایم...» به چشمانم درنگی کرد و سرش را به نشانهء غرور بلند تر کرد وافزود:« ولی نه به این خواری!» به آخرین گپهای پدرم پی نبرده بودم که صدای سرفهء زن را شنیدیم، هوا روشن شده بود. پدرم هنگام رفتن گفت که فردا بعد از چاشت در نزدیک آسیابیایم.
زن در خواب چاشتگاهی بود که به سوی آسیا رفتم. دیدم پدرم دیر چشم به راهم بوده. هردواز پلی گذشتیم و در دامنهء کوهی پیش رفتیم. تا نام مادر و غصهء دوری اش را به لب آوردم؛ پدرم گفت که اورا در یک دهکدهء دوری تبعید کرده اند. روزی که پدرم، مادرم را روی دیوار بلندِ قلعه یی دیده است؛ تا شامگاه کسی درِآن قلعه را نگشوده و هردو از دور به همدیگر نگاه کرده اند و گریسته اند. پدرم درجلو مغاره یی ایستاد. سرش را در شکاف فرو برد و مرا هم به دنبالش فرا خواند. تاریک بود. پدرم تخته سنگ ها را یک به یک می دید. روی تخته سنگی که نورِ کم رنگی آن را روشن کرده بود، ایستاد. نقشِ پنجال هایی با خطوطی که نمیدانستم چی است، به چشم می خورد. هر قدر آفتاب به سوی مغرب می رفت، مغاره روشن تر می شد. پدرم رو به من گفت: « این هم یادگار نیای ماست... کسی که پشت به پشت ما به او می رسیم.» گفتم:« ما به او می رسیم... نیای ما؟» پدرم با دستش رویش را خاریده گفت:« تو باید بدانی که چه بر سر او آمده است!» پدرم از سده ها پیش قصه کرد؛ از وقتی که اسکندراز خم و پیچ دره های هندوکش نزدیک دهی رسید، مردی با شمشیربر اوتاخت. اسکندر به زمین افتاد و دستش را بلند کرد تا سپاهیان بر مرد نتازند. اسکندر به پا خاست و مرد که زبانِ اسکندر را نمی دانست با اشاره اورا به جنگِ تن به تن فرا خواند. اسکندربا شگفتی به سوی سپاهش و باز به سوی مردی که ناگهانی از پشت دیواری بر سر راهش سبز شده بود، نگاهی کرد. جادو گر در بند کشیده یی از میان سپاه که خط هراس را در سیمای اسکندر خوانده بود، به صدای بلند فریاد زد: « دستانم را بگشایید و جام آبی بیاورید تا من گره از کار بگشایم!» اسکندر فرمان رهایی جادوگر را داد و جادو گر با جام، آبی به سوی مردی که خاموشانه در برابر لشکری ایستاده بود، پاشید. مرد به زمین نشست. اسکندرخندید و لشکریانش هم خندیدند. آن گاه مردی که جد ماست؛ دید که کوچک شده و پوستش هم دگرگون. جادوگر قفسی خواست و اسکندر او را با خود برد. پیش از آن که اسکندر بمیرد؛ رخشانه زنِ اسکندر اورا از قفس رها کرد و از آن پس میتوانست در همه جای کاخ بگردد و برود؛ حتا شبهایی هم رخشانه او را با خود تا کنار بستر خوابش می برد. شبی اسکندرقصهء دگرگون شدن نیای ما را به رخشانه می گفت، که رخشانه از پهلوی اسکندربرخاست و به گوشهء اتاق آمد. خم شد و خم شد و دستِ جد ما را گرفت و بوسید و به صدای دلنشین و آرامی گفت: « فردا جادوگر را فرمان می دهم تا تورا به گونهء نخستین برگرداند!» همان شب، نیای ما که از پنهانی ترین راز های آدمی آگاهی یافته بود؛ هرگز نمی خواست که دوباره به سیمای نخستینش دربیاید؛ نیمه های شب فرار کرد و به همین غار پناه آورد. در غار صدایی را شنید. خوب گوش داد و با شگفتی ، ناله های دردی به گوشش آمد که به صدای خودش می ماند. این همصدایی درونی، مو های تنش را راست کرد وبا هیجانی پیش تر رفت. دید زنی؛ ولی همسیمای خودش. زن پشت بر خاک افتاده و لولیده می نالید. آن دو، سال ها در این غارباهم زنده گی کردند و بچه های شان هم پس ازآن که جادوگر و اسکندرمردند؛ به دهکده های دور و بر رفتند.
یک روز در پشت پنجره نشسته بودم که مردانی آمدند. صدای تفنگ مردان، پیرزن رابه پشتِ پنجره کشید. پیرزن که دلهره و پریشانی را چهره اش گواهی می داد؛ با صدای بلند گفت: « خدا گمِ تان کنه که باز آمدین!» گویی سپاهیان صدای زن را شنیدند؛ همه به بالا دیدند. پیرزن را وقتی ازدرش به زور برون کردند، دم در دستی به آب جوی زد ونگاهی به در و دیوارش کرد، بانگی زد و به زمین افتاد. نزدیک پیر زن رفتم؛ دیدم چشمانش بسته است. مرد سواری سپاهیان را فرمان داد و در کنار زن ایستاد. پنداشتم به زن دل سوختانده؛ دیدم، چشمانش به من دوخته شده و آهسته می گوید: «چه پوست سفید و چشمان آبی زیبایی!» به زمین چشم دوخته بودم که مرد سوار، سپاهی یی را فرمان داد تا مرا بگیرد. می خواستم فرار کنم؛ چهار سویم را گرفتند. مرد سوار می خندید. گرفتندم. در قفسی بود و یا کجاوه یی که جابه جایم کردند. مرد سوار که به سردار جنگی می ماند، هربار که فرمانی می داد، رو به من نگاهی می کرد. هنگامِ رفتن مرد سواردر پیشاپیش؛ سپاهیان، مردان و زنان بی شماری را چون گله به دنبال اسب هایی می راندند که رو به سوی جادهء بزرگ پیش میرفتند. گریه و هیاهوی کودکان و زنان همه جا را گرفته بود؛ تنها مردان بودند که با دست های بسته و دهن های خاموش و چهره های دردآلود و خشماگین راه می پیمودند. مرد سواردر کنار جادهء بزرگِ شمال از اسب پیاده شد وتیز رفتارِ سبزی پیش پایش ایستاد. رانندهء تیزرفتارپس از آن که پا هایش را به همدیگر کوبید و دستش را به پیشانی اش برد؛ دررا باز نگهداشت، تا مرد در جایش نشست و مرا هم در کنارمرد جابه جا کرد. مرد نشسته در کنارم به راننده گفت:«به سوی کوتل برو!» هنوزتیزرفتار از جا نجنبیده بود که یک سپاهی به صدای بلند گفت:« پیر زن مرده است!» مردی را که سپاهیان، سردار می گفتند، با بی اعتنایی نگاهی به پشت سر انداخت و فرمان داد:« پهلوی سرک بگذاریدش و بروید!» در های تیز رفتار که بسته شد، غیر از سردار و راننده و آسمان، چیز دیگری را نمی دیدم. نزدیک کوتل در بلندی روبه رویم، کاروانی رادیدم که پـــیش می آمد. سردار به راننده دستور داد که بایستد. راننده در را که باز کرد، دیدم مرد بلندقامتی از پیشاپیش کاروان به سوی تیز رفتار می آید. نزدیک سردار که رسید، سری به نشانهء تعظیم خم کرد و سردارروبه آن مرد گفت:« دهکده دیگر خالی شده ... شما میتوانید بروید!» مرد تبسمی کرد و بازهم سرش را به رسم تعظیم خم کرد. از دروازهء سوی سردار می دیدم که با تکان دست مردِ پیشروِ کاروان، کاروان سوی شمال به راه افتاد. شامگاه سردار چه گونه گی یافتن مرا به شاه و سپه سالار قصه میکرد که شاه، سردار را با خود به گوشهء خلوتی برد و من و سپه سالارلحظه یی با هم نشستیم. سپه سالار که گویی از پریشانی، بودن مرا حس نمیکرد ویا نمیپنداشت که سخنش را می فهمم، زیر لب چیز هایی گفت که هنگام آمدن شاه و سردار، وارونهء آن گپ ها را به صدای بلند به شاه و سردارگفت و سردار را با محبت زیادی در آغوش کشید. در تاریکی شب سردار مرا با خود گرفته از نیمه راه دوباره به سوی قصر شاه دورمی زد که سپه سالار را دیدم درسایهء تاریکِ دیوارپهلوی کاخ. سردا ر که سپه سالار را نمی دید، نمی دانم چه حسی اورا واداشت که مرا از خود جداکند. به زمین نشسته بودم که دیدم دو گلوله سینهء سردار را سوراخ کرد. سردار به زمین افتاد و دو مرد تفنگداربالای سرِ سرداررسیدند. سپه سالار از گوشهء دیگر کاخ با پنج مرد تفنگدار، دو مردِ ایستاده بالای سرِ سردار را فرمان داد که از جای شان تکان نخورند.
شاه که مرا به عنوان یادگارسرداربا خود در کاخ نگهداشت؛ از خوابگاه تا دفتر کار و همه جای کاخ را می توانستم بگردم. در دهلیزِ کاخ، مرد قلم به دستی توجهم را بیش از همه به خود جلب کرد. مرد که با دقت فراوان به من خیره می شد، عینک هایش را باهردو دست جابه جامی کرد و کنجکاوانه، پس پس دیده می رفت تا درِ اتاقش. ادا ها و حرکاتِ به نظرم غیرِ عادی دبیر ونوازش گرم و پر احساسی که گهگاه از او می دیدم، مرا به او نزدیک میکرد. مرد را که دبیر شاه می گفتند، از پنجرهء باز روبه باغ می دیدم که به صدای نه چندان بلند ـ صدایی که تنها گوش من آن را می شنود ـ چیزی می خواند و هر باری که آواز پایی می آمد، سکوت می کرد. دبیرشاه می خواند: ـ والی ولایت قحطی زده یی نزد شاه گزارش مرگ ومیر ولایتش را با عریضه یی پیش کرده بود که دومردِ رسمی پوش، دختر قامت بلند و زیبایی را آوردند. شاه بادیدن دختر، دستش به لرزه افتاد. دفتر دار شاه، رو به والی که هنوز هم ایستاده بود، چیزی گفت….
آن روزکه والی بیچاره دست خالی برگشته بود، خوب نفهمیده بودم که لرزهء دست شاه از شگفتی بود ویا شهوت؛ اما سخن روشن کنندهء دفتر دار را که به والی گفت:« چی ایستاده ای، میخواهی به جای آن دخترتورا...» نتوانستم بدونِ خنده بشنوم. در آن روزسوای شاه و دفتردار و والی وآن دو تنی که دختری را با خود آورده بودند، نه دبیربود ونه هم کس دیگری.
دبیر شاه ، یکباره خاموش شد. انگار چیزی را گم کرده باشد؛ به جعبه ها و صندوق های اتاق سری زد؛ برگ ها و کاغذهایش را جابه جا کرد. به سوی در رفت. من هم از پنجره به سوی دهلیز رفتم. دیدم، دبیربه سوی کاخ میرود. به دنبالش رفتم. نزدیک جایی که سردار را به گلوله بسته بودند، درنگی کرد و بعد نگاهی دقیق و کنجکاوانه به آن گوشهء تاریکی که سپه سالار، دور از چشم همه ایستاده بود، انداخت. من درست در جایی ایستاده بودم که سردارگلوله خورده بود. دبیر بدون آن که حضور مرا جدی بگیرد؛ از کنارم گذشت و چند گام پیش تر ایستاد و به سویم نگاهِ معنا داری کرد. در دهلیزِ خاموش، صدای پای دو سپاهی پیچیده بود، که دبیر درش را گشود و پیش از آن که خودش به اتاق در آید و نگاهش را از سپاهیان بگیرد؛ من ازکنارش رد شدم و به اتاق درآمدم. رفتم، روی کرسی چارمغزی رنگی که در گوشهء چپ دبیر، پشت میزی قرارداشت، نشستم. دبیر، از سفر کوتاهِ شهخانم و برگشتش به کاخ وشبی که سردار را به گلوله بستند؛ چنان موبه مو روایتی را می خواند که از تعجب صدایی از گلویم برآمد. دبیر از جایش بلند شد، عینک هایش را جابه جا کرد و چنان خیره شد که گویی حضورم برایش معنای تازه یی پیداکرده باشد. این سو وآن سونگاهی کرد و لحظه یی به صدا های نامفهوم وآمیختهء پرنده گان و آدم هایی که ازآن سوی باغ می آمدند، گوش فرا داد و دو باره پشت به پنجره نشست و برگ هایی را گشود.
روایت دبیراز رویداد هایی که گمان میکردم دیگری آن را ندیده ونشنیده، چنان در شگفتم کرد که تصویرِ دبیردرهر گردشِ خاطره ام جایی می یافت.
روزی که دبیر، سه برگِ سخنرانی برای شاه آماده کرده بود؛ نمی دانستم چرا از به هم نزدیکی سخنانی که شاه برای درباریان و خانواده اش میگفت راضی نبود. دبیردر سخنرانی شاه برای مردم، نوشته بود که مردم بدون قوانین حاکمه هرگز به حیثیت انسانی دست نخواهند یافت. در بیانیهء دربار،نوشته بود که مردم را بدون قانون نمیتوان تعریف کرد، و در سخنرانی برای خانواده و نزدیکان شاه، آمده بود که قانون برای مردم است. دبیر باخشم میگفت:« این سه برگ نباید همگون باشند!» وباز زیر لب جویده به گونه یی که از کسی بپرسد ویا کسی مخاطبش باشد؛ آرامترمیگفت:«مگر... سرپیچیده ام ... ازفرمان؟»
آن دومرد را که به زیر دار بردند، شاه گفت که آخرین خواهش شان را بگویند؛ آن دوبا تعجب به همه نگاه می کردند. دقایقی گذشت، صدایی بلند نشد. غیر از سپه سالار، کسی نمی دانست که پردهء گوشهای آن دو کفیده و زبانهای شان بریده شده اند. سپه سالار با وقار خاصی، فرمان آویختن را که شنید، لبخندی زد.
دبیر گفت:«... آن جادوگر را پسری مانده بود که پیش از به بند افتادن پدر، فرار کرده بود و او وارث همهء طلسماتی بود که سلسلهء آن باید ادامه مییافت...» دبیر این را وقتی میگفت که صدای روایتش را کسی جز من نمی شنید؛ اما این یگانه گفته یی بود که من هم آن را بار اول میشنیدم.
هنگامی که از پشت پنجره به دبیر گوش می دادم و هنگامی که در کرسی نشسته بودم؛ می پنداشتم که دبیر مرا ندیده و با خود سخن می گوید. اکنون هربار که مرا می بیند و دقیق هم می بیند، آغاز می کند به گفتارش؛ گویی که شور شنیدن را در چشمانم حس کرده و خوب می داند که از گفتن به زبانی که دبیر می گوید ومی نگارد، عاجزم. آن گونه نیازی که در من بیدار شده، شاید هم دردبیر بیدار ترشده باشد. من می شنوم؛ ولی خاموشم. اگرصدایی هم بکشم، انگار به دبیر ناآشناست.
وقتی که اسکندراز خم و پیچ دره های هندوکش نزدیک دهی رسید، مردی با شمشیربر اوتاخت. اسکندر به زمین افتاد و دستش را بلند کرد تا سپاهیان بر مرد نتازند. اسکندر به پا خاست و مرد که زبانِ اسکندر را نمی دانست، با اشاره اورا به جنگِ تن به تن فرا خواند. اسکندربا شگفتی به سوی سپاهش و باز به سوی مردی که ناگهانی از پشت دیواری بر سر راهش سبز شده بود، نگاهی کرد. جادو گر در بند کشیده یی از میان سپاه که خط هراس را در سیمای اسکندر خوانده بود، به صدای بلند فریاد زد: « دستانم را بگشایید و جام آبی بیاورید تا من گره از کار بگشایم!» اسکندر فرمان رهایی جادوگر را داد و جادو گر با جام، آبی به سوی مردی که خاموشانه در برابر لشکری ایستاده بود، پاشید. مرد به زمین نشست. اسکندرخندید و لشکریانش هم خندیدند. آن گاه مرد، دید که کوچک شده و پوستش هم دگرگون. جادوگر قفسی خواست و .... پیش از آن که اسکندر بمیرد؛ رخشانه زنِ اسکندر اورا از قفس رها کرد و از آن پس می توانست در همه جای کاخ بگردد و برود؛ حتا شبهایی هم رخشانه او را با خود تا کنار بستر خوابش می برد. شبی اسکندرقصهء دگرگون شدن مردی را که در برابرش ایستاده بود، به رخشانه می گفت، که رخشانه از پهلوی اسکندربرخاست، دستِ آن عصیانگرِ بی باک رابوسید و به صدای دلنشین و آرامی گفت: « فردا جادوگر را فرمان می دهم تا تورا به گونهء نخستین برگرداند!» همان شب، مرد که بازیستن درقیافهء دیگری از پنهانی ترین راز های آدمی آگاهی یافته بود؛ هرگز نمی خواست که دوباره به سیمای نخستینش دربیاید؛ نیمه های شب فرار کرد.
واما جادوگر را پسری مانده بود که وارث همهء طلسماتِ پدر بود....
ازآن گاهی که دبیر نام اسکندر را بر لب راند، از زمین جستی زدم و روی میز دبیرنشستم و به چشمانش خیره شدم و تا پایان، آن چه را که روایت کرد با حیرت و شگفت فراوان شنیدم، که شنیده هم بودم؛ سوای قصهء پسر جادوگر.
دبیر، لب که فرو بست، دستی به نوازش روی پوست سفیدم کشید و به چشمانم چشم دوخت. هردو به چشمان همدیگر چنان خیره شدیم که رازی گشوده میشد، انگار. دبیر جامی را که در دست داشت روی میزگذاشت، فاژه یی کشیده رو به من گفت: « عجب نامی... پشوی سردار!» این نام را بار بار از زبان شاه و خانواده اش شنیده بودم؛ ولی دبیر بی آن که از زبان کسی شنیده باشد، مرا به این نام می خواند. صدای پا در دهلیز پیچیده بود که سپاهی بلند قامتی در را گشود وبه صدای بلند، یا بهتر است بگویم با فریاد گفت: « دبیردربار!... گربهء سردار!....» دبیر سرش را روی میزش گذاشته و به خواب رفته؛ خوابی چنان سنگین که نه بانگی را می شنود و نه فریادی را. از پنجرهء روبه سوی باغ؛ تند تر از هروقت دیگر دویدم و از کنار درختی با یک جست خود را به پشت باربری کوچکی که نامه ها را به شمال می برد، انداختم. هنگامی که راننده دربلندی کوتل ایستاد و پس از درنگِ کوتاهی دوباره به راه افتاد؛ انگار من هم به سفرِ دو هزاروسه سد و سی و چند ساله یی به راه افتادم.
سویس مهرماه (میزان) 1384خورشیدی
********** |
---|
سال سوم شمارهً ۵٤ اکست 2007