کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

 

             داستان کوتاه

 

پیرزن و سگش

 

 

روزگاری جوان بود و در جوانی با نشاط بود. اما حالا دیگر پیر شده بود. همه چیزش دلالت برین می کرد: مو های سپیدش، کمزوری حواسش، چینهای صورتش و لرزش اعضایش. مردم به او می گفتند «پیرزن»، می گفتند «پیچه سفید». و او بعض اوقات پیش خودش فکر می کرد:


- چه زود پیرشدم !

می پنداشت چیزی را از دست داده است ـ یک چیز گرانبها را ـ نومیدی به سراغش می آمد و حس می کرد که در جنگی شکست خورده است. پیروزی وجود ندارد. آخرش حتما شکست است، شکستی که همه دریچه های امید را می بندد.

 

دیواری برپا شده بود.

 

حس می کرد گرداگردش دیواری برپاشده است. دیواری که او را از دیگران جدا می ساخت ـ از پسرش، از عروسش، از نواسه هایش ـ دیواری بود که روز به روز ضخیمتر و بلندتر می شد. بدین ترتیب او روز به روز از دیگران فاصله می گرفت، خوش داشت به جهان دیگران داخل شود و در جهان دیگران زنده گی کند. ولی یک دست نامریی ـ همین دیوار ـ او را از این کار باز می داشت. دیگران از جهان خود به او چیزی نمی گفتند و هم آرزو نداشتند که از جهان او چیزی بشنوند. او از دیگران ـ از پسرش، از عروسش، از نواسه هایش ـ جدا شده بود. دیواری او را از آنان جدا می ساخت. این دیوار را به همه خشونتش حس می کرد. نمی دانست که این دیوار چگونه بین او و دیگران کشیده شده است.

 

این دیوار، دیوار نا هماهنگی بود، دیوار عدم تجانس بود، دیوار بیگانگی بود. او را از دیگران و دیگران را از او بیگانه می ساخت و او باز هم نمی دانست که چرا این دیوار به وجود آمده است، ولی خشونت سنگهایش را حس می کرد و در پشت این دیوار از زنده گیش رنج می برد، از تنهایش رنج می برد.

 

گاهی می خواست این دیوار را برافگند. می خواست خود را به دیگران پیوند دهد. بیگانگی را بردارد. به سراغ عروسش میرفت. می خواست به او کمک کند. ظرفی را می شست یا پیاله ها را جا به جا می کرد. آنوقت ناگهان دستش می لرزید. ظرف چپه می شد یا پیاله می افتاد. عروسش خشمناک می شد، چشمهایش از حدقه می برامدند رنگش به سرخی می گرایید و می گفت:

- از تو چی کسی کمک خواست

بعد بلند تر فریاد می کشید:

- می گذاری کارم را کنم یا نی؟

پسرش هم صدا می زد:

- تو چی جان می کنی؟

نواسه هایش زل زل نگاهش می کردند. پیرزن به نظرش می آمد که این فریاد ها دیوار را محمکتر می سازند و می پنداشت که نواسه هایش از دور دستها یا از پشت دیوار ضخیم و بلند به او می نگرند و با نگاه های بیگانه وار به او می نگرند. جگرش خون می گشت، دلش فشرده می شد. آرزده و سرگشته به کنجی می خزید و ساعتهای دراز در خاموشی سپری میکرد. بی اختیار به یاد گذشته های می افتاد ـ به یاد زمانی که بین او و دیگران دیواری وجود نداشت ـ نسیم انده پرده های دلش را میلرزانید و آرام آرام زمزمه می کرد:

- چه زود پیر شدم!

 

توله سگی را به دست آورد.

 

یکروز دیگران پیش خود گفتند ـ پسرش، عروسش و نواسه هایش پیش خود گفتندـ که خانهء همسایه را دزد زده است و مالهایش را برده است. پیرزن این خبر را شنید. دلش شد برود و ببیند که چطور خانهء همسایه را دزد زده است. لرزان لرزان و خمیده خمیده به خانه همسایه رفت. دید که مرد همسایه با زنش، کودکانش و چند نفر دیگر روی حویلی زیر درخت توت گرد آمده اند. مرد همسایه لاغر و استخوانی بود. میلرزید. سراسر بدنش می لرزید. صدایش تقریبأ گریه الود بود. زنش و کادکانش خاموشانه ماتم گرفته بودند و مرد را می نگریستند. چند نفر دیگر نیز که آنجا بودند، مرد را می نگریستند. مرد لاغر و استخوانی ریسمانی را به شاخهء درخت می آویخت.

پیرزن از او پرسید

- دزد چه چیز تان را برده؟

مرد مثل آنکه بگرید، جواب داد:

- همه چیز را، تباه شدیم، همه چیزمان را.

پیرزن دوباره پرسید:

خوب، حالا چه می کنی؟

مرد لاغر و استخوانی گفت:

- این سگ را غرغره می کنم.

پیرزن که توله سگ را غرغره می کنی؟

مرد با خشم و نفرت سوی توله سگ دید و فریاد زد:

- آخر وقتی دزد آمده، عوعوی هم نکرده است که ما بیدار شویم یاید در آنوفت به خواب بودم... به خواب ناز...

لختی خاموشانه پیرزن را نگریست. بعد مثل آنکه بگرید گفت:

- آخر من براین نان میدادمش که همینطور بخوابد و بگذارد که دزد خانه ما را خالی کند؟ نی... نی، من میکشمش.


پیرزن توله سگ را نگریست که همچنان از دنیا و از سرنوشتش بیخبر است. به نظرش آمد که بین سگ و دیگران دیوار بلند و ضخیمی برپا شده است. دیواری که او از دیگران جدا می ساخت ـ از مرد همسایه، از زن همسایه، از کودکان همسایه و از تماشاگران ـ حس کرد که توله سگ در آن سوی دیوار از زنده گیش رنج می برد، از تنهایی رنج می برد. آنوقت چشمهایش را کشاد کرد. در حالی که لرزشی بدنش زیادتر شده بود فریاد کشید:

- ای ظالم، این سگ خیلی خرد است... گناهی ندارد.

همه خاموشانه توله سگ را نگریستند. انگار تازه متوجه این حقیقت شده بودند.

آهسته زیر لب زمزمه کردند:

- آری، خیلی خرد است. ولی این مرد عقلش را از دست داده ... مرد همسایه گفت:

- من انتقامم را ازش میگیرم. غرغره اش می کنم، انتقام!

پیرزن باز هم فریاد زد:

- توبه می کنی! دیوانه...

بعد به سوی توله سگ دوید و برداشتش. زیر چادر گرفتش و در میان بهت و حیرت همه با شتاب از حویلی برآمد. توله سگ را نجات داد. در پشت سر پیرزن فریادهای مرد همسایه شنیده می شدک

- من می خواهم او را بکشم.... انتقامم را بگیرم، انتقام....

 

همدمی یافت.

 

پیرزن همدمی یافت. توله سگ همدمش گردید. نامش را «قو» گذاشت. آندو سراسر روز را باهم سپری می کردند. توله سگ گردگرد پیرزن می گردید. با پیراهنش بازی می کرد. انگشتهایش را می لیسید، پیش رویش جست و خیز می زد. اینها پیر زن را خرسند می کرد. مسرور می ساخت و گاهی قهقهه می خنداندش. پیرزن هر جا می رفت، دنبالش می کرد. مثل یک توپ سپید کوچک در عقبش می لولید و می دوید. گاهی با دو دست به دامن پیرزن می آویخت. آنوقت پیرزن می خندید و می گفت:

- خوب، گشنه شدی، ها؟

نانی، چیزی، می آورد و صدا می زد:

- «قو»... «قو»... کجا هستی؟ بیا!

لوله سگ هر کجا می بود، با شتاب نزد پیرزن می آمد. پیرزن لقمه لقمه خوراکش را می داد. توله سگ ملچ ملچ کنان خوراک را می خورد. پیرزن از توله سگ می پرسید:

- مادرت کی بود، هه؟

توله سگ با صدای باریک غرغر می کرد. پیرزن بازهم می پرسید:

- مادرت هم مثل خودت سفید بود؟

توله سگ با صدایی باریک غرغر می کرد. و خوراک می خواست. پیرزن می گفت:

- خوب، گشنه چشم خوب، اینهم یک لقمه دیگر...

توله سگ خوراک را می خورد و سپاسگزارانه پیرزن را می نگریست. پیرزن حس می کرد که درین سوی دیوار دیگر تنها نیست. همراهی و همدمی دارد. توله سگ از تنهایی، از رنج تنهایی، نجاتش داده بود.

 

رشته های نو تنیده شد.

 

پیوند هایی نو استوار گشت. نواسه ها به آنان، به پیرزن و سگش، روی آوردند. ساعتها نزدیک پیرزن می آمدند. با سگ بازی می کردند. گفتگو می کردند و پیرزن از بازی آنان، از گفتگوی آنان، لذت می برد. حس می کرد که جهانش فراختر شده است. حس می کرد که دیگر تنها نیست.

نواسه هایش با او در باره توله سگ صحبت می کردند. می پرسیدند:

- ننه، این سگ چوچه می زاید؟

پیرزن جواب می داد:

- کلان که شود، می زاید

باز می پرسیدند:

- چوچه هایش هم سفید می باشند؟

پیرزن جواب می داد:

- این را دیگر خدا می داند.

کودکان می گفتند:

- سفید باشند، خوب است

پیرزن توله سگ را نوازش می داد و می گفت:

- می بینی، می گویند که چوچه هایت سفید باشند.

کودکان می دویدند. توله سگ به دنبال شان می دوید. پیرزن شاد و خوشحال می خندید. حتی بعض اوقات او هم می دوید. ولی زود از نفس می افتاد.

 

دیگر آن دیوار را خوب حس نمی کرد. خشونت سنگهایش را حس نمی کرد و می پنداشت که دیگر تنها نیست. با دیگران پیوند داشت با توله سگ و با نواسه هایش.

 

قو بزرگ شد.

 

توله سگ آهسته آهسته بزرگ شد. دندانهایش نیرومند گردید. هرچیز را می خورد. گوشت و چربی می گرفت. آواز باریکش غور شد، عوعوش سروصدا ایجاد می کرد. غرشش آدم را می ترساند. علاقه و محبت نواسه های پیرزن به «قو» کاستی یافت و «قو» این را فهمید. او هم به آنان کمتر علاقه نشان میداد. پیرزن پریشان و مضطرب بود.

 

پیوند ها دوباره می گسست، نواسه هایش از او فاصله می گرفتند. می رفتند پشت همان دیوار سابق. پیرزن می خواست پیوند ها را محکم نگهدارد. نواسه هایش را صدا می زد که با «قو» بازی کنند، اما آنان بیعلاقه بودند. «قو» هم روی خوشی به آنان نشان نمی داد. و پیرزن در تشویش و اضطراب می افتاد. پهلوی سگ می نشست. از گردن سگ می گرفت، نوازش میداد و می گفت:

- ببین... نو نگذار که این بچه ها ترک مان کنند. تنهایی خوب نیست.

سگ چیزی نمی فهمید. با دهن باز پیرزن را می دید و زبان سرخ رنگش در بین دندانهای سپیدش تکان می خورد. پیرزن زاری می کرد:

- تو با آنان بازی کن. فهمیدی، بازی کن.

سگ باز هم چیزی نمی فهمید. تشویش و اضطراب پیرزن بیشتر می شد. میلرزید و بی اختیار با خود می گفت:

- چه زود پیر شدم!

«قو» بیقرار شده بود. دیگر در حویلی تاب نمی آورد. می خواست بیرون، به کوچه، برود. هردم می رفت پشت در حویلی می نشست. ساعتها همانجا می ماند. پیرزن نمی گذاشتش که بیرون برود.

 

دروازه را محکم می بست. تشویش و اضطرابش باز هم بیشتر شده بود. می ترسید، از تنهایی می ترسید. به «قو» خوراک بیشتر می داد. می خواست او از حویلی بیرون نرود. ولی سگ تسلیم نمی شد. می خواست که بیرون برود.

 

یک روز او را با ریسمانی به کنجی بست. اما سگ بیتابانه خودش را به زمین زد. ناله کرد، قوله کشید، غر زد. عوعو کرد و ریسمان را به دندان گرفت. پیرزن نتوانست این وضع را تحمل کند! بیش خودش گفت:

- خدایا، خودش را می کشد!

رهایش کرد، سگ بازهم نزدیک در کوچه رفت. از لای درز های دروازه بیرون را می نگریست. وقتی آواز سگی را می شنید، موهایش راست می شد. می ایستاد و بلند بلند عوعو را سر می داد.

زمستان فرا رسیده بود. یک روز که «قو» آواز سگان دیگر را شنید، نزدیک دروازه کوچه رفت و به عوعو کردن پرداخت.

 

به طرف دیگر دروازهء درکوچه، هم سگی آمده بود. مدعی هر دو عوعو کردند. «قو» با چنگالهایش دروازه را خراشیدن گرفت. می خواست که دروازه را سوراخ کند. بدرد و از آن بگذرد. پیرزن صدا کرد:

- «قو»، «قو» چی می کنی، بیا اینجا!

سگ اعتنایی نکرد. همچنان در تلاش بود تا راهی بیابد و بیرون رود. پیرزن دوباره فریاد زد:

- «قو»... بیا اینجا!

بازهم سگ اعتنایی نکرد و به دروازه چنگال می کشید. پیرزن نزدیک رفت، از گردن سگ گرفت که دورش کند. ناگهان سگ غرشی کرد و به پیرزن حمله برد. خشمناک بود و در چشمهایش نوعی جنون می درخشید پیرزن روی زمین افتاد، پیراهنش پاره شد، دستش خراشیده و خونین گردید. سگ مثل آنکه از کرده اش پیشمان شده باشد، آرام شد. در کنجی خزید و پیرزن را نگریستن گرفت. پیرزن سوی سگ دید و بعد بی اختیار به گریه افتاد. در حالی که هق هق می گریست، گفت:

- من ترا از مرگ خلاص کردم!

سگ آرامانه بیرون را می نگریست، دوباره گفت:

- من ترا بزرگ کردم. برابر یک مشت بودی، من بزرگت کردم.

سگ دهنش باز بود و زبان سرخ رنگش بین دندان های سپیدش تکان می خورد و با بی اعتنایی به گریه پیرزن می نگریست، گریه پیرزن شدید تر شد و هق هق کنان گفت:

- و حالا تو هم میروی... میروی ها؟

بعد با عجله برخاست. به زیرخانه رفت و با چوب درازی برگشت. دود خشم چهره اش را تیره ساخته بود. با تمام قدرت و به زدن سگ پرداخت. سگ ناله کنان گریخت. پیرزن از دنبالش دوید و ضربه های پیهم را بر پشت سگ فرود آورد. در حالی که می گفت:

- تو هم میروی، ها؟ توهم؟

عروسش با شتاب به حویلی آمد و پرسید:

- خدایا، این چه روز است؟ تو چه می کنی دیوانه شدی؟

پیرزن با چشمهای گریه آلود سگ را که از درد ناله می کرد و در کنجی خزیده بود، نشان داد و گفت:

- می بینی، او هم می رود. می خواهد برود. برود پشت دیوار و مرا تنها بگذارد.

ساکت شد. چوب از دستش افتاد و آهسته نالید:

- آه خدایا، چه زود پیرشدم !

و روی زمین نشست، پیرزن آن روز به سختی بیمار شد. تب کرد و در بستر افتاد. سراسر روز را هذیان گفت. بعد چشمهایش چیزی را ندید و گوش هایش چیزی را نشنید.

 

شب فرارسید.

 

نیمه های شب بود. پیرزن به سختی در خواب نفس نفس می زد. عرق کرده بود. خواب می دید. می دید که در دشتی ایستاده است. گرداگردش گلکاران مشغول کار هستند. می خواهند دورادور دیوار کنند. «قو» با اوست. «قو» می نالد. زاری می کند و در مثل آدمها سخن می زند. پیرزن به «قو» گفت:

- بس کن دیگر، فریاد نزن!

سگ بیچاره با تضرع سوی پیرزن دید و زاری کنان گفت:

- بگذار من بروم. من می توانم بروم. مرا بگذار. بگذار بروم.

پیرزن دلش فشرده می شد. در بن بستی گیرمانده بود. نمی دانست که بگذارد «قو» برود یا نی، اگر «قو» برود هم تنها می شود. اگر نگذارد «قو» بیچاره می میرد. از اندوه می میرد. دلش فشرده شد. «قو» همچنان می نالید و می خواست برود و بالاخره گفت:

- خیلی خوب برو... برو تو جوان هستی. تو آزاد هستی. برو!

سگ خیزی بر داشت و به آن سوی دیوار برید. گلکاران همه مشغول بودند و دیوار ها دمبدم بلندتر می شدند. پیرزن سگ را از دور دست ها شنید. دلش فشرده شد. می خواست بگرید. بازهم دلش فشرده شد. فریاد زد:

- خدایا، چه زود پیرشدم!

بعد از  خواب برید. نیمهء شب بود همه خوابیده بودند. عرق سردی را برتنش حس کرد. قلبش به شدت می تپید. بعد نالهء «قو» را شنید. آهسته برخاست. شالش را برسرکرد و بیرون رفت.

برف می بارید و همه جا را سپید کرده بود. دید که «قو» بازهم نزدیک دروازهء کوچه نشسته است و دهنش را به درز دروازه نهاده نومیدانه ناله می کند. پیرزن سر سگ ایستاد. سگ با چشمهای پرتضرع پیرزن را نگریست. پیرزن گفت:

- تو می توانی ازین دیوار بگذری، ها؟

سگ بازهم خودش را به پاهای پیرزن مالید. پیرزن آهسته نشست برپشت مرطوب «قو» دست کشید و گفت:

- یک روز تو هم پیر می شوی. درست مثل من. همه ترا از خود می رانند. ولی حالا برو.

بعد برخاست. زنجیر در را باز کرد و گفت:

- خوب برو... تو جوان هستی، تو آزاد هستی... برو دیگر....

سگ با شتاب به بیرون پرید. برف روی کوچه را سفید ساخته بود. چند تا سگ با همدیگر مستی می کردند. دنبال همدگر می دویدند. و همدگر را می بویدند. «قو» هم به آنان پیوست. پیرزن در کوچهء دروازه نشست. برف بر سرورویش فرود می آمد. چشمهایش «قو» را دنبال کردند. سگ شادی کنان روی برفها جست وخیز می زد. سگان دیگر هم شادی می کردند. «قو» همراه سگان دیگر ناپدید شد.

 

رو به روی پیرزن دیوار بلند قدیر افراشته بود. چشمهایش سنگینی کردند. بعد، دیوار را ندید. سپیدی برف را هم ندید. چیزی حس نکرد. تنها از هرچه دیوار بود، بدش آمد و خیلی آرام زمزمه کرد:

- خدایا چه زود پیرشدم.!

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵٠             سال سوم                    جون ۲۰۰۷