کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منیژه باختری

 

                               داستان کوتاه

سه پری

 

 

بی بی تکة ململ نرم را در کاسة سبز استالفی که پر از آب است، داخل می کند. بعد آن را می فشارد و بر پیشانی فرهاد می گذارد. پیشانی فرهاد داغ داغ است و تنه اش از گرما می سوزد. لب هایش ترک برداشته است. بی بی به طرف عالم می بیند. عالم چشمانش را به سقف دوخته است و ستون های مسطح ناشده سقف را می شمارد و لب هایش را می جود. "پری کجا رفته است؟" فرهاد هر چندی بعد چشمانش را می گشاید و زیر لب می گوید" پری کجا رفته است؟"

 بی بی زیر لب جویده جویده چیز هایی می گوید که تنها برای خودش مفهوم استند. اما یک صدا چهار چوب فرتوت اندامش را تکان می دهد و تکرار می شود" پری کجا رفته است؟"

 

وقتی آتش تب گداخته تر می شود  در مقابل چشمان فرهاد در سایه های تاریک و مه آلود، نقطه های روشنی در تاریکی از یک سو به سوی دیگر می روند و می رقصند. بعد این نقطه های روشن در هم می  آمیزند و  اندام رسایی را تصویر می کنند. دستان فرهاد دراز می شوند و پری را در بر می گیرند.

 

وقتی چشم های عالم از تواتر شمارش چوب ها می سوزند، ستون ها گرد می  آیند و تصویر ساخته شده از ستون ها  آن قدر نزدیک پندار های عالم می شوند که  نرمی  پیراهن گاچ مخمل گلابی پری را بر صورتش احساس می کند. از لطافت برخورد آن تکة ابریشمی  به آرامش می رسد و پری در کنارش می نشیند.

 

بی بی هوشیارانه به هر دو می بیند و از این که از هر دو مراقبت می کند، از  غرور بیهوده یی لبریز می گردد. اما باریکه یی از یک پرسش دایمی  آن قدر بر گرد این غرور می تازد که صدای درزی را در درون خود می شنود" پری چرا می  آید؟ پری چرا می رود؟؟"

****

 

فرهاد دستانش را بر موهای ابریشمی  پری می کشید و از نرمی شگفت آن به شگفتی می رفت. موهای پری سیاه و مواج بودند و بر تن برهنه اش می ریختند. فرهاد شیرین را به یاد می  آورد که در رودخانه شست وشو می کرد. تن پری لغزنده بود. فرهاد با دشواری دست هایش را بر کمر پری حلقه می کرد و به شر شر آب گوش می داد. می ترسید که پری از دستانش در رود و تا کمر میان آب برود. وقتی پری در آب خروشان داخل می شد، آب از درخشش بدنش می درخشید. دست هایش را باز می کرد و تن را به آب می سپرد. فرهاد از بالای پل به طرفش می دید و لبخند می زد. پری صدایش می کرد که در آب داخل شود؛ اما فرهاد می ترسید و نزدیک نمی شد. پری آزرده می شد و سرش را زیر آب می گرفت و حباب های کوچک از روی آب بلند می شدند و غلغل می کردند. نفس فرهاد بند می  آمد گویی خودش در آب باشد. پریشان سرش را پیش می برد و پری با یک جست از آب بیرون می شد و فرهاد را در آغوش می گرفت. فرهاد بوی تری و سبزی را از موهایش می شنید و ضربان قلبش را که به شماره افتاده بود، می شمرد.

*****

 

سه روز می شد که پری از خانه ناپدید شده بود. همه با ناباوری از هم می پرسیدند که پری به کجا رفته است؟ عالم که می ترسید درخشش اشک را به چشمانش ببینند، سرش را پایین می  انداخت و لبهایش را می جوید. پری به کجا رفته بود؟ هیچ کس نمی دانست. وقتی فرهاد پاهای کوچکش را بر زمین می کوفت و و با زبان الکن پلی صدا می کرد، بی بی چادر گاچ رنگ رفته اش را محکمتر بر سرش گره می کرد و فرهاد را در آغوش می کشید.

یکی می گفت که دیده است پری صبح، وقت نماز از خانه بیرون زده  و در دستش یک بقچه نیز داشته است. بی بی بعد از این گفته به تمام سوراخ سمبه های پری سر زد؛ اما هیچ چیزی کم نبود. پیراهن های  گاچ مخمل گلابی، کریپ سرخ و فیروزه یی اش سر جاهای شان بودند. همه چادر ها، تنبان ها و پنجابی هایش. بی بی بار ها و بار ها صندوق ها و اتاق پری و عالم را گشت و به این باور رسید که هیچ بقچه یی در دست پری نبود. اما پری رفته بود. با پیراهن سرمه یی که در روز اول ورود به خانة بی بی در تن داشت. بی بی هر خط اندام پری را می شناخت و زیباترین لباس ها را برایش دوخته بود و چون خودش خیاط همه لباس ها وخریدار همه تکه های پری بود، باور کرد که او چیزی را با خودش نبرده است.

 دیگری گفته بود که پری همه پول های عالم را برده است. عالم با این که بودن و نبودن پول ها برایش یک سان بود،به سراغ صندوقچه کوچک فلزی خودش که در گوشه الماری می گذاشت و  قفل بزرگی به آن زده بود، رفت. نوتها را حساب کرد. حتا یک افغانی کم نبود. عالم ناباور بارها وبارها پول هایش را شمرد، یقین کرد که پری هیچ پولی را با خود نبرده است.

یکی دیگر می گفت که مردی را با او دیده است و می گفت که آن مرد را بار ها در مقابل خانة پری  دیده است و چنین شکی از قبل داشت که او فاسق پری است. اما مرد با ایمانی که در مقابل خانه شان دکان داشت و از صبح تا شام در همانجا می نشست و می فروخت، گواهی داد که هیچ مردی را ندیده است که چشم به خانه پری دوخته باشد. دکاندار گفت پری نجیب و محجوب بود. گپ دکاندار امین  را نمی شد نادیده گرفت. مردم یقین کردند که پری تنها رفته است.

فقط چند چیز یقینی بود وقتی که عالم صبح از خواب بر می خاست، نرمی  دستان پری را زیر گردن خود احساس نمیکرد؛ وقتی بی بی نان گرم را از تنور می کشید، پری با اندام بلند و شرنگ شرنگ چوری هایش نمی آمد و نان ها را در دسترخوان چرمی  نمی گذاشت و وقتی فرهاد از گرسنه گی به فریاد می افتاد پری پستان های گرد و بی نوکش را در دهانش جا نمیداد.

*

پری افسانه بود. یعنی برای فرهاد می گفتند که پری افسانه است. فرهاد باور نمی کرد. او بارها پری را در آغوش کشیده بودو شیرینی لبانش را مکیده بود. وقتی پری خود را در آغوشش رها می کرد، فرهاد دست بر خطوط اندامش می کشید و سفتی آن را زیر دستانش احساس می کرد. یک بار چنان سخت پری را در بر کشید که پری فریادی از درد کشید. فرهاد می خواست که مطمین شود که پری افسانه نیست. پری افسانه نبود. سرش را روی زانوان فرهاد می گذاشت و از بیم جدایی اشک می ریخت. با دستان نازک و سپیدش موهای فرهاد را نوازش می کرد و زیر لب بیت های زیبایی  زمزمه می کرد. پری همه شعر هایی که نظامی  برای فرهاد سروده بود، از یاد داشت. بیت ها را زمزمه می کرد و فرهاد را در میان بیشه زار ها و رودخانه ها می برد. فرهاد برای شیرین جوی مرمرین می ساخت و شیرین مست از شیر نوشین چشمانش را خمار می کرد.

یک روز فرهاد به پری گفت که فقط یک چیز اشتباه شده است. پری متعجبانه به طرفش  دید و فرهاد ادامه می داد:" چرا شیرین؟ نام او باید پری می بود." پری خود را در دریا انداخته بود و بعد از این که چند بار سرش را از میان آبها بیرون کشیده بود، از همان دور از میان آبها صدا زده بود:"نه من شیرین نیستم. شیرین فرهاد را دوست نداشت. اما من فرهاد خودم را دوست دارم."

*

وقتی فرهاد پری را صدا می کرد، عالم لبانش را می جوید و بی بی سراسیمه به طرفش می دوید و در آغوشش می کشید. فرهاد فقط پری را می خواست. پری بلند بالا را که گام هایش به رقص ملایمی  می ماندند و با هر گام پستان های گردش می لرزیدند. پری مثل یک خواب در زنده گی عالم و بی بی آمد و مثل یک خواب رفت. اگر فرهاد نمی بود، شاید هر دو باور می کردند که خواب دیده اند. فرهاد از موهای بی بی می کشید و روی عالم را می خراشید و پری را می خواست. پستان های پری را می خواست. بی بی برایش شیر گاو را رقیق می کرد و با قاشق به دهانش می برد. فرهاد می گریست و قاشق شیر روی پیراهن کتانی اش شیار های زرد رنگی را که بعد قاق  می شدند، درست می کرد. بی بی با مهربانی مگس های سمج را از اطراف فرهاد می پراگند و نان تر شده را بر دهانش می گذاشت. وقتی فرهاد کوچه رو شد، دیگر فراموش کرد که پری را صدا بزند. بی بی از این که فرهاد پری را فراموش کرده است، خوش بود. پری نه تنها از ذهن فرهاد بل از تمام خانه کوچید. پیراهن های گاچ مخمل گلابی، کریپ سرخ و فیروزه یی را بعد از این که بی بی بار ها و بارها آفتاب داد و نفتالین بین شان گذاشت، به گدای سر کوچه بخشید. بوت های کری بلندزری و سر پایی های گلابیش را به زن نانوا داد. همه یادگار های پری همین ها بودند و  پری تنها در همان لباس ها تمام می شد. گلیم رنگ رفته یی که می شد حدس زد زمانی رنگ آن سرخ بود، فشار پاهای پری را فراموش کرد.ریسمان دلو چاه نرمی  پوست دست پری را فراموش کرد و...

*

بی بی می گفت که پری رفته است و دیگر نمی آید. عالم لبانش را می جوید و نگاهش را بر گوشه های دوری می دوخت. فرهاد ضد کرده بود که پری را دیده است. پری زیبایی را  که از میان آب ها بیرون می شود و او را در آغوش می گیرد. البته فرهاد این را نگفت که پری لبانش را می بوسد و بر بازوانش دست می کشد. فرهاد این را نیز نگفت که هر شامگاه وقتی آفتاب به خانه اش می رود و سایة سرمه یی رنگی دریا را می پوشاند، به دیدن پری می رود. او فقط گفت که پری را دیده است. او گفت که خانه پری در میان آب هاست. بی بی با دست بر سینه اش کوبید و فورا به خانة بی بی حاجی رقیه که می گفتند پری دارد، رفت و از او تعویذی خواست. بی بی حاجی رقیه وقتی نام مادر فرهاد را پرسید تا آن را با کمک پری خود بر بروی کاغذ شاریده و دراز زرد رنگ بنویسد، دچار دو دلی شد و نفهمید که پری کیست؟ و پری کیست؟ بی بی، نیازی به توضیح ندید. شویست بسته شده را که بی بی حاجی رقیه در آن با خط های کج و معوج چیز هایی نبشته بود، در داخل گیلاس چای فرهاد انداخت. و وقتی فرهاد گیلاس را سر کشید، بی بی نفسی به راحتی کشید. فرهاد تا سه روز گپی از پری نزد. اما روز چهارم گفت که صدای خنده های پری به شر شر آب سردی می ماند که در گرمای تابستان پوست بدن را به طراوت می خواند.

*

پری از فرهاد خواست که نی لبکی برایش بیاورد. فرهاد نی را در مقابل پری گذاشت. پری قهقهه خندید و تن مرمرینش به لرزش افتاد. فرهاد از لرزش تن خود ترسید و چشم هایش را بست که پری را نبیند. پری هر فکرش را می خواند. بر چشم های فرهاد بوسه زد و گفت که چشمانش را باز بگذارد چون در هر حال نمی تواند که او را نبیند. پری راست میگفت. فرهاد چه چشم هایش را می بست و چه باز می گذاشت، پری را می دید. پری نی را بر لبان فرهاد گذاشت و خود از جا برخاست. فرهاد نی را به صدا آورد. صدای نی با شر شر ملایم آب در هم آمیخت و با زمزمة پری یکی  شد. پری دور می چرخید و موهایش را بر چهار طرفش می  افشاند. فرهاد نمی دانست که پری زیباست و یا نیست؛ اما می دانست که پری درونش را پر کرده است، آن چنان که حتا غذا به مشکل داخل معده اش می شود و تنش آنچنان از پری اگنده است که لباس به دشواری در تنش قرار می گیرد. پری می رقصید و می رقصید. موج ها با او بالا و پایین می رفتند و فرهاد نی را  میان  لبانش و مزة شور خون را در دهانش احساس می کرد.

*

وقتی پری به دروازة خانه بی بی سرش را گذاشت، دروازه ژیر ژیر خفه یی کرد. بی بی که دست هایش را به آسمان بلند کرده بود و نجوا می کرد با شنیدن صدا سرش را دور داد. وقتی دید که دروازه تکان های خفیفی می خورد، از جا برخاست و به آن سوی در رفت. پری سرش را کنار دروازه گذاشته بود و موهای سیاه و ابریشمینش بر چهار طرف ریخته بودند و خاک آلود شده بودند. بی بی از دست هایش گرفت و او را از جا بلند کرد. بی هیچ پرسشی او را به  خانه آورد. خاک لباس هایش را تکانید و در مقابلش غذا گذاشت. پری هیچ چیزی  نپرسید. مثل این که از قبل این خانه را می شناخت و سال ها در آن زنده گی کرده بود. هیچ کس چیزی نگفت. حتا وقتی عالم به خانه آمد، از بی بی نپرسید که او کیست و چرا آمده است. مثل این که هر سه می دانستند که روزی این حادثه رخ میدهد.

بی بی فردا به بازار رفت و تکه های گاچ مخمل گلابی، کرپ سرخ و فیروزه یی با یک بوت کری بلند زری و یک سر پایی گلابی خرید. ماشین خود را پهن کرد و دوخت پیراهن ها را در دو روز تمام کرد. پری پیراهن سرمه یی را که بعد ها در هنگام برگشت خود نیز بر تن کرده بود، از تن خود بیرون کرد و پیراهن گاچ مخمل گلابی را بر تن کرد. پنجابی ها را بعداً عالم برایش خرید. هیچ ساز و دفی در خانه  نواخته نشد اما همه دانستند که بی بی عروسش را آورده است.

*

فرهاد تلاش داشت که پاهای پری را به یاد بیاورد. بی بی برایش گفته بود که  پری بی بی حاجی رقیه به او گفته است که فرهاد عاشق پری دریایی شده است. حالا فرهاد باید ببیند که پاهای پری چگونه استند.  وقتی بی بی برایش گفته بود که پری دریایی پا ندارد و  تنة پایین بدنش استوانه یی شکل است. کوشش کرده بود که پا های پری را به  یاد بیاورد، اما نتوانست. او حتا کوشش کرد که آن روزی را که پری رقصیده بود، به یاد بیاورد. اما در فضای مه آلود ذهن خود فقط صورت زیبا و بوسه های گرم پری را به یاد می  آورد. البته او لغزنده گی تن پری را به یاد داشت حتا به یاد داشت که بار ها خطوط اندام پری را لمس کرده است اما وقتی اندیشه اش  از تنه و کمر پری به پایین می رفت، همه چیز در همان فضای مه آلود ذهنش گم می شد.اندام  پری اثیری می شد و از ذهنش فرار می کرد. فرهاد تلاش کرد که یک روز ویژه یی را که با پری بود، به یاد بیاورد. اما مثل این که همه روز ها مانند هم بودند. لبخند های پری، قهقهه های پری، رقص پری، آببازی پری، شعر خواندن های پری و بوسه های پری. پری  در مقابلش رقصیده بود، اما فرهاد چرا به پاهایش نگاه نکرده بود؟ فرهاد یقین داشت که به سراپای پری چشم دوخته بود. حالا لعنتی چشم ها چرا تصدیق نمی کردند که پری پاهایی به زیبایی پری دارد.

*

پری اندوهگین از میان آب ها به فرهاد می دید. لبخند نازکی به لبان داشت. فرهاد نی را در جیبش گذاشت و  کنار دریا نشست. از پری خواست که برایش شعر بخواند. از فرهاد بگوید؛ از شیرینی که اصلا پری بود اما نظامی  نام شیرین  را اشتباه بر او گذاشته بود. یکباره پری قهقهه سر داد و برای اولین بار از فرهاد دعوت کرد که داخل آب شود و با او آببازی کند. دل فرهاد لرزید؛ اما از جا بر خاست. سخنان بی بی را به یاد آورد که گفته بود پری بی خبر می آید و بی خبر می رود. بیم از دست دادن پری قلبش را سوخت. فرهاد پا در آب گذاشت. ریگ های نرم کنار دریا پاهایش را قتقتک داد. پاهایش را به پیش گذاشت. پری به سویش دست دراز کرد. هر دو در میان آبها روی سنگ بزرگ وسط دریا نشستند. فرهاد دستش را از کمر پری پایین آورد. " پاهای پری چگونه استند؟" پری از دستان فرهاد محکم گرفت و اندوهگین نگاهش را بر فرهاد دوخت. فرهاد خجلت زده سرش را پایین انداخت. اشک های پری سرازیر شدند و مثل قطره های باران با آبها آمیختند. فرهاد ندانست که آبها چگونه بالا آمدند و پری را با خود بردند. وقتی فرهاد نگاهش را از زمین پس گرفت، پری را ندید. پس بی بی راست گفته بود که پری  بی خبر می رود. فرهاد سراسیمه با دست ها و پاهایش آب ها را درید و فریاد زد؛ اما سودی نداشت. هیچ سودی نداشت. وقتی از یافتن پری نومید شد، از آب بیرون آمد و بر سنگ بزرگی که روی ریگ های کنار دریا قرار بود، تکیه داد. دردی در وجودش تیر کشید و سردی آب همه وجودش را به لرزه انداخت. پایان

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵١             سال سوم                    جون ۲۰۰۷