کابل ناتهـ kabulnath
|
براي دههء خاموشــي گوگوش پس از چندي فــــراموشــي و خاموشـــــي چه وحشتناک خواهد بود آن آواز غمگيني چه وحشتاک خواهد بود فـــريادي که از حلقـــوم اين صبر هــــزاران ســــاله برخيزد "م. سـرشک"
گـوگـوش
زخميتر از هميشــه
صبورالله ســياه سنگ
تنهايي اتاق را اندوه مــن و آواز گوگوش که از دوردســتها شنيده ميشد، پر ميکرد. با آنکه نميتوانســتم، بايد نوشــتن نامه يي که به نام دوست آغاز شــده بود، دنبال ميشد. تا اينجا نوشته بودم: ".... امروز رازي را با تو در ميان ميگذارم. از کجا پيدا که تو آن را بهتر و پيشتر از من بداني، زيرا اين روزها..."
"زيرا اين روزها که شهر عشق خاليترين شهر خداست، خنجر نامردمي حتا به دست سايه ها..." نه! چنين نميخواســتم. مگر نبايد خالي بودن شهر عشق از همه کس پنهان باشد؟
از راز ميگفتم. بايد بنويسم: "اين روزها با تو حـــرفي دارم: جز تو اي دور از من، از همه کس بيزارم". گوگوش بر آن مي افزايد: "منم آن از همه دنيا رانده/ در رهت هستي خود گم کرده/ از ته کوچه مرا ميبيني/ ميشناسي اما در ميبندي/ شايد اي با غم من بيگانه/ بر من از پنجره يي ميخندي/ با تو حرفي دارم/ زير لب ميگويم: از تو هم بيزارم."
نه بهتر است از جاي ديگري بياغازم: "دوست، دوست عزيز! اين نامه تازه است. رازي که ميخواستم به تو گفته شود اين است، اين است که ... عاشـقم، مثل مسـافر عاشــقم، عاشــق رســيدن بي انتها، مــن پر از وســوســه هاي رفتنم..." ولي او ميداند که من نميتوانم چنين بنويسم؛ زيرا خود بار بار زمزمه ميکرد ....
"دوست، دوست عزيز، عزيزتر از عمر دوباره، نميدانم چرا امروز نميتوانم به تو نامه بنويسم. با آنکه يک جهان سخن دارم. آيا بهتر نيست نامهء ديگري، نامهء بهتري، بنويسم به دوست، کسي که وقت رفتن دوباره عاشقم کرد ...؟"
دوست عزيز، در خموشي بيتو تا توانســتم شکســـتم. و اين شکستن بيصدا بود. به دادم برس اي اشک، به دادم برس اي اشک، دلم خيلي گرفته." رفتم براي گريه ...
با انکه ميديدم، هرگز نامه يي به نوشت نمي آيد، نوشتم:
"دوست عزيز، بخوان! بلندتر بخوان . باور کن که ديگر هيچ ترانه ات، نامه ام به تو را برهم خواهد زد. حتا هنگامي که فرياد ميزني: نامه هايم را بده، نامه هايم را بده، نامه هايم را بده، نامه هايم را بده..."
[][] کابل تابســتان 1988 *************** |
---|
سال سوم شمارهً ۵٣ جولای 2007