کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به پیشگاه همدلان و همقلمان

 

 

شنیده ام که در قریه های دوردست بدخشان هنگامیکه یک نوجوانِ حاضر خدمت عسکری عزم سفر به کابل میکرد، برایش مجلس فاتحه می گرفتند. ملا قرآن می خواند. دهاتی ها جوقه جوقه به مسجد می آمدند و برای صف عزادارها تسلیت می گفتند. در آن صف، متوفی هم می نشست. مانند دیگر حاضران مسجد به تقلید از امام دست بالا می کرد. دعای مغفرت می خواند و از خداوند طلب آمرزش می نمود.


چنان مجالس ترحیمی از وقتی رواج یافت که خبر جلب یک جوان به روستا میرسید و او بعد از عزیمت به پایتخت لادرک می شد.

بدانگونه ده ها جوان گم و غیب می شدند و احدی از آنها خط و خبری نمی آورد.


من هم اسیر چنان سرنوشتی بوده ام. باری بعد از یک سوء قصد، آوازهء مرگم را پخش کردند. بار دیگر با سوء نیت ! مرا مرده پنداشتند. بار سوم همین چند روز پیش در تیلفونهایی از آلمان و هلند و بلژیک تلویحأ از من پرسیدند که زنده هستم یا خیر!؟

در دادن جواب درمانده بودم که چه بگویم، هرچند صدایم را می شنیدند، اما باور نمی کردند.


اکنون مانند همان سربازها بر گلیم عزای خود نشسته ام و از پروردگار آرزوی بخشایش می نمایم. چه باید کرد؟ بسیارند کسانی که دیده ندارند دیگران را زنده ببینند. ولی من برغم میل آنها، کماکان زنده هستم و حتی در هفتادسالگی ! اصولأ من به مرگ قلم، به مرگ اندیشه و به مرگ عقل و خرد آدمی باور ندارم. به گفت شیخ اشراق شهروردی: " اول چیزی که حق تعالی بیافرید گوهری بود تابناک، وی را عقل نهاد."


باور به زندگی هنگامی در من قوت می گیرد و سرشتی می شود که سایهء سروران گران ارجی را که نامهای مبارک شان در سایت های «کابل ناتهـ» و «فـــردا» آمده بود، بالای سرم احساس می کنم. من به وجود آنها افتخار می کنم و رهین محبت یکایک شان هستم.


از کف خاک تا عرش معلا سپاسگزارم که باور به زندگی را در من تقویت کردند.

 

با کمال پاس و سپاس

ارادتمند

اکرم عثمان

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٩             سال سوم                     مي ۲۰۰۷