کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خالده فروغ

 

 

کوچهء خفتهء شب

 

 

 

 

 

آواره شد تا صدایم رؤیای دریا ندارم
در تشنه گی ناصبورم، دُری ز آوا ندارم
ماهیست در خون نشسته میموید از بی نوایی
در معبر شامگاهان راه تماشا ندارم
در کوچهء خفتهء شب از کوژ پشت ازدحامست
گر برنخیزم ازین خاک دستی به فردا ندارم
گفتم که در مشرق عشق بگذارم ای دوست گاهی
افسوس افسوس افسوس سرمایهء پا ندارم
من در اساطیر دریا ای رستم گوهر آیا
اندازهء قطره یی هم پاسخ بگو جاندارم؟
از گریه ام میفروزی؟ آیا چراغی که شبهاست
فرهنگ آیینه در توست من چشم زیبا ندارم.

 

 

حقیقت سپید عشق

 

به غصه های شب که فکر میکنم

به یاد گیسوان خویش میشوم

که بوی غربت و شکست میرسید

ز نردبان بیقرار نسل شان

کنون که بالش سکوت خویش را به زیر بازوان شب گذاشتم

دگر به کوچه های خواب

قدم نمینهم

دگر همیشه با تو ام حقیقت سپید عشق

زمین تحمل حماسه صدام را نداشت

به مرز فکر ابرها رسیده ام

صدایم آبشار ماه میشود

و چهره حسادت عطش سیاه میشود.

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵٠             سال سوم                    جون ۲۰۰۷