کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیوند ابدی

 

 

داستان کوتاه

 

از خاتول مومند

 

 

ظریفه با قدمهای گرفته به سوی اپارتمان نزدیک گردید, ولی در دل خدا-خدا داشت که خالد در خانه نباشد.

با کلید خود در را باز نمود و با کنجکاوی بداخل نگاه کرد. از اطاق سالون آواز خفیف تلویزیون به گوش میرسید...و آواز چک-چک آب نل آشپزخانه...اپارتمان چنان نامنظم بود گویا سالهاست که صاحبش جاروب به زمین نکشیده است.

ظریفه دستکولش را بالای میز دهلیز گذاشت و با آواز آهسته صدازد:
- «ذید...ذید...هستی؟»

 

هنوز چند دقیقه نگذشت که پسرکی سفید چهره و لاغر که در حدود چهار یا پنج سال داشت در آستانه در سالون ظاهر گردید.

اول با نا باوری بطرف ظریفه نگریست ولی بعد با فریاد معصوم و طفلانه که از گلوی نازکش برمیخاست گفت:
-«مادر جان!»

 

ظریفه آغوشش را گشود و با چشمان نیم پر اشک پسرک را در قید بازوانش گرفت.

بعد آهسته پرسید:
-«امروز کودکستان نرفتی؟»

 

ذید با خندهء طفلانه گفت:
-«پدرم میفامید که خودت میایی...باز گفت که نرو.»

 

ظریفه با آرامی در بغل خود گرفت و بطرف سالون رفت.

درست پنج ماه قبل ظریفه بالای هیچ و پوچ با شوهرش خالد دست و گریبان گردید. بعد از دعوا یکی از دوستانش که خود طعم طلاق را چشیده بود او را تشویق به ترک خانه و زندگیش کرد.

خالد که یک مرد استثنائی بود با لبخند به ظریفه گفته بود:
-«ظریفی هی یک پیوند ابدی هست که بردنش ناممکن است...»

 

مگر ظریفه اعتنائی نگرده و با راهنمائی همان دشمن دوست نمای خود حتی گپ را تا طلاق رسمی رسانیده بود.

 

همین که ظریفه قدم به سالون گذاشت با دیدن آنهمه برهم و در همی فریاد کوتاه کشید و گفت:
-«خدایا هی خانه چی درهم و برهم است!»

 

ذید در حالیکه انگشت شهادتش را در میان دندانهایش میساید با چشمان معصوم به مادرش نگاه کرد.

ظریفه پسرک را بالای کوچ نشانید و از میان خریطه برایش یک پاکت چپس و یک بازیچه را کشید.

ذید با دیدن آنهمه بنا به عادت همیشگی از مادرش پرسید:
-«هی از مه بخشش است؟»

 

دل ظریفه را یک درد مملو از عاطفه فشرد, او با گلو پر از بغض گفت:
-«آه جان مادر از تو است...بخشش.»

 

ظریفه با دلتنگی ذید را باز در آغوشش فشرد.

پسرک نمیدانست که چرا مادرش مانند دیوانه ها او را بار-بار در آغوش میگرفت.

ذید با همان نا باوری پرسید:
-«مادر جان هی از مه بخشش است؟»

 

ذید با چنان معصومیت این کلماترا تکرار کرد که اینبار بغض گلوی ظریفه ترکید و اشک مانند سیل در چشمانش جاری گشت و با گریه جواب داد:
-«آه جان مادر از تو است...زندگیم از تو است!»

 

ذید با کمی ترس سر خود را به شانهء ظریفه گذاشته بود, با چشمان وحشتزده به نقطهء نا معلوم نگاه میکرد.

ظریفه متوجه شد که ذید خاموش است با عجله اشکهایش را پاک کرد و با لبخند تصنعی گفت:
-«ذید مادر چپس بخو.»

 

او با سرعت سر پاکت را باز کرد,پسرک بزودی همه چیز را فراموش کرد و مصروف چیزهای ساختگی دنیا گردید.

 

ظریفه ذید را در حالش رها کرد و ناخود آگاه به تنظیم خانه پرداخت.

همه اپارتمان یکطرف و آشپزخانه یکطرف,ظرفها, قاشق و پنجه در میان ظرفشویی مانند کوه پر بود. از هر الماری دستمال و یا کاغذ سرکشیده بود.

در ظرف چند دقیقه تمام چیز منظم گردید.

بعد از همه کار و درست کردن غذا سری به سالون زد تا ذید را برای خوردن غذا بیاورد, مگر دید که مانند فرشته کوچک در حالیکه چند چپس در دستش بود بخواب رفته.

ظریفه از دیدن آن منظره اول بخنده افتاد ولی باز بغض راه گلویش را فشرد و با خود گفت:
-«خدا میدانه مه که نیستم بچککم چی حال میداشته باشه.

 

با مهربانی ذید را از کوچ برداشته و بطرف اطاق خواب شان براه افتاد.

اطاق خواب نسبتآ بزرگ بود, درست در پهلوی تختخواب دو نفری تخت کوچک که مربوط ذید میشد,جای داشت.

او ذید را با آرامی بر رخت خوابش خوابانید.

بعد با کنجکاوی به چار گرد و بر اطاق نظر انداخت تا ببیند که در ایام نبودنش چی تغییر در اطاقش آمده یا نه.

ساعت و چراغ خواب هنوز هم بالای میز خالد بود زیرا او میدانست که ظریفه هم از آواز یک-تک ساعت و روشنائی چراغ نفرت داشت.

همان پرده های آبی رنگ در پنجره اطاق آویزان بود...عکس عروسی شان همچنان در دیوار مقابل تختخواب آیزان بود.

میز لوازم آرایشش کماکان سر جایش قرار داشت.

همه چیز در جای خود شان است,پس چی تغییر کرده؟

ظریفه بار-باراین سوال را از خود میپرسید.

او با کمی پریشانی به ساعتش نگریست و خواست از اطاق بیرون شود و راهی خانهء خود گردد.

خواست تا روی ذید را ببوسد و مگر دفعتآ چشمش به یک پارچهء کاغذ افتاد که بالای بالشت ذید گذاشته شده بود.

خالد مانند هر بار یک پرزه برایش رها کرده بود, ظریفه کاغذ را گرفت و شروع بخواندن آن کرد. چنین نوشته بود.

 

ظریفی عزیز سلام

مانند هر بار بازهم برایت این پرزه را نوشتم, نمیدانم شاید حتی به خواندن حرفهایم میل هم نداشته باشی...بهرحال ذید را کودکستان نمیبرم زیرا میدانم تو به دیدنش میائی و من هم تعطیل هستم...ولی نمیخواهم با دیدن من خاطرات ناراحت گردد, بنآ من نزد دوستهایم میروم.

مگر یک خواهش کوچک دارم...آیا ممکن است برایم کمی «احلو» درست کنی...آه راستی اگر به یاد داشته باشی برایت تحفهء سالگره ازدواج ما یک انگشتر فرمایش داده بودم. دیروز برایم رسید, لطفآ از روک میز من بگیر...البته این یک خواهش است, احلو را فراموش کن مگر انگشتر را لطفآ با خود بگیر.

اگر کدام حرفم باعث رنجش خاطریت گشته مرا ببخش.

با محبت بی پایان

خالد تو

 

 

اشک مانند سیل از چشمان ظریفه سرازیر بود, با دستان لرزان روک میز را باز کرد و با حیرت یک جعبهء مخملی سیاه و یک کارت زیبا را دریافت.

جعبه را گشود, انگشتری زیبای در آن بود.

ظریفه با آنکه میخواست جلو اشکهایش را بگیرد موفق نمیگردید, زیرا روش نرم و آرام خالد و تندی خودش عرق شرم در پیشانیش میآورد.

با خواندن کارت خجالتی و شرم ظریفه دو چندان گردید.

 

هیچ انسان در این دنیا تکمیل نیست...امید خالد نادانت را معاف داری...سالگرد ششم ازدواج ما را برایت تبریک میگویم...اگر ممکن است این سلسله را تا ابد نگاه دار

خوشحال باشی

 

 ظریفه با درد تمام شروع به گریستن نمود و با قدمهای  لرزان بطرف آشپزخانه رفت...

 

*   *    *    *   

 

چراغ های جاده ها تازه روشن شده بود و باران نم-نم میبارد.

آواز قدم ها آهسته-آهسته در دالان طنین انداخت. داخل اپارتمان تاریک بود...خالد آهسته داخل آمد و با آواز بم صدازد:«ذید...ذید..» با خود گفت؛ خواب هست.

کرتی خود را کشید و در میخ دهلیز آویخت, با قدمهای نرم به آشپزخانه رفت و چراغ را روشن کرد.

مگر بر جایش خشک گردید...با حیرت گفت:
-«ظریفی...خودت هنوز خانه نرفتی؟»

 

ظریفه که همچنان مگریست با کمی شرمندگی گفت:
-«آیا این خانهء من نیست؟»

 

خالد با چهرهء متبسم گفت:
-«البته که این خانهء تو هست...مگر»

 

ظریفه با چشمان اشک آلود گفت:
-«مگر چی...حالی خودت مره از خانه بیرون میکنی.»

 

خالد با همان تبسم و چهرهء آرام گفت:
-«به هیچ وجه,همه چیز در این چار دیواری از آن توست...تا خودم.»

 

خالد با قدمهای آرام آمد و در مقابل ظریفه ایستاد, با لحن پر از شکوه پرسید:
-«چرا ظریفی...چرا اینهمه بیسر و سامانی را دامن زدی؟»

 

خالد دانست که ظریفه از شرم به خود میپیچید, با نرمی گفت:
-«آیا ما تا این حد ناتوان و نادان بودیم که مشکلات خود را از زیر سقف خانهء خود بیرون ببریم...چرا ما باید همیشه از عقل دوستهای خود در مورد زندگی ما استفاده کنیم؟»

 

ظریفه همچنان خاموش بود و اشک میریخت.

دل خالد به حال ظریفه سوخت, با  هردو دست صورت ظریفه را بلند کرد و با انگشتانش اشکهایش را سترد.

با کمی تامل گفت:
-«بس دیگر گریه نگو...ظریفی ما ضمه دار زندگی ذید هستیم...او آیندهء ما است و نبودن ما برایش بزرگترین ناامیدی است...»

 

خالد برای چند لحظه خاموشانه همچنانکه صورت ظریفه را در میان دستهایش داشت به او نگاه میکرد, ظریفه چشمانش را بسته بود و اشک میریخت گویا جرائت نداشت تا چشم به چشمان خالد بیاندازد.

خالد دانست که ظریفه از کردهء خود پشیمان است, او هم نمیخواست نزای خفته را دامن بزند, بنآ با هوشیاری موضوح صحبت را شیرازهء دیگر داد و با زرنگی پرسید:
-«انگشتر خوشت آمد؟» 

 

ظریفه که انتظار این سوال را نداشت با تعجب پرسید:«چی هست...چی گفتی؟»

 

,خالد با همان جدیت گفت:
-«یک چیز هست...»

 

ظریفه با کمی ترس پرسید:«چی است؟»

 

خالد با شوخی گفت:«همینکه تو دیوانه هستی.»

 

از این حرف هردو بخنده افتادند, خالد سرش را تکان داد و گفت:
-«ظریفی نگفته بودم که هی پیوند ابدی است...میفامی که زناشوی توبره بی ننگی است...خو راستی انگشتر خوشت آمد یا نی؟»

 

ظریفه با کمی تردید جواب داد:
-«نگینش کاش که یاقوت میبود...باز هم بد نیست.»

 

خالد در حالیکه دستهایش را بهم میمالید با لبخند گفت:
-«باز یک وقت دیگر برایت یک نگین یاقوت هم میخرم... احلو پختی یا نی...یا که رقم هر وقت از یادت رفته؟»

 

ظریفه با یک کلمه معنی دار گویا  میخواست جواب تمام سوالهای خالد را بدهد, گفت:
-«نی دیگه از یادم نمیره...هیچگاهی»

 

17.04.07

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٩             سال سوم                     مي ۲۰۰۷