کابل ناتهـ،
|
بشير سخاورز
طيف عاطفه بر آسمان افغانستان و هندوستان
اوكتاويا پاز در سفر عرفانی و عاطفی خود به هندوستان و افغانستان راهی را برگزيده است كه آن راه را مردان بزرگی چون ابن عربی، ابو علی سينای بلخی، امير خسرو، نظام الدين اوليا، كبير، رابندرنات تاگور، پابلو نرودا و ديگران پشت سر گذاشته اند. راهی كه پر از پل های پيوند ميان مردمان مختلف و اديان مختلف است و وقتی انسان اين پل ها را عبور میكند و به آن طرف ميرسد، میبيند كه انسانها همه از "يك گوهر اند." پاز بار ها به اين مردان بزرگ اشاره ميكند. او از همان روز نخست كه توشه ی سفرش را از پاريس، شهری كه به آن عشق می ورزد، میبندد تا به هندوستان برود، با اين مردان است. " به دوستانم بدرود گفتم. "هانری ميچاكس" كتاب كوچكی را كه در آن گزيده ی اشعار "كبير" و "كريشنا ريبود" بود، همراه با تصويری از خدای زن "دورگا" برايم داد و دوست ديگرم "كوستاس" نسخه ای از "بگاود گيتا" را بخشيد تا رهنمای عرفانی ام در سفر باشد."
اوكتاويا پاز پيش از گماشتننش به حيث كارمند پايين رتبه در سفارت مكسيكو در هندوستان، به دنبال "روح سنگ" بود و ضربان زندگی را در تنديس های زيبا و برهنه ی پاريس میديد. او پاريس را شهری يافته بود كه برايش سخن می گفت؛ شهری كه زيبايی معماری اش به انسان احساس آرامش می بخشيد و مايه ی الهام برای شاعر ميشد. او هنگام شب، پرده را از چهره ی پر رمز و راز اين شهر دور ميزد و پاريس را با پرگار خيال از ورای شعر شاعران و نويسندگان دوره ی ميانه باز ميافت. او در حقيقت پيش از سفر عاطفی اش به هند آماده برای رهياب های نو دنيای معجزه شده بود.
نخستين كتاب از شاعر صوفی "كبير"، در حقيقت نخستين دريچه ی بود به كاخ شكوهمند تصوف، عرفان، مذهب و هزاران گنجينه ی تو در تو كه می بايست با ورود در اين كاخ، نه چونان كودك ذوق زده كه شگرفی ها را مينگرد، اما نمی پيمايد، بلكه چون عارفی كه جويای راستی ست و می داند كه آن را اگر بخواهد در اين كاخ درخواهد يافت، داخل شد. او در كشتی ی كه موج های آرام شط گرم، به طرف هندوستانش می راند شعری از شاعر صوفی "كبير" را می خواند، كه الله و رام را در يك آينه تجلی داده است. آينه ی از رواداری كه تا آن روز بر اين شاعر عيسايی مذهب پنهان مانده بود، زيرا كه او می دانست اسپانيای ها بعد از هجوم بردن به امريكای لاتين، هرگز چنان رواداری از خود نشان ندادند تا آيين بومی را بپذيرند - بلكه با شدت تمام در از بين بردن آن كوشيدند و دين مسيح را جانشين همه ی اديان ديگر ساختند. اكتاوياپاز جوان در آن كشتی كه او را به طرف كشور افسانه ای می برد، شعری از كبير را می خواند كه بعد ها اين شعر پيش آهنگ يكی از كتاب هايش شد. شعری كه در ذهن كتيبه ای شاعر ماندگار ماند و تا زمان مرگش آن را به ياد می آورد:
الله – راما
الله – راما من در نام تو زندگی می كنم ترحم خود را به من بنمايان خداوندگار من.
اگر الله تنها در مسجد است، پس سرزمين های ديگر، از چه كسی ست؟ هندوان او را در بتی، در بتكده محصور كرده اند اما خدواند در همه جاست.
سرزمين های جنوبی را "هری" نام گذاشته اند و تمام غرب خرگاه الله است اما دلت را جستجو كن خرگاه خداوند آنجاست.
"برهمن" يك روز در دو هفته روزه می گيرد روزه ی دادرس در ماه رمضان است هر يكی اما، در يازده ماه ديگر به خود مشغول و در انتظار پاداش.
چرا بايد به "اوريسه" برای نيايش بروی؟ چرا بايد در مسجد سجده كنی؟ دلت پاك نيست و تظاهر به پرستش می كنی چرا بايد اين همه راه را برای رفتن به حج كعبه بسپری؟
خداوندا همه ی اين مرد و زن چيزی ديگر نيستند اما، تصويری از تو من فرزند الله و راما هستم و همه ی آن مرد و زن پير و "گروی" من اند.
كبير می گويد ای مردان و زنان تنها به يك خدواند پناه بريد، و نام واحدش را تكرار كنيد پيدايش شما در دست او بوده است تنها آن زمان می توانيد شط زندگی را عبور كنيد.
سالها بعد، هنگامی كه روح هندوستان، روح اكتاويا پاز را در آغوش گرفته است و شاعر هندوستان را مادری می يابد با بازوان گرم عاطفه، چشمان پر ازمهر، پستان هايی كه شيره ی رويا ها را ارزانی می كند و دلی كه ضربانش شعر موسيقايی دارد، شعری می سرايد در ستايش خدايان هندوستان، تا مرواريد سپاس بر گردن اين مادر باشد. اكتاويا پاز آن روزی كه اين شعر را سرود با زنش كه به او عشق می ورزد در برابر "شيوا و پروتی" ايستاده است.
"شيوا" و "پروتی" شما را پرستش می كنيم نه چونان دو خداوند بلكه چون دو پرهيبی از انسان والا. شما آنچه هستيد كه انسان می سازد، اما خودش نيست، آنچه كه انسان می تواند باشد بعد از آن كه زمان محكوم به كار مشقت را سپری كند.
"شيوا" چهار دستان تو، چهار دريايند چهار نيزه ی آب تمام هستی تو فواره است جايی كه "پروتی" زيبا شنا می كند جايی كه او چون كشتی ی شكوهمند می جنبد.
بحر در زير آفتاب می تپد: آن لب بزرگ شيوا است كه می خندد؛ بحر در آتش است: آن گام های "پروتی" ست بر روی آب.
"شيوا" و "پروتی" اين زنی كه زن من است و من از تو هيچ چيز نمی خواهيم، هيچ آن خواهش از دنيای ديگری ست: تنها روشنايی بحر را آن روشنايی پابرهنه بر سرزمين خواب رفته و بحر را.
سرانجام كشتی حامل اكتاويا پاز به ساحل بمبی نزديك می شود و نخستين ساختمانی كه توجه شاعر جوان را به خود جلب می كند، دروازه ی هندوستان است كه شباهت به يادمان پيروزی فرانسه در پاريس دارد. يكی از مسافران به پاز می گويد كه اين دروازه را به مناسبت آمدن پادشاه بريتانيا، جورج پنجم، زمانی كه هندوستان در تصرف بريتانيا بود ساختند، تا ورود اين پادشاه بزرگ را گرامی داشته باشند. پاز گام های بلند تأريخ را بر پيكر هندوستان می بيند و می داند كه به كشوری آمده است كه تأريخش با كشور ها و مدنيت های زيادی پيوند خورده است، از آن ميان يونانی ها، مغولها، پادشاهان افغانستان و ايرانی ها نشانه های پايا بر سرزمين تأريخ هندوستان اند. با درك اين كه خورجين تأريخ هندوستان از هزار گونه جنس پر است، شاعر مكسيكو می داند كه به جهانی آمده است كه آن را هندوستان می نامند و جای ترديد نخواهد بود اگر او بتواند به آسانی چهره ی كشور خودش را در اين جهان بيابد.
بعد از پياده شدن از كشتی به هوتل "تاج محل" می رود و اتاقی را برای چند شب كرايه می گيرد. ساختمان تاج محل با همه زيبايی و تجمل نوابانه، اندكی شگفت آور است و آن به سببی كه اين هوتل پيراهنش را "چپه" پوشيده است. او در شگفت است كه چرا پنجره های بزرگ اتاقها كه بايد به طرف بحر می بودند، برعكس به طرف حويلی هستند و پنجره های كوچك كه بايد به طرف حويلی می بودند، به طرف بحر باز می شوند. به او می گويند كه مهندس تاج محل شخصی از انگلستان بود اما اين شخص نتوانست به هندوستان به غرض مراقبت از كار بيايد و كار بنای ساختمان را به معماران هندوستانی گذاشت كه آنها در انجام اين كار دچار اشتباه شده اند. پاز اين داستان را باور نمی كند و چنين می پندارد كه معماران هندوستان با تعمد خواسته اند كه جوهر فكری خود را پيوندی با اين بنا داده باشند، آنها بهتر از يك انگليسی می دانستند كه در كشور آفتاب تابان بهتر است پنجره های بزرگ را به طرف حويلی ساخت تا آفتاب سوزان هندوستان، باشندگان هوتل را اذيت نكند.
اكتاويا پاز هنوز عرق راه را نشكسته است كه با شور و اشتياق می خواهد هندوستان را هر چه زودتر دريابد. او از هوتلش بيرون می شود و در جاده ها چهره ی هندوستان را در صدای موتر ها، صورت گدا ها، لباس زنان، كوچه های تنگ، جاده های گشاد، انبوهی از نيايشگران برهنه، گاو های بی صاحب، بوی ياسمن آميخته با بوی بد كثافات می يابد. هنوز چند كيلومتر از هوتلش دور نشده است كه می داند در اين مدت كوتاه راه دوری را پيموده است، زيرا كه هر گامی در هندوستان يك فرسنگ است، زيرا كه برای ديدن هندوستان چند بار بايد زيست، زيرا كه انسان با يك بار زيستن نمی تواند هندوستان را ببيند:
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من با صد هزار ديده تماشا كنم ترا
و يا:
به دو ديده كی توانم كه رخ تو سير بينم دو هزار ديده بايد كه رخت كنم نظاره
"هيولا ها را ديدم و چشمانم از برق روشنای زيبارويان كور شد. در كوچه های بدنام آهسته گام بر می داشتم و به دكان های كوچك نگاه می كردم: فاحشه های رنگ آميزی شده، مخنث هايی با تسبيح شيشه ای به دست و دامنهای پر جلوه.... به طرف تپه های مالابار و باغ های آرام بخشش رفتم. به جادهٴ خاموشی گام ماندم و در انتهای آن تصوير گيج كننده ای را يافتم؛ ديدم كه شط سياه بر صخره های ساحل می كوبيد."
اكتاويا پاز پاراداكس ها و تضاد ها را در برابر هم می بيند كه نه برای از بين بردن يكديگر خلق شده اند، بلكه در گشايش چهره’ يكديگر كمك می كنند.
زندگانی آشتی ضد هاست مرگ آن كاندر ميانشان جنگ خاست
لطف حق اين شير را و گور را اُلف دادست اين دو ضد دور را
سرانجام خستگی بر پاز پيروز می شود و به هوتل بر می گردد، اما بجای آنكه داخل هوتل شود در اطراف هوتل به قدم زدن می پردازد. هندوستان در نخستين روز ديدار جعبه ی معجزه را می ماند كه تا يكی را باز می كنی در داخل آن جعبه ی ديگر پيدا می شود و باز ديگر و باز ديگر.
روز ديگر پاز در كشتی كوچكی می نشيند، خودش را به جزيره’ "الفنتا" می رساند و در آنجا پيكره های تن كامه (Erotic) را می بيند كه تعدادی از آنها توسط پرتگالی ها متلاشی شده اند، اما با وجود اين ويرانی مجسمه ها زيبای جاودانه اند. اين تنديس ها پررو و باشهامت، با برهنگی اندام های مادينه و نرينه ی شان ايستاده اند تا يادمان زيبايی زندگی باشند و به ريش آنهايی كه مردم را با تظاهر می فريبند بخندند و بگويند كه: " اگر زيبايی تن را ستودن گناه است، پس چرا خداوندگار هر آيينی به انسان از زن های زيبای بهشت مژده می دهد و آميختن با آن تنديسه های زيبا را پاداش می دهد؟"
هندوستان از نمود زيبايی شرم ندارد و نمی هراسد از اين كه پيروان ديگر اديان زيبايی های آن را چگونه از پرويزن انتقاد بيرون می كشند. زندگی در هندوستان برای زندگی ست نه برای مرگ.
آمدن به هندوستان برای اكتاويا پاز پيش زمينه ای است برای رسيدن به سرزمين های افسانوی بلخ، باميان، كابل و هرات. او سالها پس از مسافرت نخستين، سفير كشور های افغانستان، هندوستان و سريلانكا می شود و اين مقام برای او امكان سفر های زيادی را به كشور های اطراف هندوستان ميسر می كند. او از همه بيشتر به افغانستان دلبسته است و در سفر هايش به اين كشور شعرش را ارمغان می برد. "روزی در دهلی به مسجدی پا نهادم كه هيچ كسی در آن نبود. ديوار های مرمرين مسجد با آيات قرآن تزيين شده بودند. در بالا تنها آسمان آبی بود و سكوت گاهی با صدای خيل طوطی های سبز می شكست. در گوشه ای نشستم بی آن كه به چيزی بيانديشم. ناگهان آن سكوت ملكوتی را صدای آمدن خفاش ها برهم زد، گويی خفاش ها به من می گفتند كه شب فرارسيده است. رويای بيكران زير آن آسمان آبی. سالها پس از آن روز هنگامی كه در هرات بودم، همين رويا را يك بار ديگر تجربه كردم، تنها با اين تفاوت كه اين بار در مسجد نه، بلكه بر فراز ايوان منار نيمه ويران ايستاده بودم."
من رويای بی منظر نداشتم چرخيدن شكل ها را تا وقتی نا پديد شدند، نديدم. در سكون روشنايی در "بودن" بی آن كه جوهر "صوفيانه" داشتن.
من سرشاری خلا را نه نوشيدم [......] آسمان آبی را ديدم و تمامت آبی را از سپيد به سبز پكه های گسترده ی سپيدار و بر كاج پر از هوا، نه پرنده مرغ مينايی با پر های سپيد و سياه.
من زندگی را ديدم كه بر خودش آرميده بود و من آن را نيم ساعت نام نهادم.
در گستره ی بی عيب.
پانوشتها:
1- شعری برگرفته از بيجك كبير، سروده های جولا، پنگوين 2003 ميلادی، هندوستان.
كبير گفته است كه: "ای الله و ای راما، من در نام تو زندگی می كنم." او دو نام را در شعر بكار برده است، اما مقصودش از يك خدواند است كه هم در كعبه، هم در بتخانه و از همه والاتر در همه دلهاست.
2- مثنوی معنوی، مولانا جلال الدين محمد بلخی، بر اساس نسخه ی تصحيح شده ی رينولد نيكلسون
3- In Light of India, Octavio Paz, Rupa. Co, New Delhi 4- Collected Poems 1957-1987, Edited by Eliot Weinberger, HarperCollins Publishers, India
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ۵٠ سال سوم جون ۲۰۰۷