کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

پيشــکش به "الف با"

مــــولانا Rumi

 

 

صبورالله ســياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

يا هــــو

 

اين يادداشــت ميخواهد به نيمــرخ ســرودپردازي که در زبان انگليسـي با نام کوتاه Rumi به جاي مولانا جــلال الدين محمد نشـسته است، بپردازد. البته، در گوشــه و کنارش تلاش خواهــد شـد در برابر پرسشهاي زيرين نيز سخني، اگر نه پاسخـي، گذاشــته شـود:

 

"رومــي" رونوشت چندم مولانا جــلال الدين است؟ پس از رويداد يازدهــم ســپتمبر 2001، در امريکا بر او چه گذشت؟ چرا برخي از برگردانهاي نادرست سـرودهاي مولانا درست اند؟ چرا همسـايهء همــزمان و همآفتاب مان بر گزارندگان امريکايي جــلال الدين محمد خشــمگين است؟ پس از نام اين ســرودپرداز سترگ بر زبان آوردن کداميک درســتترين مينمايد: بلخي، ايراني، رومــي يا هيچکدام؟ چرا؟

 

در اينجا، "رومــي" براي همان نيمرخ انگليسي و "مولانا/ جــلال الدين/ محمد" براي سـرايندهء فارسي زبان ديوان بزرگ شمس و مثنوي معنوي کار گرفته شده اند.

 

با آنکه خواهم کوشــيد بازگفته ها باز گفته نشــوند، اگـر کسـي پيشــتر و بهــتر به اين بخش پرداخته باشـد، مــن خــواهم مـاند و سـوختن در کـورهء آزرم.

 

قونيه نشـين برون از ترکيه

 

افسانهء کوچيدن جــلال الدين محمـد از بلخ تا قونيه روشـن است، ولي نامبرده از مــرزهاي ترکيه چگونه برون زد و نخست کجا رفت؟

 

ســه ويژگـي در کار مــولانا را ميتوان از بنيانهـاي جهــانگردي او دانست:

 

1) بود و باش در جغـرافياي ترکيه در نقـش پل ميان آسـيا و اروپـا

2) چيرگــي بر زبان عــربي و آشـنايي با زبانهــاي يوناني و ترکـي

3) فراخناي جهـانباوري به ويژه برخـورد با اسـلام و آيينهاي ديگر

 

ريشــه دواندن ســروده هـا و انديشــه هـاي مـولانا در دهــه هـاي پنجم و شـشم زندگيش در بســياري از کشــورهاي عـربي زبان چـرا و زيرا ندارد، زيرا نامبرده پيش از 1250 خود را در جلگه هـاي فـرهنگي عــرب فــراوان کاشـته بود.

 

از بانو Annemarie Schimmel تا کنون بيشـتر از ده پژوهشـگر مــولانا_شـناس گفته اند که هـمه يا بخشـهايي از مثنوي معنــوي ســه سـال پس از مرگ ســرايندهء آن به هند رسـيده بود.

 

گـرچه پذيرفتن "سـه سال" به درنگ بيشـتر نياز دارد، به گفتهء انگليسـها با benefit of the doubt (داوري خوشـبينانه در نبود آنچه بايد روشـن باشــد) ميتوان گفت که يکي دو دهــه پس از جان سـپردن، جـلال الدين محمد در هند شـناسـاتر از اورنگزيبهايي چون شـهاب الدين غوري و قطب الدين ايبک بود.

 

در پيرامون نقش کساني چون على كلكته يى که در قونيه با سلطان ولد ديدارهايي داشته، سيد شرف الدين بوعلى قلندر هندي که مثنويهايي به شــيوهء "بشنو از ني" سـروده، فـلان برهمـن هـندي سـدهء چهاردهـم که مثنوى معنوي ميخواند، و شــاه عبدالليف ســندي که پا جا پاي مولانا ميگذاشـت، در کتابخانه ها و جسـتجوگـرهاي انترنت تا بخواهيم نوشــته شــده و نيازي به گفتاوردها نيست.

 

ســــــماع و هند

 

آورده اند که انديشــمندان بنگالي مــايه هاي ســاز و آواز نهفته در "ناي" دلخواه مـولانا را بازتابي از نايي که کرشــنا مينوازد، و با همين انگيزه، پيوند آســماني مولانا با هندوباوران و خوبتر پذيرفته شــدنش در نيمقــاره ميدانند.

 

گــرچه در کمتر از چهــار ســده پس از مرگ جــلال الدين محمــد، ســروده هايش همچو گنگا بخشـهايي از هند را ســيراب کرد، چرا "ســماع" چناني که شــايد و بايد در هند پا نگـرفت؟

 

بدون اينکه پاي اســلام و هندوييزم به ميدان کشــانده شود، ميتوان گفت هند در نقش خاســتگاه سـرشـار از پاکوبيهاي گوناگون و پيشــرفته، نياز چنداني به آن چرخشـهاي ســاده درويشي نداشت.

 

مــــــولانا چگــونه به اروپا رفت؟

 

نادرست نخــواهد بود اگــر گفته شــود از راه يونان، و به گمان زياد از آنجا به جــرمني و همســايگان دور و نزديکش، سپس انگلســتان و در فــرجام به امريکا و کشــورهاي ديگــر.

 

گفتني مي آيد که شــناخته شــدن جـلال الدين محمــد در اروپا به زودازودي درخشـيدنش در چند کشـور آســيايي و افـريقايي نبود و نميتوانست باشــد.

 

گذشــته از نمونه هاي ريز ريز يگان برگــردان و بازتاب کارهـاي او در اروپا، به ويژه ايتاليا، بلغاريا و فرانسه، ميتوان سـده هاي چهـاردهـم تا هژدهــم را 400 سـال سـپيد مــولانا_نشـناسي باخترزمين ناميد.

 

جــلال الدين محمد ناهمانند کســاني که يکباره به زبان ديگـري برگـردان ميشـوند، ناگهان ميدرخشــند و آهســته آهســته به کتابخانه هــا پناه ميبرند؛ نه "يکباره" برگــردان شد، نه "ناگهان" رخشــيد و نه به اين زوديها آهنگ رفتن ســوي پناهگاه دارد.

 

گــراف بالاروندهء طلوع چهــرهء مــولانا در غــرب در دو ســـدهء پســين، شکســتگيها و فــرازمنديهايي به فـاصله هاي تقريباً پنجاه سـاله را به نمايش ميگذارد و به اينگونه مينماياند که در اروپا و امــريکا با او نه در نقش "پديده" (مانند خيام و عطـار و حـافظ) بلکه در نقش "روند" برخورد شــده است.

 

1) به گـمان زياد نخســتين دو تني که دوصــد ســال پيش انديشــهء نهفته در شعــر مــولانا را به اروپا شــناسـاندند، اينها بودند: Friedrich Ruckert و Friedrich Tholuck

 

گــرچه جســتجوگــرهاي ويکيپيديا و گــوگل (انگليسي) کــوچکترين ســخن کارآمــدي در اين زمينه ندارند، بر بنياد سـنجش ســاده، ميتوان گفت که آنها بايســتي در پنج ســال پســين دههء 1820 بخشــي از کارهاي جــلال الدين محمد را به جــرمني ترجمه کــرده باشند؛ زيرا هگــل فيلسوف و دانشــور نامور جهــان، پيش از 1830 با آوردن چهــل و چند مصـــراع از شــعر مولانا (برگردان فردريک روکرت)، به ســتايش ديد و دريافت اين انديشــمند بزرگ پرداخته است.

 

به دانســتن مـي ارزد که فـردريک روکرت خود سخنســالار ســي زبان بود.

 

2) پنجاه ســال پس از برگـردانهاي جــرمني، نخســتين برگـردان انگليســي پاره هـايي از مثنوي معنوي در نيمـهء نخست دهه 1880 از ســـوي James Redhous به خوانندگان رســيد.

 

چنان مينمايد که از مــرگ هگــل در 1831 تا چاپ انگليسـي بخشي از مثنوي، دامنهء شــناخت يا شهـرت جــلال الدين از گروه روشنفکــران دلبسـته به منطق و فلسـفه در اروپا فراتر نميرفت.

 

3) اتفاقاً بازهم در حــدود پنجاه ســال پس از برگردان جيمــز ريدهــوس، بازشـناسـايي اين سـرودپرداز بزرگ با برگردان بيمانند Reynold Nicholson، انبوهي از خوانندگان را با چشــم انداز نويني از شــعر و انديشــهء مولانا آشــنا ســاخت.

 

4) کمابيش پنجاه ســال پس از فــرازاي کارهاي نکلسن، جـلال الدين محمـد در نيمهء پسـين 1970 از سـوي Coleman Barks بار ديگر و به شـيوهء تازه به ســرزمينهاي انگليســي زبان شـناسـانده شد. نامبرده با چهــرهء زميني بخشــيدن به آن ســيماي نيمه_آســماني، نه تنها راه پذيرفته شــدن، بلکه چيره شــدن رومــي بر روان و سليقهء غرب را هموارتر ساخت.

 

ياوه يا حتا خــرافه پنداشــته خـواهد شــد اگر بر بنياد همان فرســنگهاي پنجاه سـاله و نيز با سـنجه هايي که در پايين خواهند آمد، پيشــبيني شود که در هـفتاد/ هشــتاد سـال آينده، جــلال الدين دســتکم دو بار ديگــر با جـلال راســتين خود در غــرب طلوع خواهــد کـرد: نخست در دهــهء 2020 يا دهه 2030 و سپس در ســالهاي ميان 2060 و 2080

 

شــايد برآمــدهاي آينده نيز "نقل مطابق اصل" نباشــند، ولي در مقايســه با عکسهاي فــوري و فــوراني کنوني، ريزنماهاي فرا_ديجتالي بهتري خــواهــد داشت و بايد داشــته باشــد.

 

ميزبانهاي مهـــــربان يا نامهـربان؟

 

ســخن تازه گفتن در پيرامــون کار سـترگ نيکلسن دشــوارتر از ســرودن غـزل شــورانگيزتر از ديوان شمس است. انگار هــرچه خواهــي، گفته شــده است.

 

با اينهمه، کلمن بارکس که همزبان رينولد نيکلسن است و گذشته از کارهاي ستودني بانو اني_ماري شيمل، برگردانهاي Arthur Arberry, William Chittick, Ibrahim Gamard, John Moyne را نيز چون نقشهــاي کف دسـتش ميداند، انگليسـي سـاختن سـروده هاي مـولانا را رويدست گرفت.

 

او چــرا چنين کرد؟ آيا فارســي/ عــربي را بهتر از نيکلسن و ديگــران ميداند؟ آيا براي بلندآوازه شــدن خــود دست به چنين کاري زد؟ دلبســتگي به قــونيه چه پيوندي با روزگار کودکيش دارد؟ آيا او، به راســتي شــمس تبريز ســريلانکايي را پيش از آنکه در بيداري ببيند، در خـواب ديده بود؟

 

بســياري از مــولانا_ســتايان همسـايهء همزبان افغانســتان خشمگينانه ميگويند: "کلمن بارکس فارســي نميداند، داســتان گــره زدن قــونيه با کودکيش راسـت نيست، آن خـواب هياهو_برانگيزش هــم دروغ است و بدتر اينکه او ميخواهـد مولانا جــلال الدين ايراني ما را با برجســته ســاختن پيوند "رومــي"، به ترکيه بخشــد."

 

همينگونه اسـت فغان شــماري از دوســتداران افغـان/ افغانـي يا افغانســتاني مولانا و کشـمکش شــان با ايران، و همــان گلايه چندلايه دامنه دار که چــرا جــلال الدين محمــد بلخي را با برجــسته ســاختن پسـوند "ايراني"، از ما ميســتانند و به خود ميچسـپانند.

 

همــزادگاهان تنگ_چشــم مــولانا که ميخواهند شــش دهــه زندگي پر بار وي در قونيه را به ســود شـش ســال کودکيش در بلخ مصــادره کنند، امــروز کار چنداني به ترکيه و امــريکا ندارند. آنها بر اين پندار اند که نخسـت بايد دسـت درازتر از "اردشــير درازدسـت" همســايه را از شــانه کوتاه کرد و آنگاه رفت به جنگ تن به تن آنســوي کوه قاف، و دمــار از روزگـار پژوهشــگران اناتولي و اتازوني برآورد. و اينهمه براي آنکه گروگان گرفتن نواده را ميتوان بخشــيد و گـروگان گرفتن پدربزرگ را هرگز!

 

در اين کشـاکش، پيرمــردي که هشــتصد ســال دارد و ميخواهد "که و کجايي بودن" خـود را بر زبان آورد، در ســنگلاخهاي گذرگاه "اســلام قلعه" زير پاي افگـنده شــده، و تماشــاييتر اينکه بســياري از مشــت و لگدهــاي "فـــرهنگي" به دهــانش ميخورند.

 

مــولاناي امــريکايي

 

کلمن بارکس هم نيازي به بازشــناســايي ندارد. نامش را به جســتجوگرهاي انترنت بســپاريم، دو مليون و يکصدهــزار پيوند انگليســي و بيشــتر از پنجــصد پيوند فارســي پيش چشــم مان سـبز ميشوند.

 

اين ســرودپرداز و آموزگار بلند بالاي هفتاد ســالهء امــريکايي ســخنان دلچســپي هم ميزند. مثلاً روز پانزدهــم مــي 2006، هنگام گــردش در کوچـه باغهاي اصفهــان گفته بود: "زماني دوست داشــتم مرا در تاج محل به خاک ســپارند. آن هنگام، نخســتين باري بود که هـند را ميديدم. اينک دوســت دارم در مســجد امــام اصفهــان خـاکم کنند."

 

گـزارشـگر جوان با شـنيدن اين گفته از خوشــي زياد دســتپاچه شـد و فـردايش در روزنامهء "خبرگــزاري ميراث فرهنگــي" با آب و تاب نوشت: "چـــرا نگفت قونيه يا بلخ؟" و آنگاه خـودش پاســخ داد: "[براي آنکه] بارکس ايران را ســرزمين مــولوي ميداند."

 

البته کلمن بارکس پس از گفتن اينکه "در مسجد امـام اصفهان خاکم کنند،" افـــزوده بود: "تنها جايي که تا امــروز از اصفهان ديده ام، مســجد امام است. اين مســجدي که هيچ چيز خلوتش را به هــم ميزند، مــرا به خلســه ميبرد."

 

ميگويند روز هــژدهم مــي 2006، يکي از خــوانندگان کنجکاو به گــردانندهء روزنامــهء "ميراث فرهنگي ايران" در ايميلي چنين نوشت:

 

اي فــداي تو هــم دل و هــم جان! بارکس نگفت "قونيه يا بلخ"، براي آنکه او همــه جهــان را ســرزمين مــولانا ميداند و اصفهان را ســرزمين "مير احمــد هاتف اصفهـــاني"، هماني که مصــراع دوم ترجيع بند معـروفش را چنين ســروده بود: "وي نثار رهت هـــم اين و هـــم آن"

 

و اگر همين بارکس که زندگيش درازتر از سايهء هيماليا و جـريان امازون  باد، فـردا بگويد "دوست دارم در سـايهء ديوار زندان گوانتانامو به خاک ســپرده شـوم"، آيا بايد کيوبا را سـرزمين مـولانا جلال الدين بدانيم؟ (اصــل گــزارش در اينجـاست: www.chn.ir/news/?section=4&id=4916)

 

قفــس، جغـــرافيا و آن خــواب ...

 

يکــي از چـندين کـار ارزشــمند کلمــن بارکــس نوشــتن کتاب "The Essential Rumi" در 1995 اســت. در برگهــاي 290 و 291 اين کتاب به ســه رويداد شـگفت اشــاره شـده است. هفت ســال پس از چاپ کتاب يادشده، نامبرده در برنامـهء راديويي www.personallifemedia.com در پاســخ Duncan Campbell بار ديگــر به آن رويدادهــا روشــني افگـند. فشردهء گفته هــاي بارکس در کتاب و راديو چنين است:

 

"افسانهء آشنا شدن با رومــي را در چندين جا بر زبان آورده ام. تار و پود اين آشنايي سه رشته دارد.

 

رشـــتهء نخست: هــرگز حتا نام رومــي را نشينده بودم، تا اينکه Robert Bly در جون 1967 در کنفرانسي پس از خــواندن ترجمـهء عالمانهء اشعــار جـلال الدين، برگــردانهاي A.J. Arberry را به مـن داد و گفت: "اين ســروده هــا بايد از قفســهاي شــان آزاد شـــوند."

 

در اينکه مترجمــي براي کارهايش شــاعر معيني، نه ديگـــران را، برميگــزيند، رازي نهفته اســت. بايد پيوند ژرف رواني در ميان باشـد. بيدرنگ دريافتم که به بيکــراني ســرودهاي رومــي کشانده ميشوم.

 

با بازنويسـي نوشــته هاي انگليســي آربيري به کاوش اين جهــان تازه آغاز کردم. شــامگاهان به رســتوران کوچکـي ميرفتم، چـاي مينوشــيدم و به دســتکاري يکي دو ترجـمه ميپرداختم تا آنهــا را به شــيوهء "شــعر پذيرفتني آزاد امــريکايي" درآورم.

 

رشــتهء دوم: برخــي از کارها و کوشـشهاي نخســتينم را به دوســتم Milner Ball ميفـرســتادم. او کـه در دانشــگاه Rutgers Camden آمــوزگار حقــوق بود، شــعرهـا را بدون تفســير و تفصيل به شـاگردانش ميخــواند.

 

روزي يکي از شــاگردان جــوان به نام Jonathan Granoff نشــاني مرا از او خـواست و آغــاز کــرد به نامه نوشــتن به مــن، و در آن ميان خـواهـش اينکه بيايم و آمـوزگار ديگـرش را در فــلادلفيا ببينم.

 

خـواب ديدم که در کنار درياي Tennessee به خـواب رفته ام. (درياي تنســي دورتر از زادگاهـــم است.) ديدم يک توپ روشــــنايي از دل جـــزيرهء ويليامز بلند شـــد. در ميان خـواب، بيدار شـــدم. يکــي از همـان لحظــه هـاي فــروزان بود. بيدار شــدنم را خواب ميديدم. توپ ســرشـار از روشــنايي نزديکتر آمــد و از کـانونش پرتوي به هــر سـو پخش شــد. مــردي در ميان اين توپ روشــنايي نشــسته بود. همو ســرش را بلند کــرد و گفت: "دوسـتت دارم". گفتم: "مــن هـم دوستت دارم". سپس هــر آنچه در چشــم انداز پيدا بود، غــرقه در شــبنم شــد. شــبنم عشــق بود و تر شــدن عشــق بود.

 

هـــژده مــاه پس از آن خـواب، براي برنامهء شــعرخواني سفــري به ســوي شــمال داشــتم. در نيمه راه دم گــرفتم و به ديدن جوناتان گــرانوف رفتم. او مرا به ديدار آمــوزگارش برد. ديدم يک درويش ســريلانکايي به نام باوه محـي الدين بر بسـتر نشــسته و با گـروهي گپ ميزند. دريافتم کـه مـرد ميان توپ روشـنايي در خواب مــن همين آدم بود.

 

اين رويداد را نه ميتوانم واگشــايي کنم و نه چليپا بزنم. ناممکن است بتوانم نمايان شـــدن رويداد درون خـوابم را به کسـي (بدون خــودم) ثبوت کنم. همانگونه که گفتم، رخ داد. مــن بودم، او بود، مــي آمد و در خواب چيزهايي يادم ميداد. آنگاه ميروم به فــلادلفيا و خــوابم را برايش ميگويم. او دسـتش را به سويم تکان ميدهــد، انگــار بگويد: "همــاني که ديده بودي، منم. نيازي نيسـت خوابت را برايم بگــويي. چـه چـيزي را ميخـواهــي بداني؟"

 

باوه فــرمود کـه کـارهايم در پيرامـون رومـي را دنبال کنم. او گفت: "اين کار بايد شـود" و افـزود: "اگـر ميخواهــي به ســخنان gnani (روشــنگر روحـاني) بپردازي، بايد خود را gnani ســازي".

 

خــودم از آن گــروه [روشــنگران روحـاني] نشــدم، ولي نه ســال آزگار، ســال چهــار/ پنج بار، در محضــر يکي از آنهــا نشــستم."

 

اين بزرگترين گرهگاه رومــي و مــن است. هنگامي که بر ســروده هاي رومــي کار ميکنم، گمان ميبرم که ريشــه هاي دوســتي با آمـوزگـارم را اســـتواري ميبخشــم.

 

رشــتهء سـوم: اين رشـتهء باورنکردني برميگــردد به روزگاري که شش ســال داشتم و دلبسـتهء جغرافيا بودم. از روي اتلـس Rand McNally_1943 همـه پايتختهاي همــه کشــورها را به ياد ســـپرده بودم. کودکيم در آموزشــگاه پســران در Chattanooga ميگذشت. همينکه از ســويي به سـوي ديگــر ميرفتم، يکي از بزرگان به آواز بلند ميگفت: "بلغاريا!" و اين کودک شش ســاله پاســخ ميداد: "صـــــوفيه!"

 

همـه اش را ميدانسـتم. شـاگرد نمــونه بودم. سـخن کوته، کســي نميتوانست مـرا شکـست دهــد تا اينکه نخســتين رهنماي لاتين ما، James Pennington، آن چالباز شــاد و خندان در اين بازي پا پيش گـذاشت. او به زيرزميني اتاق درس لاتين رفت و با نام کشـوري که (در اتلس دســتداشـتهء او) پايتخت نداشـت، برگشـت و گفت: Cappadocia

 

چگونگـي چهــرهء من هيچمــدان در آن دم، بلاي جـانم شــد. او از همـانروز نامم را "کپادوشــيه" گـذاشت. هنوز در زادگاهــم اســتند کســاني کـه مـرا همينگـونه مينامند.

 

جيمــز پننگتن هــر باري که مـرا ميديد، به آواز بلند ميگفت "کپادوشــيه" تا ياد بازنده شــدنم را تازه سـازد. پايتخت Cappadocia را نميدانســتم.

 

چندين ســال [به گفتهء گـزارشــگر برنامه: چهــل ســال] پس از آن روز، باز هــم نام يادگاريم به يادم آمــد و همينکه دانســتم پايتخت کپادوشـــيه Iconium يا قـونيه است، نزديک بود از شـگفتي شـاخ بکشم. قونيه زيســتگاه و آرامگاه رومــي است و رومــي يعني "از روم اناتوليه".

 

 

[][]

 

دنباله دارد

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵١             سال سوم                    جون ۲۰۰۷