کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


خالد نویسا، عکس از همدل عزیز کابل ناتهـ، جناب هژبر شینواری

 خالد نويسا

 

 درز

 

  

لگد سختى به کمرم مى خورد. به رو درون کانتينر خالى و داغى مى افتم. دردى آرنج ها و کمرم را مى فشارد. دروازهً کانتينر از پشت سرم بسته مى شود. از لولاکهاى سنگينش صداى خشکى بر مى خيزد- صدايى که به کشيده شدن برک يک موتر سريع مى ماند. کانتينر براى لحظه يى از تاريکى پر مى شود. خود را به سختى راست مى کنم. پيراهنم شل از جانم آويزان است. نمى دانم که خود را گم کرده ام يا سايه ام را. سايه ندارم. فکر مى کنم هرگز سايه نداشته ام؛ نمى دانم. مى نشينم. هوا خود را جمع کرده ازم فرار مى کند.

گرما از تنم عرق را جارى مى کند. شنيده ام که در  دورادور کانتينر اسراء جويچه يى مى کنند و بعد در آن نفت مى ريزند و آتشش مى زنند. گرماى آتش با آفتاب داغ ماه سرطان يکجا مى شود، در آن حال يک اسير بى دهل مست مى شود و کف پاهايش مى سوزد، قوله مى کشد و درون کانتينر مى رقصد. اين را هم شنيده ام که بعض ها مثل يک کيک درون داش پخته مى شوند. پخته که شد بيرونش مى کشند و بعد زوالهً ديگرى در آن مى گذارند.

خود را مى پالم. آينهً کوچک و کتابچهً يادداشتى در جيبم است. نامهً زهره گم شده است. هر چه جستجو مى کنم نمى يابم، اما از بس آن را خوانده ام از برش کرده ام. نوشته بود: ((اين خط را به دست کسى که با طياره طرفت مى آيد، روان کردم. مى فهمم که راه بند است، پل ها را پرانده اند و تو با تمام قطار تانکر هايى که تيل مى آورند در مزار بند مانده اى... برايت مى میرم ... گپ هايت به يادم است ، در یادم هستی ... آرزو ها ميان فاصله ها مى میرند...،،

مى دانم گپ هاى من که شايد به ياد زهره مانده باشند همه اش هرزه اند. يک بار که در آغوشم مى لرزيد، پرسيد: (( خوب ترين لحظات در زنده گيم اين است که با تو بنشينم و به چشم هايت نگاه کنم، راستى بهترين لحظه در زنده گى تو چه وقت است؟))

کوتاه گفتم: ((وقتى که انزال مى شوم.))

با سيلى به سينه ام زد و با خشم و خنده گفت:

 ((نه، نه. نگو، بى تربيه نباش!))

چيزى در کنارم مى جنبد، لحظه يى بعد از ميان تاريکى صدايى به گوشم مى رسد: ((يعنى که مى کشدم))

صدا مثل صداى من است، با همان لرز مخصوصى که دارد.

مى گويم: ((تو، تنها تويى يا کسى ديگرى هم اين جا هست؟))

پاسخ مى شنوم: ((ديگر چيزى برايم نگذاشتند، سند را گرفتند، تنها يک آينهً خورد را که آدم مى تواند رويش را در آن ببيند برايم گذاشتند.))

از ترس منجمد مى شوم. صداى بمى در کله ام دوران دارد. نه حرکتى، نه عملى. چيزى نمى شنوم و نمى بينم. فقط صداى اسير را مى شنوم. گويى با خود حرف مى زنم. مى گويم: ((نامهً زنم را گرفتند.))

صدا به گوشم مى خورد: ((زنم نوشته بود که به يادم است.))

هراسم دو چند مى شود. اين همان چيزى است که زهره به من نوشته بود. سرم مى چرخد.

ديوار هاى کانتينر که پيش چشمم سرخ و زرد مى شوند، پس مى روند و پيش مى آيند: ((چند لحظه بعد می ميرم. بدون اين که  کوه آن سوى دريا چيزى  از اين راز بداند، بدون اين که طبعيت نيز بميرد، بدون اين که دريا خشک شود. فقط اين منم که می ميرم و اما نمى دانم که يک مشت خاطره و تصميم چه مى شوند؟))

 شروع مى کنم به لرزيدن. چيزى را مى شنوم که من آن را مى انديشم. از يک کنج کانتينر که از هوا خاليست به کنج ديگر مى لغزم. از صدايى که به سويم مى آيد، مى ترسم و اين ترس رو به فزونى مى رود. طبيعت پيش چشمم را فقط چند پارچه آهن ضخيم کانتينر پنهان ساخته و من نمى توانم هواى پاک را کش کنم. اما نه، سوى يگانه سوراخى که طرف چپ کانتينر وجود دارد و به اندازهً يک سکه است مى روم، سوراخى که ظاهراً با يک گلولهً کوچک پديد آمده است. ديوار کانتينر پوزم را مى خراشد. آهن داغ به لبم مى خورد از فرط سوزش مى پرم. از درون سوراخ به کلبه گکى مى بينم که از ديروز عصر تا چند دقيقه پيش با مردى در آن زندانى بودم. آن مرد از همرزمان تفنگ دارانى بود که حالا اسيرش استم. از جنگ گريخته بود و محاکمهً صحرايى شد. از پيش من بردندش و چند لحظه بعد صداى گلوله ها برخاست و من فهميدم که کشته شد. آن مرد زياد حرف نمى زد. اما تنها برايم قطعه زمين وسيعى را با کلک نشان داد و گفت: ((هوش کن به آن طرف نگريزى، سراسر پرهً کوه و اين زمين ها از مين پر است، ده هزار مين دارد!))

گپش را قبول مى کنم؛ زيرا وقتى مرا از بالاى صخره هاي غير قابل عبور پايين مى آوردند، جمجمه ها و استخوان هاى پوسيدهً سگ ها و شغال هايى را ديدم که حتماً در اين کشتزار مين مرده بودند.

صداى کسى که در کانتينر است به گوشم مى رسد و در کله ام دوران مى کند؛ ((يک روز زنم پرسيد که مردن چگونه است، آدم چطور احساس مى کند  که مى میرد. مگر احساس مى کندکه می ميرد؟....))

من گيج بودم. حتماً چيز هايى است که مرگ را کامياب مى سازد. گفته بودم: ((بشر نتوانسته است بفهمد چگونه به خواب مى رود و يا می ميرد و باز گفته بودم که زنده گى يک دروغ جاويدان است؛ گفته بودم، اما مرگ پر کيف است. وقتى آدم می ميرد مثل اين است که انزال مى شود.)) زنم با دو دست به سینه ام مى زد و در حالت خنده و ناز مى گفت:

((بى تربيه نباش!))

مو بر اندامم راست مى شود. صاحب صدا هرکس که است از تمام احوال و انديشه ام با خبر است. او از من گپ مى زند؛ با مغز من مى انديشد و همچنان مى گويد. تب از پيشانيم پايين مى لغزد. از تشنه گى گيج و بى حال شده ام. مى خواهم که ديگر به چيزى نينديشم، اما نمى شود. انديشه هاى پر از هراس و تب و نومیدى از کله ام پخش مى شود، به تخته آهن هاى داغ کانتينر مى خورد و دوباره بهم بر مى گردد. ديگر خفه مى شوم. دفعتاً فکرم به تانکر تيل بر مى گردد، تانکرى که من راننده اش بودم. ديروز، خر شدم و از قطار تانکر ها دور ماندم. سى چهل راننده بوديم که با تانکر هاى مان به کابل ديزل مى آورديم.از همان آغاز وقتى اين سه چريک را ديدم که از گردنهً رو به رويم سبز شدند، فهميدم که کارم يکسره است و ديگر نانى نصيبم نخواهد شد. آن يکيش که مرا با لگد اين جا انداخت، چهره اش به برادرم مى ماند، با همان چشمان ميشى و چال گونه هايى که دارد.

با ريشخند گفت: ((کمى تيل نمى دهى؟))

گفتم: ((همه اش از شما، همه اش!))

تفنگش را تاب داد و به شيشهً پيش روی تانکر زد. شيشه پارچه پارچه شد و به صورتم خورد. يکيش از يخنم کشيد و از تانکر پايينم کرد. گفت: ((بی دین هستی؟))

جوابى ندادم.

بعد لگدى پراند. درد در زیر نافم تيرکشيد. افتادم. تهوع و دلبدى بهم چنگ انداخت.خاطر جمع بودند. هيچ کسى در آن حوالى نبود، پشه پر نمى زد و آفتاب غروب مى کرد. جيب هايم را پاليدند. همه کاغذ ها، حتا نامهً زهره را گرفتند. تنها آينهً خورد و کتابچهً يادداشت را گذاشتند.

از تانکر که زياد دور شديم، يکى از آن سه راکت ضد تانکش را کوک کرد. در سکوت دره و دريا صدايى کاشت. مثل صداى رعد بود. راکت رفت و به اندام تانکر نشست و انفجار مهيبى سراسر کوه و دره را تکان داد. دود و آتش، اوه، نزديک آمد.حالا گير افتاده ام. ديگر می ميرم، اما دنيا باقى مى ماند، نمى فهمم، مى انديشم:

((همين لحظه در آن سو، دور تر از اين جا کسانى هم هستند که هيچ خبر ندارند که لحظاتى بعد کسى در اين جا می ميرد. زهره، شايد هم روحش با خبر شده باشد. شايد هم چند روز بعد خبر شود که مرده ام. چقدر مرا دوست داشت. خوب، يک مرده را ديگر چه کند؟ هرکس از مرده مى ترسد و نمى خواهد که با يک جسد همخوابه شود. هر زن براى شوهرش تنها چند روزى گريه مى کند. بچه اش را به دنيا مى آورد. سال ها مى گذرد و از ياد مى رود. روزى هم مى آيد که بچه اش فکر مى کند که وى پدرى بايد داشته باشد. حتماً به کارت هويتش به دنبال نام خود نام پدرش را هم مى بيند.))

کاش بتوانم جواب سؤال زهره را بدهم که مردن چطور است. مرگ با گلوله و يا تشنه گى چه فرق دارد.

صدايم به گوشم مى رسد: ((خوب، مى کشندم. دست هايم را از پشت مى بندند، چشمانم باز اند و اما از رو به رو مى زنند. فاصله اش به اندازهً توپ پنالتى تا گولکيپر است و يا هم شايد از نزديک به کله آتش کنند. صداى تق تقش را خواهم شنيد يا نه؟ بى پير مثل برق مى رسد.))

يک چيز داغ. بر مى خيزم و سر جسدم مى ايستم. ديگر شايد با قاتلم هر کارى کرده بتوانم. نمى توانم؟

شايد روحم بتواند حرکت کند. مثل آدم ها. پيش زنم ايستاده شوم و بگويم که وقتى مرُدم چه احساس کردم. حداقل مى شود که در خوابش بيايم. برايش بگويم که تو ناحق مى ترسى، مرگ آن قدر هم بدنيست. پرکيف است، مثل اين که...

ديگر خفه مى شوم. کسى در کانتينر است که انديشه ها و افکارم را مى دزدد و دو باره تکرار مى کند.

نمى دانم چرا پيهم زهره و عشقبازى هاى با او به يادم مى آيد. هيچ نمى فهمم. به ياد مى آورم روزى را که جاکت پشمى سه رنگم را قات مى کرد تا در زمستان سال بعد هم به دردم بخورد. آن جاکت در کجاى الماريست؟ گيلاسم که تصوير يک آفتاب خندان داشت در کجاست؟ بوتل عطرم که زهره در روز هاى اول آشنايى مان آن زمانى که در مکتب بوديم خريده بود؛ اگر بروم از آن استفاده مى کنم. اما نه ، هيچ گاه. نمى دانم سرنوشت پاشويهً تشناب که موقع برآمدنم بند بود، چه خواهد شد؟ اوه، تشنه ام. تشنه ام. می ميرم. گفته بودم که در بازگشت ترميمش مى کنم؛ اما که بفهمد که دو ماه در مزار بند مى مانم. مى دانست که جنگ بين دولت و مخالفانش دوامدار مى شود. وقتى مى آمدم پيشانيش را ماچ کرده بودم. مى گفت:((پيشانيم را ماچ نکن، جدايى مى آورد!))

چه زهره يى بود! عشقبازى را گناه مى پنداشت، گناهى که بيشتر مسببش من بودم. وانمود مى کرد که هيچ خوش ندارد که زير بيفتد. چشم هايش را خمار مى کرد و به تکرار و آهسته مى گفت: ((نکن، نکن!)) مى فهميدم که همه گفتار زنها برعکس است، حتا ((نه)) و ((نکن)) گفتن هاى شان. به آهسته گى لب هايم را بر اندامش مى گرداندم. مى گفت: تراکتور. مى گفت: ((رندهً نجار)). مى گفت: ((مثل اين که کسى مين ها را در مزرعه يى بپالد.)) هوم! يک چيزى در ميان پاهايم به سرعت سبز مى شد. ساق هايش را نيشگون مى گرفتم؛ شکم سفتش را ليس مى زدم، به کمرش که به کمر يک گيتار هسپانيايى شباهت داشت، چنگ مى انداختم....

چى کار کنم. حالا بايد فکر ديگرى بکنم. مگر چاره يى است؟ فرار. هوم! اگر همين جا رهايم کنند و بگويند که برو نمى توانم راهم را پيدا کنم. درست آن طرفتر، به پرهً کوه هاى سياه نرسيده زمين هموار پر از مين است. بسيار جرأت مى خواهد که آدم به طرفش برود. مين  دارد، مين هايى که تشنهً گام و پا ها یند. فکر مى کنم. فکر اين را که تا حال اگر ترسيده ام، با خود ترسيده ام و در خود ترسيده ام. خصوصاً که هيچ دليلى وجود ندارد تا از آن ها عذر خواهى بکنم و يا بخواهم که رهايم کنند. اين نيرو در من هست، هيچ وقت از کسانى که بهتر از من نيستند نخواهم خواست که مرا ببخشند. به مرگ آماده مى شوم، يک نيروى ناآشنا مى گويد که شهامتم را بيازمايم. براى مرگ همان انتظارى را مى کشم که براى رهايى. دنيا برجا خواهد ماند. بعد از آن که زدندم، مثل يک پارچه چوب مى افتم، خير و خلاص. شروع مى کنم به فاسد شدن اول اندامم ورم مى کند، بعد از آن کف کف مى شوم، مگس و کرم مى خورندم و سياه مى شوم باز خشک مى شوم و مى پوسم. خوب اينش به من ربطى ندارد. تنها چيزى که با آن جداً رو به رو مى شوم اين است که در وقت اصابت گلوله ها چه رنگى خواهم شد.

از بيرون صداى گپ دو مرد را مى شنوم. قفلى باز مى شود و بعد لولاکهاى دروازه به صدا در مى آيند. اين صداى خشک نغمهً مرگ را به گوشم مى خواند. يکباره نور تند و گرماى آزار دهنده يى درون کانتينر را پر مى کند:

((برخيز!))

به زحمت بر مى خيزم. آنى که قياقهً برادرم را دارد سلاحش را به شانه مى آويزد و مى آيد و با کمر بند کهنهً سربازى دست هايم را از پشت مى بندد. با خود مى گويم: ((معلوم است که از رو به رو مى زنند، زيرا دولت هم وقتى از اين ها مى گيرد از رو به رو مى زند.))

انتظار مى کشم که بروند و دست زندانى ديگرى را که گپ مى زد ببندند، اما به تنهايى مى کشندم. به عقب می نگرم. جز من هيچ کسى ديگر در کانتينر نبوده است. دهان تشنهً کانتينر باز مى ماند و مرا با دو مرد مسلح قى مى کند. به طرف کوه نزديک ما که سنگ هايش در شرف سقوط به جوى خشک و عريضی است، راه مى افتيم. مى بينم که اين سنگ ها از قديم تا به حال همين طور در يک شاخ بندند. نگاه دزدانه يى به آن يکى مى اندازم. خيلى دلم مى خواهد بگويمش که چال گونه ها و چشم هايش به برادرم مى مانند؛ اما غيرتم نمى گذارد. اگر بگويمش شايد فکر کند که ترسيده ام؛ شايد فکر کند که اين بهانه را مى آورم که سر رحم بيايد و رهايم کند. چشمم را پايين مى اندازم و به طرف کوه مى روم. تشنه ام و عرقى که در کانتينر از سر و رويم جارى بود، در گرماى سوزان در حال خشک شدن است. زبانم به سقف دهانم چسپيده است. دندان هايم را سخت بر هم مى فشارم. درسايهً يک سنگ بزرگ دو مرد منتظر مايند. يکيش عرب است و ديگرش نه. نزديکش که مى رسيم. دو مرد همراهم از عقب سلام مى دهند. من هم بيخود سلام مى دهم. مرد همراه عرب پيراهن و تنبان به تن دارد و کلاه نمديش را تا سر ابرو ها پايين کشيده است. چند عدد بمب دستى را به کمرش بسته است. نگاه هايش به گونه يی است که فکر مى کنم از تمام گناهانم خبر دارد. با عجله حرف هايى را که معلوم مى شود از قبل آماده دارد، ازم مى پرسد:

((تو رانندهء تانکر تيل هستى؟))

کوتاه مى گويم:

((ها!))

((چند ساله هستى؟))

((بيست و نه ساله.))

مرد عرب دو سه گپ حلقومى مى زند که نمى دانم. مرد همراهش دوباره سر گپ مى آيد. در آغاز فکر مى کنم که حرف هاى مرد عرب را ترجمه مى کند، اما گپ هايش طولانى مى شود، مى فهمم که حرف خودش است. گپ هايش به رجز خوانى شبيه است. در آخر مى گويد:

((تو به کابل تيل مى برى که در تانک ها و هليکوپتر ها بريزند و باز بيايند ما را بزنند؟))

مى خواهم بگويم که من ديزل مى بردم، چيزى که به درد بخارى ها و موتر ها مى خورد، اما مى گويم:

((کمى آب بدهيد.))

لحنم آمرانه است. از اين که عذر و لابه نکرده ام، احساس رضاييت مى کنم.

مرد مى پرسد:

((زن دارى؟))

مى گويم:

((ها!))

و به ياد زهره مى افتم.

مرد عرب مى نشيند. سياه و کبود به نظر مى رسد و هر لحظه احتمال مى رود که از بدنش رعد و برق برخيزد. کسى آبم نمى دهد. اما انسان با هر حالتى عادت مى کند. وقتى تشنه گى شديدى احساس مى کنم که به فکرم مى رسد که تشنه ام.

دو مرد از عقبم صدا مى زنند:

((تکان نخور، راست ايستاده شو!))

متوجه مى شوم که خم شده ام. به زحمت خودم را راست مى کنم. اما پا هايم سستى مى کند.

به دو زانو مى افتم. دو مرد از بازو هايم مى گيرند و بلندم مى کنند. کسى که با مرد عرب در سايه ايستاده است، مى گويد:

((کسى که به راه غلط مى رود بايد کشته شود.))

با خود مى گويم: ((گپ آخر را مى گويد: خوب، آب که از سر پريد چه يک نيزه، چه صد نيزه ))

دلم مى شود که به اين محکمه اعتراض کنم. بگويم، بايد وکيل و شاهدى باشد. مى گويم: ((تنها چيزى که مى فهمم اين است که من در میدان جنگ گرفتار نشده ام. دوم اين که کى مى فهمد و يا مى خواهد ثابت کند که اين تيل براى تانک و هليکوپتر برده مى شود. من شما را ملامت نمى کنم. شما هر لحظه مى توانيد مرا بکشيد، اما اگر احساس کردم که مردن خيلى هم جالب است، پس وا به حال شما. شما شکست مى خوريد. تنها دعا کنيد که بتوانم به زهره برسانم که به راستى وقتى آدم مى میرد، مثل اين است که انزال مى شود. خيلى کيف دارد. و اين را هم بگويم که گلوله ها خيلى زود به آدم مى خورند... اگر گلوله ها از فاصلهً دور آتش شوند، آدم با تکانى مى افتد و اگر از نزديک شليک شوند بى تکان...

مى افتم. سرم مى چرخد، کاش اين گپ ها را گفته بودم. همه اش در کله ام دوران دارد. نمى دانم که از اثر تشنه گى، ترس و يا فشار پايين خون افتاده ام يا اين که دليل خاصى نداشته است. اين بار خود بر مى خيزم. کمربند کشيده شده است و کف و پشت دست هايم سردند و خون در آنها گره شده است.

چهار پنج دقيقه مى گذرد، خاموشم و زانوانم مى لرزند. مرد عرب دست انداخته و حلقومى با مرد همراهش گپ مى زند. فکر مى کنم شايد ديگر نتوانم در گيلاسم که تصويرى از آفتاب دارد چاى بنوشم. آن جاکت را نخواهم پوشيد. باز به ياد زهره مى رفتم. کاش مى توانستم با وى خدا حافظى کنم. يک روز که نوشته يى از کسى خوانده بود ، آمد و گفت: (( زنده گى يک ازل و ابد کوتاه است.))

گفتم: ((فلسفه ملسفه ات را براى خودت نگه کن))

کرم کتاب بود. من از کارش تنها مى فهميدم که معلمى مى کند و عصر ها به خانه بر مى گردد، مى رود يکراست به آشپزخانه غالباً بادنجان بورانى و ماکارونى مى پزد، به خاطر من، نمى دانم آن پاکت هاى ماکارونى که با هم در المارى چيده بوديم و دو سه پاکتش باقى مانده بود، به شکم کى خواهد رفت؟

با خود مى گويم: ((شايد هم زنده بمانم. مگر زهره نمى گفت چيزى که در اين دنيا ناممکن است، ممکن است؟))

از پشت صداى مرمى ها را مى شنوم که در خوابگاه کلاشنیکوف هاى نگهبانانم مى گذرند. مرگ به من اشاره مى کند. زبان در دهانم ورم کرده است. چشم هايم را که باز مى کنم مرد عرب و آن دستيارش را نمى يابم.غيب شده اند. تنها من و دو نفرى که آمادهً کشتنم هستند ميان کوه و کشتزار بى پير مين مانده ايم. جاى هولناکي است. اگر آن ها با من دوست مى بودند، همديگر را کمک مى کرديم که از اين جا به سلامت برآييم و برسيم به شهر و آباديى.

يکيش مى گويد:

((مسأله را ختم کن.))

نمى فهمم که مخاطبش منم و يا همسنگرش. چشم که مى گردانم، مى بينم که نزديک جمجمهً حيوانى ايستاده ايم. بوى گوشت فاسد شده به دماغم مى خورد. آن طرفتر کشتزار مين واقع است. دامنه هاى کوه ها به کشتزار وصل اند در واقع سه طرفم کشتزار مين است. فکر مى کنم اين جا پهلوى اين حيوان می ميرم  و روزى از گوشت فاسد شده ام کس ديگرى مشمئز خواهد شد. لرزه بر اندامم مى افتد. يکيش مرا پيش مى زند. رو به کشتزار مين مى افتم. تکانى مى خورم. سرم را مى گردانم. از لابه لاى مژه هاى خاک آلود به آن ها مينگرم. هر دو پهلوى هم زانو مى زنند. يکيش صدا مى زند:

((رويت را بگردان،!))

کارم ختم است. شوخى نيست. همه چيز حقيقت دارد. مى بينم که از آن دو مرد يکيش به برادرم شبيه است و آن ديگرش ابروان گشاده يى دارد. شايد نامهً زهره پيش آن ابرو گشاده باشد. زهره نمى دانست که تفى که بر لب پاکت مى زند، خشک مى شود و مى افتد به دست آدمى که نه من مى شناسمش و نه او. دست هايم مثل گلوله هاى بزرگ سربى در پشتم افتاده اند. نه، بايد زنده بمانم. مى خواهم عشقبازى کنم، مى خواهم ودکا بخورم؛ ماکارونى بخورم. همين است ديگر، زهره؛ بچه يى که با پا به ديوار شکمش مى زند؛ گيلاسم، جاکتم، باغچه يى که آفتاب دارد، نودهً تاک انگورى که خود سرانه در کنج حويلى سرزده ، بالش پر مان که وقتى صبح از خواب بر مى خاستيم جاى سر من و زهره رويش مى ماند، همه اش با زنده گى من رابطه دارند. به شور مى افتم. ديگر غيرت دردى را دوا نمى کند. ناگهان به گريه مى افتم. با صدا گريه مى کنم. مى بينم که آن دو توجهى نمى کنند. مى روم و نزديک پا هاى شان به زمين دراز مى کشم. مى خواهم پا هاى شان را ماچ کنم، اما دور اند. لب هايم را به خاک مى مالم و فرياد مى زنم:

((مرا نکشيد، صدقهً سرتان مى شوم، مرا ببخشيد!))

عذر و زاريم زنانه است، بى غيرت شده ام. به زحمت از جايم بر مى خيزم و در چند لحظه، بدون اين که فکر کنم از سوراخ تفنگ آن ها گلوله ها مى پرند، رو به عقب مى کنم و ميد وم.

صدايى از عقبم مى شنوم:

((ندو، می زنم!))

چند قدمى پشت به آن ها می دوم. کارى نمى شود. با افت و خيز ده قدمى ديگر مى دوم. ناگهان جوى خشکى پيش پايم دهان مى گشايد، جويی که مثل روحم خشک و درز برداشته است. پيش رويم چندين جمجمه و استخوان بويناک و گرم حيوانات و يا شايد هم آدم هايى را مى بينم که همه به طرف من مى خندند. در دو قدمى ام کشتزار مين را مى بينم که مثل يک درياچهً پر از تمساح پيش پايم افتاده است. کشتزار مين تشنهً گام و پا هايم است. متردد مى مانم. ميان تفنگداران و کشتزار مين بى رمق ايستاده ام.     پايان    2002

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵١             سال سوم                    جون ۲۰۰۷