کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ميان شــيشـه بشـکفته گل پيراهـــــن ســـرخـش

شکسـته شيشه را، پيراهنش را شسته در باران

    "هـــادي ميران"

 

 

 

 

فـرسنگسـار نخست

 

از آشــفتگيها، سـردرگميها و ندانســتنهاي صبورالله ســياه سنگ زياد آموخته ام. گاه او نميداند در ميان دو دوسـت چـه بگويد. کاوه شـــفق آهنگ پس از خواندن "در مـــرز گور و گنگا" برايش نوشته بود: "کاش هرگز نويســنده نميشدي" و وژمــــه جان گفته بود: "ترا شـور شهرت طلبي ديوانه ساخته است". ديري نگذشت، ملالي جويا گفت: "از زنهاي عراق مينويسي تا دل سياف را خوش سازي". و همين ديروز يا پريروز ســـخيداد هاتف نوشت: "يک چيزي بنويس. خير است که دل ســـياف خوش شود! "

 

اينک او مانده است و دو راههء "بنويسم، ننويسم؟"

 

و من که نميتوانم و نميخواهم شــکيباتر از صبور باشم، از اينجا مي آغازم که از مادر و پدر کردســتانيم، از مادربزرگ و پدربزرگ عـــراقي، و اگر چارلز داروين برايم شناسـنامه ننويسد، شايد ريشه هايم به حوا و آدم نيز برسند.

 

هــزار ايکاش دوست نژادشناس يا کشورشناسي ميداشتم، مي آمد و آهسته در گوشم ميگفت که حوا و آدم کجايي بودند: ســريلانکايي يا عربســتاني؟ عراقي يا کردســتاني؟ اســراييلي يا هندوســتاني؟ خراسـاني يا افغانســتاني؟

 

فـرسنگسـار دوم

 

ديريست گزارشهاي خونچکان بخشي از ناشتايي و خوراک شامگاهي مردم شده اند. در گذشته ميگفتند: بترسيد از کساني که نميترسند از خداوند؛ اکنون ميتوان گفت: بترسيد از کارمندان رســـانه ها!

 

در روزنامه ها آمده بود: "روز هفتم اپريل 2007، در روستاي بهزان، شهر بشيقه (عراق)، دختر هفده ســـالهء کردســتاني، به گناه عاشــق بودن کشــته شد. براي آگاهي بيشتر از چگونگي مـرگ اين دختر، ميتوانيد رو آوريد به بايگاني فـلمها و گزارشــهاي دوشــنبه، 30 اپريل، "ايران فردا" در اينجا:

https://www.irane-farda.com/Home_News/news3895.htm

 

با آنکه نوشته بودند اگر دلي از سنگ نداريد، از تماشــاي اين نوار دلخـراش بپرهيزيد، کنجکاويم لينک فلم را کليک کرد. دلخــراش نبود، وجدانخــراش بود.

 

خــداي مــن! اين دخـتر را ميشــناختم، خيلي از نزديک ميشــناختم. و افســانه اش؟ آه! همــان افســانهء پايان ناپذير....! بدبخت! در پيشــاني وبلاگش به سرخ نوشته بود:

 

کاش دايم دل مـــا از تو بلــرزد اي، عشـــق

آن دلي کز تو نلرزد، به چه ارزد؟ اي عشق

 

و به دنبالش اين غزل

 

آســمان کهنه سـبوييست ز ميخانهء عشق

بحر يک قطرهء تلخ است ز پيمانهء عشق

عالمـي حلقه صفت چشــــم برين در دارند

تا به روي که کشـــــايد در ميخانهء عشـق

شيشــــهء چـرخ چه پرواي شکســتن دارد

سنگ طفلان چه کند با سر ديوانهء عشق؟

سوز عشقست که در مغز جهان پيچيدست

گــردش چــــرخ بود، گردش پيمانهء عشق

هــر ســر خـار در اين باديه مجنون ميبود

کعبه ميداشت اگر حســن سيه خانهء عشق

عقــل بيهـــــوده به گــرد دل ما ميگــــردد

ديو را راه نباشـــــد به پريخـــــانهء عشـق

 

افسوس! يکي نبود در پيامخانه اش بنويسد: دختر جان! مگر هواي آبتني در خون رابعهء بلخي به سرت زده است؟ در روزگاري که بايد به زمين و زمان بخندي، بسرايي و بخرامي، هي ميگويي عشق! چـــرا نميگويي: سرمايه؟ چرا نميگويي هاليوود؟ چرا از رهنماي پخت و پز يا از چگونگي آب و هوا نمينويسي؟

 

يادم است، بيست و يکم مارچ همين امسال، زن همسايه اندرزش ميداد. دعا که خموشانه گوش ميکرد، به رويش چيزي نگفت، ولي فــرداي آن روز در وبلاگش نوشت:

 

نه اي ديوانه چون من، اي نصيحتگو مــده پندم

تو پنداري کز اين پند تو من فرزانه خواهم شد؟

 

فـرسنگسـار ســوم

 

قامتش به گــراف بهاي نفت ميماند و انبوهــهء موهايش به کان کاربن. نگاهش باغ بادام را به داغ خشکسالي مينشاند و آوازش هزاردستان را از هزار داستان بيرون ميراند. نامش "دعا خليل اسود" بود.

 

اگر هفتاد روز ديگر زنده ميماند، ميشد گفت هفده بهار را تا پايان شــمرده است. با آنکه نام خانوادگيش "اســـود" بود، دلبســتگي ديوانه واري به "قــرمز" داشت. بســيار دلش ميخواست پيش از هـــادي ميران، با دستگاه "بلاگفا" آشــنا ميبود و "گل ســرخ" را پيشتر از او، براي ناميدن وبلاگ خودش ميقاپيد.

 

همينکه پدر گفت: "امروز با برادرزاده ام نامزد ميشوي"، رنگ از رخ دعا پريد. تا بگويد "مگر..."، پدر افــزود: "شــنبهء آينده که ميشـود هفـتم اپريل، روز رنگيني در زندگيت خواهد بود. دستت را ميدهم به دست او. گــرچه خوشــي از عــراق رخت بسـته است، باور دارم شـما در کنار هم خوشبخت خواهيد شد". دعا تا باز هم بگويد "مگر..."، شــنيد: "و چناني که نتواني گمان بري، گلباران خواهي شد. برادرم به باشندگان بهزان گفته است که ...."، دعا به آواز لرزان گفت "مگـــر…"

 

پدر که آهنگ "اگـر و مگـــر" شنيدن نداشت، با اشاره به پيرهن سرخ دخترش گفت: "آن روز جامهء سپيد بلند خواهي پوشيد و به زندگي تازه گام خواهي گذاشت. با برادرم چنين پيمان بسته ام. برادرزاده نيز جوان خوبي است و فروشگاه بزرگي دارد. سخن همينجا پايان مييابد."

 

دعــا ميدانست که اشـک و آه گــرهي را نميگشايد. او پدرش را بهتر از هر کسي ميشناخت. در گذشـته هم تکه هاي اين آوازه را از مادر شنيده بود. به ياد بيهودگي نخستين فغانها و زاريهايش افتاد و به ياد روزي که در وبلاگش نوشته بود:

 

دانم اي ناله در آن دل ز چـــه تاءثير نکـــردي

رخنه در سنگ محال است، تو تقصير نکردي

 

آواز زنگ دروازه خموشي ميان دختر و پدر را دو قاش کرد. دعا که يگانه جوان خانواده بود و بايد مانند هميشه با شـتاب و خوشــرويي ميرفت، در را به روي خويشـاوندان، همسـايگان و دوســتان پدر ميگشـود و  آنها را پذيرايي ميکرد؛ به سوي دروازه شتافت.

 

پدر گفت: نه! ديگر خوب نيست دم دروازه ديده شوي. راه و رسم بشيقه چنين است. آنها مي آيند و از امروز تو امانت خانوادهء ديگري ميشوي. در را خودم باز ميکنم.

 

دعا از درز پرده نگاه کرد. مهمانها با دسته هاي گل آمدند. مادر به آهستگي گفت: دعا! دعا! کجاستي؟ خواستگارها رسيدند. هرچه زودتر خود را گم کن. پنهان شو.

 

فـرسنگسـار چهـــارم

 

دعـا بدون اينکه اشـک بريزد، تا نيمه شـب گريست و هر چه کوشـيد، ندانست چه بگويد، چه بنويســد و چه کند. به جاي تهي تابلوي شکستهء کنار بسترش چشم دوخت. يادش آمد که در گوشهء قاب نوشته بود: "عشــق شـيريست قــوي پنجه و ميگويد فــاش/ هـرکه از جـان گـذرد، بگــذرد از بيشـــهء من"

 

در دلش آمد: "کاش سـرايندهء اين بيت من بودم". به کمپيوترش نگاه کرد و با آرزوي اينکه "او" نيز امشب "آنلاين" باشد، گفت: شيشهء کمپيوتر شده است مهتاب دلدادگان. نيازي به نشــستن کنار پنجره يا رفتن بالاي بام نيست. من به اينجا چشــم دوخته ام، شــايد "الماس" از آنجا نگاهــش کند.

 

پاسـي از شب گذشت. پاس ديگري هــم گذشت. چشم به راه ماندن سـودي نداشت. دعا با خــود گفت: "الماس خواب است". آنگاه در ايميلي با ســرنامهء "عاجل" نوشت:

 

الماس من!

اي يار! اي يگانه ترين يار! کجايي؟

گويي بيتو بودن مرا کم کشــته است که خانواده ميخواهد خاکســترم را نيز در صور اسرافيل بدمد. امروز ديدگان پدرم فوارهء خون شده بودند و زبانش، آه! مپرس. نميداني آميزش زلزله و آتشفشان چگونه خواهد بود. اين را تنها خودم ميدانم.

 

هنگامي که از پيراهن بلند سپيد سخن ميزد، نميديد که يگانه دخترش مانند بوداي باميان فروميريزد و آرزوهايش را به دست خودش کفن ميپيچد.

 

الماس من!

آنها با دسته گلها آمدند و در چشمم خار کاشتند. از بس کور شــده ام، تاريکي را هم نميبنم. به نابيناييم مخند. تو نشسته اي در دهليز دلـم. نه! بهتر است بگويم تو  نشـسته اي در نگينهء مردمکهايم. از همينرو، هميشه و در همه جا ديده ميشوي. تو نشــوي، که شــود؟ در آيينه هم ترا ميبينم.

 

الماس من!

بهتر خواهد شـد اگر کمي زودتر بيدار شوي. ميداني، اين روزها بسيار زود دير ميشود. هفته ها مانند روز و روزها مانند آذرخــش ناپديد ميگــردند. ســخن خيلي خيلي پنهاني دارم. در نوشتن نميگنجد. خواهم گفت، همه چيز را خواهم گفت. يکبار بيا. يادت نرود، زود بيايي؛ ورنه در بيوزني "بيتو بودن" سکته خواهم کرد.

 

آنچنان منتظرم در ره عشق

که اگر زود بيايي، دير است

 

راستي، "گــوران"، همان پيرمردي که گفتم به "بابا گــوريو" ميماند و همه چيز ما را ميداند، يادت است؟ هنگامي که مرا ميبيند، به مــوهايم دست ميکشد و ميگويد: دخــترم! "پر طاووس" پشت و پناهت باد! برو! به مــراد برسي. همو گفته که کمک مان ميکند.

 

نشــاني خانهء گوران را مينويسم: ميدان بزرگ ميان درختهاي زيتون يادت است. از خانهء ما که بگذري، به سوي چپ، چشمهء باريکي در کنار ميدان ديده ميشود. اگر جريان چشمه را دنبال کني، پيش از آنکه از مرز بهزان بيرون شود، به پاي مجنون_بيدي ميپيچد. در تنهء اين درخت "دل تير خورده" ديده ميشود. پيرمــرد ميگويد که اين يادگار را در جوانيهايش با چاقــو کنده بود. نوک تير اشــاره به کلبهء گوران دارد: دروازهء کوچک چوب بادام و رويش نشان "پر طاووس". اين دروازه هميشه نيمه باز است.

 

پيش از آنکه آفتاب ســر زند، ميگريزم، به زيرزميني خانهء گوران پناه ميبرم و همانجا چشم به راهت ميمانم. باور دارم کـه کســي مرا نخــواهــد يافت. بابا ترا ميشـناسد. او خودش گفته است که کمک مان ميکند. دنباله اش را به خودت ميگويم. تنها به خودت. يادت نرود، اين روزها زود دير ميشود.

 

اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق ميکند شب همه شب
"دعاي تو"

 

دعاي تو...

 

فـرسنگسـار پنجـــم

 

همينکه آفتاب برآمد، يکراست بر نبودن دعا تابيد. زن با شتاب شوهرش را بيدار کرد و گفت: خاک به سر شديم! خليل اســود ســراسيمه و خواب آلود پرســيد: چه ميگويي؟ خودکشي کرد؟ زن پاسخ داد: کاش خود را ميکشت.

 

شب و روز بهزان يکسان شده بود. زنها پر طاووس را ميبوييدند و فال ميديدند که دختر بالابلند و گيســودرازي نيمه شــبي به جنگل رفته و خود را شــکار پلنگها ســاخته است. مــردها ناباورانه ميگفتند: شايد خود را به چاه بابل افگنده باشد. کودکان و نوجوانان نيز آوازه هايي براي گستردن داشتند. کسي دعا را فراموش نميکرد.

 

فـرسنگسـار ششــم

 

دعا نخســيتن بار بيچـارگي را در آيينه ميديد. چشــمهايش به دروازه دوخته شده بودند. مانند انگشــتري به خود ميپيچيد و از بام تا شــام در خش خش هر برگ، در وزش هر باد و در گزش هــر ناخن، الماس را ميجست.

 

او در گــرماگــرم جنگ با خويشــتن، گفت: بابا! هفته گـذشـت. باز آفتاب روز را نيم کرد. الماس نيامد. چنان افسرده ام که اگر دلم نترکد، به تپيدنش شک خواهم کرد. نشود تا او بيايد، من به خدا رسيده باشم. ميترســم نگفته هايم ناگفته مانند. ترا به خدا زندگي من، به زيســتن که هيچ، به مرگ هم مي ارزد؟

 

گوران پاسخ داد: ديوانه! تو خودت زندگي استي. بميرد دشمنت! آيا ميداني از يادگاري که بر تنهء آن درخت کنده ام، چند دهه ميگذرد؟ هنوز اژدهاي نااميدي از گريبانم سر بر نياورده است. هنوز چشم به راه کسي که ميدانم نميتواند بيايد، نشسته ام. تو خوشبختتر از مني. الماست زنده است.

 

دعا گفت: اگر نيايد...؟

گوران گفت: اگـر بيايد...؟

 

دعا گفت: از خوشي ميميرم.

گوران گفت: خاموش! ميشنوي؟ کسي به در ميکوبد. برو! پنهان شــو.

دعا گفت: مـرده بودم، زنده شـدم. بايد الماس باشـد. خودم به دروازه ميروم.

 

پيش از آنکه گـوران بگويد "نه"، زن همسايه و دعا چشم به چشم شدند. خاموشي همچـو ماري درون خـانه خزيد. پاندول ساعت ديواري از نوسان باز ماند و همه زمانه هاي گذشته و آينده در بن بست اکنون خشکيدند.

 

دعا همانگونه که کرخت مانده بود، گفت: پايان يافتم.

گوران گريان گفت: تو پايان نداري. عشق آغاز و فرجام نميشـناسـد.

 

دعا که ميدانست گوران کمپيوتر ندارد، گفت: بابا! پيش از آنکه ديرتر شود، واپسين دلنامه ام را مينويسم. خواهش ميکنم آن را به الماس بده. و به خنده افــزود: خودت نخواني.

 

مرواريد اشکهاي گوران گفت: چشـم!

 

فـرسنگسار هفــتم

 

الماس من!

اي يار! اي يگانه ترين يار!

بسکه رخسار تو در مد نظر داشــته ام

ديده ام روي تو، چون آينه برداشته ام

 

خوب کردي نيامدي. زندگي ترا ميزيبد و من همانگونه که در نخســتين نامه نوشــته بودم، به مــرگ هم نمي ارزم. آيا ميشود هم عاشق بود و هم زندگي را دوست داشت؟ مگر عشق خود هنرمندانه ترين شيوهء خودکشي نيست؟

 

چاشـتگاه امروز مرا يافتند. اگر بتوان آينده بودن و کوتاه بودنش را باور کرد، آيندهء کوتاه من شده است قايق اســــفنجي. و دريا چنانکه ميداني از آغاز آشــنايي پنهـاني مان توفاني بود.

 

شب پيشـتر خواب ديدم که آب چشـمهء کنار ميدان، مانند سرشکهايم ميسوزد و من در آن ته نشين شده ام. مادر همــواره ميگفت "آب در خواب روشني است"، ولي يکروز هم نگفت که خواب در آب چيست.

 

مانند هميشه، همينکه نام روشني بر زبانم بيايد، تو در نگاهم ميدرخشي. چــرا و زيرا ندارد. تو رخشاني، و آينده ات رخشــانتر از بازتاب آفتاب در آيينهء آب. تازه دريافته ام که بسيار پريشانت استم. ميترسم دعا نباشد و تو دچار کسي که ارزشت را نداند، شــوي. انگشــتر کم نيست. تو نايابي.

 

سه شب پيش خواب ديده بودم که پابرهنه سنگلاخ بيکراني را ميپيمايم. ســايه ها درازنشده، شام ميشود. از پل نازکي ميگذرم و آوايي به گوشــم ميرســد. ميبينم پل ويران ريخته است. پيشــتر ميروم.

 

ژاله ميبارد. ســرم را پايين مي اندازم. ژاله ها بزرگتر و سنگينتر شــده ميروند و استخوانهايم را افگار ميکنند. چشمانم را ميبندم و ترا ميبينيم. ديگر نميخواهم ديدگانم را از هم بگشايم. آرامش باورنکردني به من دست ميدهد.

 

باد هو ميکشد. ژاله ها مانند نقطه هاي "عشق" به سر و رويم ميبارند. خواب خوشي بر من چيره ميشود. بر سنگ سپيدي سر مينهم و براي دل گمشده ام لالايي ميخوانم: "باز فــروريخت عشق از در و ديوار من/ باز ببريد بند اشــتر کين_دار من/ بار دگر شير عشق پنجهء خونين گشاد/ تشنهء خون گشت باز اين دل سگسار من/ باز سر ماه شد، نوبت ديوانگيست..."  ديگر از آن خواب چيزي يادم نمانده است.

 

اي يار! اي يگانه ترين يار!

نگفته بودم بســيار زود دير ميشــود؟ شــد. ديگر نميخواهم بگريزم. ديگـر پس از مرگ هم به زيرزميني پناه نخواهم برد. امروز نگفته ها و ناگفته هايم را مانند زندانيان بيگناه آزاد خواهم ساخت.

 

ميدانم چرا نيامدي. پنداشــته بودي که از خوشــي ديدارت ســکته خواهــم کرد. تو با مهــربانيي که داري خواستي هنر جنگيدن با مرگ را بياموزم. گرچه شکنجهء بيتو زيسـتن کشنده تر از مرگ چندين باره بود، ولي آن را نيز آموختم. سپاســگزارم، الماس من، سپاســگزارم.

 

پرونده ام را همينجا ميپيچــم و پيش از آنکه "گناه" مرا به گـردن بابا گورويو بيندازند و به او بگويند "بالاي چشمت ابروست"، پر طاووس روي دروازه اش را ميبوســم و خود را ميســپارم به آنهايي که فــرمانبردار بودنم را ارزشــمندتر از زنده ماندنم ميدانند.

 

الماس من!

تنها و تنها و تنها به خوشــيهايت بينديش. خداوند ترا آنقــدر شــادماني بخشــد که در پايان نمازهايت نداني از بارگاهش چه بخواهي.

 

با آنکه ميدانم ديگر نميتواني الماس من باشـي، واپســين بار گودي انگشــترم را ميبوسم و براي دلخوشـي خودم مينويسم: "الماس من". همين.

 

ز عشــق ار عاشـقي ميرد، گنه بر عشـق ننهــد کس

کـه بهــر غــرقــــه کردن، عيب نتوان کــــرد دريا را

 

پدرود

دعاي تو

 

اوه! از بس پاشــانم، فرامـوش کردم پيش از پدرود ميگفتم: از ســوي من آيينه را ببوس.

 

فـرسنگسـار هشــتم

 

دعا در همواري ميان درختهاي زيتون و روستاييان خشمگين ايستاد. به آه آهــو در دادگاه پلنگها ميماند. زمين از ترس فـروريختن آسـمان ميلرزيد. دهبان فــرمان نمايندگان بشيقه را چنين آغاز کرد:

 

دعا خليل اسود، دختر هفده سالهء روستاي بهزان کردستان، به گناه ريزاندن آبروي نياکان، نپذيرفتن پيمان نامزدي با برادرزادهء پدر، عاشـــق بودن به محمــد الماس باشندهء روستاي برون از بشيقه، و ناپديد شدن از خـانه، امروز شــنبه هفتم اپريل 2007، از سوي خانواده، خويشاوندان، همسايگان و باشندگان بهــــزان ســزاوار سنگســار شناخته شده است.

 

از آنجايي که دعــا خليل اســود هنوز به هــژده ســالگي پا نگذاشــته، نامبرده ميتواند گناهانش را با پشــيماني به زبان خود برشمــرد تا به شــيوهء آبرومندانه تر "نشاندن تا کمرگاه در گودال" سنگسار گردد. اگر چنان نکند، دعا با دست و پاي آزاد در روي ميدان براي ســي دقيقهء پيهم ســنگباران خواهد شــد.

 

ســنگاوران و ســنگبرادارن گرامي بايدها و نبايدهاي زيرين به ياد داشته باشند:

 

سنگها هدفمندانه و با دست راست پرتاب شوند. بيهوده پراگندن و نيز کاربرد سنگهاي کوچکتر از اندازهء مشت درست نيست. از بي پروايي، بد نشــانه گرفتن و زدن بيباکانه بپرهيزيد تا به کســاني که در کنار يا پشت ســر تان ايسـتاده اند، آسـيب نرسـد. انداختن سـنگهاي پره پره اگر دست سـنگبردار را افگار نکند، بهتر است. گــرچه رنگ سنگ در چگونگي سنگسار نميتواند نقش برجسته داشته باشد، سپيد ارزشمندتر از سياه شمرده ميشود.

 

و سخن پسين: از گنهکار بپرسيد که چه گفتني دارد.

 

فـرسنگسـار نهـــم

 

دعا گـره مـوهايش را باز کرد و بر سـپيدي خاموشـي سـياهي پاشـيد. برگ و باد از گفتگـو باز مـاندند. ملخها و زنجــره هاي لاي ســبزه زاران نيز لال شـــدند. قد مـوزون او به جامهء ســـرخ، ســـرو آتشگرفته را ميماند.

 

دهبان دوباره گفت: از گنهکار گستاخ بپرسيد که چه گفتني دارد.

 

دعا با انگشت خود را نشانه گرفت و گفت: اگر گنهکار منم، گفتنيم بيشتر از اين نيست:

 

دلم در عاشــقي آواره شد، آواره تر بادا

تنم از بيدلي بيچاره شــد، بيچاره تر بادا

 

دهان دهبان مانند دهانهء توپي که باروت و آتش را آشتي دهد، باز شد: "يک، دو، سه پرتاب!"

 

چشــم برهم زدني دعا در پيش چشــم چشــمه، پرندگان و زيتونها ســنگباران گرديد. هي مي افتاد و برميخاست، مي افتاد و مينشست و مي افتاد و ميجنبيد. هرچه ميزدند، کشـته نميشـد. غــريو ســنگاوران به عــرش معلا رسيده بود.

 

دختر مانند همان سپيداري که تنها در خوابهاي مريم مجدليه ميروييد، چناني که ديگر نتوانست  پاهايش را استوار نگهدارد، نقش زمين گرديد.

 

مردم از شــادماني شـگفتند. دعا نخست رويش را با کف دسـتانش پوشاند تا يادگارهاي ديدار دلدار نهفته در مــردمکهايش آسيب نبينند، سپس يادش آمد که ســخني دارد. پنجه هــايش را در خـاک فــروبرد و همانگونه که رو به آســمان افتاده بود، چشــم در چشــم خـداوند گفت: "..."

 

فـرسنگسـار دهــم

 

دعا، ســنگها و ســي دقيقه همــزمان پايان يافتند. مــردم براي شـستن دسـتهاي خاک آلودشـان به ســوي چشــمه رفتند. پدر راهش را کج کرد و پارســايانه گفت: "اگر خمــار عشــق را از پيکـر مــرده ات نپرانم، فــــرزند آدم نباشــم"، و لگدي بر گردهء خونين دختر زد. دعا بار ديگر رو به آســمان، چليپا افتاد.

 

گناه خليل اســود نبود. کســي که عاشــق نشـده باشـد، جايگاه گرده و دل را از کجا بداند؟

 

فـرسنگسـار يازدهــم

 

پدر راسـت گفته بود. هفتــم اپريل براي دعـا روز رنگيني بود. آميزهء ســپيدي رخسـاره، ســياهي مــو و سرخي پيراهنش رنگين کمان را رشکين ميساخت. آرامشش به خواب پروانهء خشکيدهء لاي کتاب ميماند.

 

زيتونها از ريشــه تا شــاخه در تب محرقــه ميسـوختند. ملخها، زنجــره ها، ماهيها و پرنده ها آزادي دعا را به همديگر شــادباش ميگفتند.

 

در بالا، خــداوند حــوا و آدم را به تالار "لوح محفوظ" فـراخواند و به آنها گفت: سوگند به خوشه هاي گندم و شاخه هاي زيتون که فرزندان تان کارهاي خوبي نميکنند.

 

در پايان، گوران پير زير همان نقش "دل تير خورده" بر کندهء درخت با چاقو نوشت:

 

ز بسکه داغ تو دارم چو لاله بر دل خويش

دلــــم به حـــال دل هيچـکـــس نميســــوزد

 

 

فـرسنگسـار دوازدهـــــم

 

يکي از دختران بشيقه که نزديکترين خواهرخواندهء دعا بود، به دوستش گفت: خانهء رســانه ها آباد! ســازمان عفو بين الملل، روزنامه هاي ايران فردا، پيک ايران، کيهان، و سازمان برونمرزي همبستگي زنان کردســتان، سنگســار هفتم اپريل را "جوانمردانه" نکوهــش کـرده اند. مگـر نبايد ما نيز واکنشــي نشــان دهيم؟ نميگويم، همين امـروز يا فـردا. پيشــنهاد ميکنم: هشت مــارچ سال آينده...

 

دوست گفت: راست ميگويي. هشت مارچ هم دور نيست. يازده ماه و يک روز ديگر، کمتر از سـال ميشود. خموشي تا کي؟ بايد در نخستين سالروز مرگش سوگنامهء زيبايي ســروده شود.

 

فـرسنگسـار ســـيزدهــم

 

خدايا! کاش مـرا زن مي آفريدي. از ترس نميتوانم به آيينه نگاه کنم. همين شکنجه براي هفتادهـــزار پشتم بسنده است.

 

[][]

 

ريجــــاينا/ کانادا

ســوم مي 2007

 

آويزه هــا

 

1) با سپاس فـــراوان از "يک اشـــاره" و ســـخيداد هاتف: http://hatif.blogfa.com (10:27 am/ April 29, 2007)

 

2) براي تماشــاي فلم سنگسـار شـدن دعا هــرگز اينجاهــا را کليک نکنيد:

 

www.ikwro.org.uk/index.php?option=com_content&task=view&id=147&Itemid=2

https://www.irane-farda.com/Film/sangsar-Kurdistan-2.htm

http://www.jebar.info/yazidivedio/bisababislamaha.3gp

http://www.jebar.info/yazidivedio/2.3gp

http://www.jebar.info/yazidivedio/016.3gp

http://www.jebar.info/yazidivedio/video-0007.3gp

http://www.jebar.info/yazidivedio/1.3gp

http://www.jebar.info/yazidivedio/3.3gp

 

3) اين نوشــته پديد نمي آمد، اگر دسـترسـي نميداشــتم به آگاهيهاي زيرين:

 

http://www.petitiononline.com/kurdish/petition.html

http://www.freedomszone.com/aggregator.php?id=22957

https://www.irane-farda.com/Home_News/news3895.htm

http://www.amnesty.org.uk/news_details.asp?NewsID=17351

http://web.peykeiran.com/new/iran/iran_news_body.aspx?ID=39231

http://web.amnesty.org/library/index/engMDE140272007?open&of=eng-IRQ

http://web.amnesty.org/library/Index/ENGMDE140012005?open&of=ENG-IRQ)

http://bp2.blogger.com/_DG2rBArFwDU/Rjuqotgf-PI/AAAAAAAABI8/-Lo8CcTOtn8/s320/doa2.jpg

www.dailymail.co.uk/pages/live/articles/news/worldnews.html?in_article_id=452288&in_page_id=1811

 

4) باشـندگان شــهر بشــيقه "طاووس" را نخســتين آفــريدهء روي زمين و شـايسـتهء نيايش ميدانند.

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٩             سال سوم                     مي ۲۰۰۷