کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اجمل آرین پور

 

گریه

 

میگریست!

گفتمش چیزی بگو ؟

گفت چیزی برای گفتن ندارم !

لحظه به چشمانش خیره شدم.

یک دنیا حرف در آن نهفته بود .

آما چیزی ندانستم؟؟

پرسیدم گریه چیست ؟

گفت اوج نا توانی

آنگاه خندید و رفت !

دیگر ندیدمش !!!

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵٠             سال سوم                    جون ۲۰۰۷