کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امید پیام

 

 

مشت

 

 

 

وقتيکه مشت رویی زنی دریده بود

کابوس مرگ در تن و جانش تنيده بود

 

در اشک غریق دیدمش و صورتش کبود

مردی قصیده های خودش را سروده بود

 

خیس گشته بود جاده زباران اشکهاش

در زخمهاش مصرع خونین کشيده بود

 

آن خشت های کوچه همه داد ميزدند 

چند کوچه کوچه اشک زچشمش چکيده بود

 

تصوير مرگبار شکستن به زير پا

جزوی فقط دوکودک و يک سقف ديده بود

 

روحی که با تـاثرو غم ناله مينمود

فرياد بيکسی به سراغش رسيده بود

 

از لحظه های نا اميد شدن تا افٌق دور

مضمون سرد آيتِ تحقير چيده بود

 

پرسيدمش چگونه چنين خوار گشته ای؟

درد سکوت، حس زبانش بريده بود

 

آنجا سکوت وزجه چو سنگينی ستم

گپ را ز آسمان  دلش هم رميده بود

 

 

آنشب کنار پنجره تنها گريستم

ازژرفای نا توانی، گلويم دريده بود

 

گفتم به شب تمام حکايات روز را

از شب نياز خواب تماما پريده بود

 

گفتم تمام قصه مظلومی زنی

شب هم ز شرم به کلبه اندوه خميده بود

 

آن لحظه ها هنوز مرا رنج ميدهند

درديکه در تمام دل من خليده بود

 

 

بشکسته باد مشتيکه بشکافت صورتش

نفرين به «من»، سکوتی عجيبی نموده بود! 

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵١             سال سوم                    جون ۲۰۰۷