کابل ناتهـ، یوسف آرنتا طنز قانون وقاضی

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 یوسف آرینتا

 

قانون و قاضی

 

مرد جوان پیراهن وتنبان سفید دراز، واسکت چارجیبه به تن و تاقین سفید نمازگذاران بسر با عجله بی آنکه به جائی و به چیزی توجه کرده باشد نزدیک بساط کتابفروش شد. دست به سمت کتاب (قانون جزا)که تازه نافذ ، چاپ و وارد بازار شده بود ، بُرد وازکتاب فروش کنار جاده ( وزارت معارف) جویای بهای آن شد.

فروشنده با حوصله ونرمش جواب داد ،" بادار! قیمت اش میشه یکصدو هشتاد افغانی ." مرد خریدار به رسم معمول وطنی  شروع به چانه زنی کرد و پیشنهاد بهای صد افغانی را داد. کتابفروش به سادگی گفت ، بادار! "ای یک کتاب چاپ حکومتی است و اصل قیمت آن در پوش آن نوشته شده است. مه فقط بیست افغانی در آن فایده دارم خیر است شما ده افغانی کمتر بدهید ." ولی خریدار یا قاضی آینده گوشش بدهکار نبود و مکرراً بر قیمت پیشنهادی اش پا فشاری میکرد. کتابفروش از مشتری سمج و حرف ناشنو به تنگ آمد ه بود سرش را بلند کرد واز خریدار پرسید. مثل اینکه شما کورس قضا را میگذرانید امتحان در پیش رو دارید ودر آینده قاضی میشوید! مشتری در جواب با جرئت وغرورگفت، بلی ! کتابفروش پس از یک مکث کوتاه و محاسبه ساده پیشنهاد جالب و عملی را برای رفع درد سرخود ، کم ساختن تکلیف مشتری که سرش به حرف حساب ومنطق باز نمیشد ونیزتوضیح ساده روند معمول قاضی شدن وقاضی بودن ، بخاطرش رسید . رو بطرف مشتری کرد وگفت " شما  بر قیمت کتاب یکی دوصد افغانی اضافه کنید و آن مبلغ را به استاد معظم تان شیرینی  بدهید(امروز در افغانستان همه مراجع دولتی در برابر کاریکه برای مشتریان انجام میدهند شیرینی میگیرند ولی به غلط نام آنرا رشوه گذاشته اند)، شما قاضی ، استاد راضی و سر بنده که با تابش آفتاب داغ به جوش آمده با رفع زحمت شما سرد میشود و با لبخند کنایه آمیز رو بجانب مشتریهایکه در ردیف بودند ، کرد و این مثل معروف" تو راضی من راضی فلان...قاضی" را  با آواز نرم  و زیرلبی بزبان راند . دوباره رو به مخاطب اول کرد و گفت " من میدانم و تو نیز مطمئن هستی که این قانون و همه قانونهای  که در این کشور نافذ است در نزد دستگاه قضائی و دولتی ما جای ورقهای بازی را عوض کرده است. در این سه پته بازی  روزگار ما ، برد با پیداکردن پر سیاه دربین دو پر سرخ همیشه به نفع شماست نه مراجعین شوربخت و بازنده. قاضی آینده با احساس دوگانه رضایت وعصابانیت کتاب را دوباره روی جایش پرت کرد و براه افتاد . حتماً به دلش گذشته بود که ای کتابفروش گستاخ ! مشوره ات گرچه خیلی جالب و عملیست ولی یک روزی باهم مقابل خواهیم شد آن وقت فقط حق من است که قطعه برنده را بیرون و فتوای باخت ترا صادر کنم ."     

***************

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٣          جولای       2007